شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

گزار ش یک جشن

شنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۵، ۰۶:۲۲ ب.ظ

 سال گذشته، 19دی تولد 7 سالگی زهرا دختر بزرگ خانواده را دورهم جشن گرفتند. فردایش سعید انصاری راهی سوریه شد و 4 روز بعد خبر شهادتش را آوردند.

"همیشه می‌گفت لیلا جان مبادا تولد بچه‌ها را فراموش کنی. همیشه جشن کوچکی برای تولد بچه‌ها می‌گرفتیم. ۲ بار به دلیل مأموریت نتواست در تولد بچه‌ها حضور داشته باشد ولی قبل از رفتن پول می‌گذاشت و سفارش می‌کرد تا هدیه تولد بچه‌ها را حتماً بخرم. خودش هم روز تولد بچه‌ها تماس می‌گرفت و تبریک می‌گفت."

"سال گذشته، وقتی خواست به سوریه برود 19دی بود. شب تولد زهرا را جشن گرفتیم. تا 12 شب با بچه‌ها بازی کرد. بازی با بچه‌ها قانون زندگی سعید بود. اگر برای همه چیز خسته می‌شد برای بازی با دخترهایش خستگی را نمی‌شناخت. کلا هر شب از ساعت 9شب که می‌آمد تا 12شب بساط بازی در خانه به پا بود. برای بچه‌ها اسب می‌شد. نقش یک اتوبوس را بازی می‌کرد و بچه‌ها را یکی یکی سوار می‌کرد. از یک سر اتاق تا سر دیگرش بیشتر از 20بار بچه‌ها را سواری می‌داد. می‌گفتم بچه‌ها بابا خسته است. می‌گفت دختر باید با پدرش بازی کند. شادی کند. حالا یکی از مشکلات من همین شروع ساعت 9شب است. باور کنید ساعت که 9 می‌شود تا وقتی بخوابند بهانه‌گیری‌هایشان به اوج می‌رسد. هر شب عادت داشتند با صدای قصه بابا بخوابند."

"سعید هر شب برای بچه‌ها قصه می‌گفت. تنها یک قصه چوپان دروغگو را هم بلد بود مدام تکرار می‌کرد. جالبه که بچه‌ها هم هر دفعه با دقت و آرامش گوش می‌دادند. حالا بچه‌ها از من می‌خواهند برایشان قصه بگویم ولی دغدغه کار و زندگی از صبح تا شب توانی برای قصه‌های هر شب نمی‌گذارد. دخترها می‌گویند مامان، بابا مهربون‌تر بود. در جوابشان می‌گویم درسته بابا مهربون‌تر بود. خیلی مهربون و صبور. راستش برای اینکه صبرمان زیاد شود دخترها را غسل صبر می‌دهم. تنها صبوری می‌تواند مانع از خم شدن کمرم شود. این‌قدر صبوری می‌کنم تا دخترها بزرگ شوند. تا من هم خیلی زود بروم پیش سعید.»

"دیروز وقتی بچه‌ها خواب بودند فیلم تولد پارسال زهرا را نگاه می‌کردم. یک لحظه دیدم هر دو از خواب بلند شدند و گفتند مامان صدای بابا آمد. نشستند فیلم را تماشا کردند. کلا بعد از تماشای فیلم زهرا یک ساعت در خودش بود. بچه‌ها بزرگ شده‌اند و نمی‌شود ذهنشان را منحرف کرد تا بهانه نگیرند."

امسال 19 دی دوباره برای زهرا تولد گرفتند. بدون پدر..

حال بد زهرا را نه کادوهای رنگارنگ که روی میز بود و نه کیک و شمع خوب نکرد. فقط یک خبر کوچک باعث شد تا لبخند بر‌گونه‌های زهرا بنشیند و آن هم خبر آمدن یک مهمان ویژه، مهمانی که بچه‌ها کلی با برنامه‌ها و حرف‌هایش می‌خندیدند و لذت می‌بردند.

خاله سارا تنها خبر شنیدن خاله سارا باعث شد تا جو تولد به شور و نشاط تبدیل شود. حالا زهرا و خواهرش منتظرند تا خاله سارای تلویزیون را از نزدیک ببینند.

خاله سارا که از در وارد می‌شود صدای خنده بچه‌ها می‌رسد به آسمان، می‌رسد به گوش بابا سعید، این‌قدر که زهرا قاب عکس بابا را در بغل گرفته و می‌نشیند کنار خاله سارا..

شهید مدافع حرم سعید انصاری

راوی همسرشهید

خواهران مدافع حرم

@molazemaneharam

https://telegram.me/joinchat/B0bupz1QIYZDQntEl0ChxA

http://s4.img7.ir/7DkNa.jpg

  • دوستدار شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی