شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

خاطره ای از شهید سید اسماعیل حسینی

دوشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۵، ۰۶:۳۹ ب.ظ


شاید انچه که میخواهم درباره شهید سید اسماعیل تعریف کنم اندکی از بهترین خاطرات کوتاهی باشد که در اولین اعزام من به سوریه از این شهیدبزرگوار دارم.

  تقریبا 20روز در گردان این شهید گرامی انجام وظیفه میکردم. 

بسیار مومن صبورو خوش برخورد بود انچه که جزء ندانسته های ما بود با خوشرویی جواب میداد، از ما سوال کردن بود واز اسماعیل بدون اینکه خم به ابرو بیاوردجواب دادن.

20روز متوالی با خوشرویی به ما اموزش میداد  طوری که کم کم باهم مثل برادرشده بودیم.

یکبار ازش سوال کردم به چه هدفی سوریه امدی؟

 چشماشو بست وچیزی نگفت،

 فقط یک خط جواب گرفتم:

 ما شیعه وپابند مقدساتمان هستیم.

 گاهی وقتا با خودم خاطرات آن روزها را که مرور میکنم میگم چه آشنایی خوب ولی کوتاهی بود...

 چه زود از پیش مارفت و آسمانی شد ومااز بودنش چیزی نفهمیدیم وقتی رفت تازه قدرش پیش ما بیشتر شد. ما انسانها قدربعضی چیزهارا وقتی از دست دادیم میفهمیم ...

 درحلب، خط تثبیت حدادین دست ما بود و اسماعیل با خوشرویی به عنوان فرمانده مان از ما سرکشی میکرد.

 آن شبها هوا سرد وبارانی بود و دشمن در نزدیکی ما در 300متری  ماقرارداشت.

 شب ها اسماعیل به همراه بچه های شناسایی به کمین میرفت تا منطقه دید دشمن را رصد کند. 

ولی ما تازه واردها را نمیبردن  و میگفتن خطرناکه... ولی خودشون خطر را به جان میخریدند تا ما سالم باشیم.

دوروز مانده بود به عید قربان که به ما گفتند قرار هست بریم هجوم در منطقه  حندرات که بین بچه ها معروف به هجوم حندرات 1هست.

شهید اسماعیل به عنوان فرمانده دسته مان توضیحات لازم را برایمان داد .

اعم از اینکه اول سلاحمان راتمیز کنیم وموقع حرکت به سمت منطقه عملیاتی، با فاصله ای حرکت کنیم که  که همدیگرو گم نکنیم ، چیزهای براق ونورانی همراهمان نباشد، صدایی که باعث توجه دشمن شود شنیده نشود، در حینی که برایمان توضیح میداد بچه ها مزه میریختند وسربه سرش میذاشتند اونم با حوصله تحمل میکرد وبا خوشرویی

 فقط با یک لبخند روی لب جواب میداد

 یک روز قبل عملیات یعنی ساعت 12ظهر اسامی کسانی  که قراربود دراین هجوم شرکت کنند را اعلام کردند

نام من نیز درلیست بود.

 همه با شوق وذوق هجوم، سوار ماشینها شدیم... یادمه یکی از بچه ها مرخصییش رد شده بود واسمش تو لیست نبود داخل اتوبوس ما سوار شده و زیر صندلی قایم شده بود وبه بچه التماس میکرد که منو نفروشین تا با شما تو این هجوم شرکت کنم. 

که تو همین هجوم هم شهید شد.

 بعد از تکمیل شدن اتوبوسها حرکت کردیم ومارا در منطقه ای پیش بچه های حزب الله بردند تا شب همان جا بودیم جهت تجهیز دوباره وسفارشات دوباره که سطح اگاهی بچه ها بیشتر بشه.

درهمان گیرودار نمیدونم سر چه موضوعی اسماعیل با بالا دستی هاش  جروبحث کرده بود که از فرمانده دسته به عنوان نیروی معمولی مثل ما تعیین شد...

 فقط اینو میدونم که به خاطر احتیاجات بچه ها بود. 

شب شد خیلی غمگین وناراحت اخر صف دسته ما ایستاده بود هوا سرد وبارانی بود ، اسماعیل یک پالتو به تن داشت که آن راهم به  یکی از بچه ها که سرما خورده بود ، داد.

 رفتم کنارش و گفتم: اسماعیل هوا سرده خودت سرما میخوری!؟

 لبخندی به لب اوردو گفت: شاید این اخرین شبی باشه که یکی از من خیر میبینه...

ساعت بین 9یا10شب، عید قربان که فرداش میشد 11/7/93حرکت کردیم.

 مقدار کوتاهی از راه رو با ماشین و بقیه راه رو تا ساعت 6صبح تا کنار شهرک، پیاده از داخل کوه ودشت حرکت کردیم.

شهید اسماعیل خیلی آروم بود مثل اینکه فهمیده بود این اخرین عملیاتی است  که کنار بچه ها است...

ناگفته نماند که ما سه گردان در عملیات بودیم گردان 1و2 ما بودیم،

معروف  به گردان جهنمی.

 و یک گردان ویژه ،

که قرار بود گردان ویژه هجوم کند و گردان ما پشتیبانی باشد.

ولی نقشه عوض شد و گردان ویژه پشتیبانی را به عهده گرفت وگردان 1،سمت راست شهرک کمین زد وگردان 2یعنی گردان ما هجوم را.  کارو با نام الله شروع کردیم... 6  تا ۸ صبح شهرک را به تنهایی گرفتیم.

 تعدادی اسیرو مقر مخابرات دشمن را هم با تعدادی بیسیم استقراری و دستی گرفتیم.

 در این بین اسماعیل هم بسیار زحمت کشید وبه بچه های تازه وارد سفارشات لازم را میکرد. 

عملیات به خوبی تمام شد وما بدون کمک دوگردان دیگر موفق شدیم.

  یک ساعت استراحت کردیم تا ساعت ۹صبح ،که بچه های دیده بان خبر دادند که محاصره شدیم و دشمن مثل موروملخ دوربر مارو گرفتند سریع دست به کار شدیم.

 یک خودرو سواری در حال فرار را بچه ها با شلیک گلوله متوقف کرده بودند 

 یک دختر بچه خردسال هم داخل خودرو زخمی شده بود .

اسماعیل از این موضوع خیلی ناراحت بود که سریع به بچه های امدادگر گفت: به اون دختر کوچولو رسیدگی کنند.

 از 9صبح تا ساعت 2 بعد از ظهر درگیر بودیم وناجور درمحاصره قرار گرفته بودیم. 

مهمات تمام کردیم دوگردان که با ما امده بودند به دلایلی در موقعیتی بودند که نمیتونستند به کمک ما بیان

هرچه مهمات داشتیم تقریبا به ته رسید

یکی از  ماشین های  دشمن را غنیمت گرفته بودیم.

 اسماعیل با چند تا از بچه ها ازروی اجبار به عقب کشیدند 

ما دقیقا تو نقطه وسط قرارگرفته بودیم  و دشمن دورتادور مارو گرفته بود،

فقط یک راه باریکه کوچولو برای عقب کشیدن داشتیم که متاسفانه اسماعیل راه رو اشتباهی رفته بود وبه کمین دشمن خورده بود.

اسماعیل همونجا شهید  وپیکرش باقی می ماند.

و جاویدالاثر در قلب دوستانش میشود.

اسماعیل در روز عید قربان قربانی شد.

روحش شادو یادش گرامی

راوی: ابوماهان

گروه فرهنگی سرداران بی مرز

https://telegram.me/joinchat/D7HRmT8L2XFeVuNZ7v8YUQ

  • دوستدار شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی