شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

خاطره از دوستان قدیمی شهید سراجی

شنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۴۲ ق.ظ


تازه اومده بودیم شهرک طالقانی یکی دو بار در خونه  ، حسین رو دیدم ، سلام می کرد و سریع می رفت خونه ، خواستم باهاش ارتباط برقرار کنم هر بار نمی شد ، تا اینکه رفتم مسجد نماز مغرب عشا بخونم دیدم صف آخر نشسته ، بعد از نماز تعقیباتشو خیلی طول میداد ، منم نمی دونستم چیکار کنم که بهش بگم با هم باشیم . برا همین دم درب مسجد به بهانه کفش ها و بستن بندهاشون طول دادم تا حسین بیاد بیرون ، اومد بیرون و به سمت خونه راه افتاد منم پشت سرش ، منزل ما و حسین دیوار به دیوار بود ، تند تند راه می رفت ولی پشت سرشو نگاه نمی کرد ، تا اینکه به خونه رسید و قبل رفتن به خونه یه لحظه دم در منو دید و سلام کرد و رفت تو ، بازم نشد که باهاش ارتباط برقرار کنم چند بار دیگه به بهانه حسین رفتم مسجد تا بتونم باهاش ارتباط برقرار کنم ، سر به زیریش منو شیفته خودش کرده بود ، روز بعدش صدای توپی از کوچه مون می اومد ، رفتم دم در و دیدم داداش های حسین دارن فوتبال بازی میکنن و به من هم پیشنهاد بازی دادن ، منم داداش هامو صدا زدم و دیدم که یکی کمه ، آقا جواد ، داداش حسین ، چند بار حسین رو صدا زد و حسین با یک پیراهن سفید اومد دم در و احوال پرسی کرد و تا موقع اذان بازی کردیم . موقع اذان توپ رو گرفت و گفت وقته نمازه بریم مسجد ، منو حسین به سمت مسجد رفتیم ، از اون موقه بود که دوستی منو حسین شروع شد ....

تازه با هم دوست شده بودیم و حالا هر روز عصرها تو کوچه فوتبال  بازی می کردیم ، کم کم این ارتباط بیشتر شد و با اینکه حسین چند سالی از من بزرگتر بود ولی به هم عادت کرده بودیم ، یک روز از مسجد بر می گشتیم و حسین یه پیشنهاد بهم داد و گفت چرا نمیای عضو پایگاه بشی ، منم گفتم زیاد تمایل ندارم ، بهم گفت در درجه اول برا خدمت سربازیت خوبه ( لازم به ذکر است این جمله جهت جذب  من به بسیج زد) و هم بیشتر با هم هستیم 

خلاصه قبول کردم و شبی که قرار بود با هم بریم مسجد و ثبت نام کنم با من اومد ، اول رفتیم خدمت حاج آقا احمدی از بچه های خوب روزگار که اون موقع مسئول فرهنگی پایگاه بود ، یه چند دقیقه ای که من پیش حاج احمدی بودم حسین بیرون از اتاق پایگاه که در زیرزمین و قسمت نوارخانه پایگاه بود ایستاده بود ، من حسین رو فراموش کردم چون گرم صحبت کردن با حاج آقا احمدی بودم ، فکر کنم نیم ساعت یا یک ساعتی صحبت کردیم وقتی  از نوارخانه اومدم بالا دیدم حسین تو حیاط مسجد سرش پایین و منتظر منه ، بهش گفتم هنوز اینجایی ، فکر کردم رفتی ؟؟!! گفتش : نه منتظرت بودم با هم بریم ، منو به آقای ارشد حسینی و آقای حیدری معرفی کرد ( مسئول پایگاه و تدارکات پایگاه ) خلاصه با هم به سمت خونه اومدیم ازم پرسید چطور بود منم گفتم : عالی !!! بعدش یه سوال ازم کرد که هنوز که هنوزه فراموش نمی کنم و نکردم ، ازم پرسید یه چیز بهت میگم اول کاری یادت نره ، گفت : حالا که اومدی بسیج برا کم شدم خدمت سربازی و این جور چیزا نیتت رو خراب نکن ، نیت کن که برا رضای خدا اومدی و ازم قول گرفت همون شب این نیت رو بکنم ، قبول کردم و با هم ساعت 12 شب به سمت خونه رفتیم .

سال 1379 دقیقا نمی دونم کدوم ماه  بود ولی فکر کنم دی ماه بود ، هوا سوز خاصی داشت ، منزل ما و حسین به واسطه نزدیکی به بیابون های اطراف اتوبان سوز و سرمای بیشتری داشتند ، دیگه با حسین اخت شده بودم ، نمی تونستم بی حسین کاری بکنم ، همیشه هر وقت می رفتم در خونه شون اگه می دونست منم سریع با یک پیراهن سفید که داشت تازه دکمه هاشو می بست میومد جلوی درب ، یه روز بهم گفت : فلانی برا بسیج باید لباس داشته باشی اونم لباس خاکی ، رفتم تو فکر گفتم از کجا تهیه کنم ؟ گفتش : بازار داره ، خلاصه با مادرم کلی بازار را گشتم ولی یا بزرگ بودن یا دست دوم های بی مصرف که مستهلک شده بودن ، اومدم خونه با حسین رفتیم مسجد برگشتنی بهم گفت : لباس گیر اوردی ؟ گفتم نه و قضیه رو براش تعریف کردم مثه همیشه سرشو انداخت پایین و رفت تو فکر از این قضیه یه چند ساعتی گذشت دیدم درب خونه ما رو زدن ، رفتم دیدم حسینه و یک دست لباس دستشه ، نگاه کردم ، دیدم اتو کشیده و مرتب ، گفتم حسین اینا مال کین ؟ گفتش ؟ مال خودت ، گفتم از کجا اوری ؟ گفت به اونش کار نداشته باش بپوس بیا ببینم اندازته یا نه ؟ گفتم حالا چه عجله ایه ؟!! بذارش برا فردا گفتش نه همین امشب بپوس خبرم کن میام می بینم ، رفتم پوشیدم انگار برا من درست شده بود ،  اومدم بهش خبر دادم گفت : مبارکت باشه ، از این به بعد با همین ها بیا پایگاه ، چند روزی از این ماجرا گذشت دقیق نمی دونم از داداش مصطفی یا داداش حسن ( اخوی های شهید حسین) پرسیدم که این لباس رو حسین از کجا اورده ؟ گفتش : این لباس عموی شهیدمان شهید مصطفی سراجی بوده که حسین نگه داشته بود ، بعدش متوجه شدم که گفت برا چی برو بپوش ببین اندازته ، فکر کرد اگه اندازه نباشه مجدد ازش نگهداری کنه ، خلاصه حسین لباس های عموی شهیدش رو که خیلی دوست داشت به من هدیه داد ، هیچ وقت فراموش نمی کنم ، این خاطره توی دفترچه خاطراتم هست بعدش دست کرد توی جیب و یک سر بند بهم داد ، رنگش قرمز بود و روی اون نوشته شده بود "یا حسین مظلوم "، یادش بخیر تو جیبم گذاشتمش و هر وقت با حسین برنامه ای تو حوزه مسجد کنار منبع آب برگزار میشد می بستم پیشونیم ، حسین فقط می خندید ، سرش پایین ، نگاهش رو از زمین بر نمیداشت ، ساکت ولی بعضی مواقع حرفایی میزد خیلی آبدار و با من ویکی دو تای دیگه از دوستان که ان شاالله در قسمت های بعدی از انها یاد خواهم کرد خیلی شوخی می کرد ولی در جمع و بین دیگر بسیجی ها وقتی من می خواستم تحریکش کنم که حرفی بزنه فقط سرشو پایین می گرفت و می خندید ( این حالت حسین رو هر کسی که با حسین رفیق بوده دیده و می دونه من چی میگم) شادی روح شهدا صلوات ...

دلم براش شب جمعه ای تنگ شد ...

https://telegram.me/joinchat/C9nfRDyiUT9Ge3dS7KO61g

🌹شھداے مدافــع حــرم قـــمــ🌹


  • دوستدار شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی