گفتگو بامادر و خواهر شهید دهقان امیری۲
خوابِ شهید رو دیدید؟
این یک هفته آخر من و خانواده حال خیلی بدی داشتیم. دقیقا یک هفته قبل از شهادتش خواب دیدم که در منزلمان یک مراسمی برگزار شد و عکسی از محمد که لباس سبز پوشیده که الان در فضای مجازی منتشر شده را به دیوار زدند. آنقدر این عکس به نظرم قشنگ آمد که در خواب دو، سه بار سوال کردم که این عکس زیبا از کجا آمده, اما هیچ کس جوابم را نمیداد. بعد گفتم که اصلا عکس محمد را برای چه اینقدر بزرگ کردیم و در دیوار زدیم؟ این را که پرسیدم یک شخصی که نمیدانم چه کسی بود از پشت جوابم را داد و گفت «خبر شهادت محمدرضایتان آمده». در تمام آن یک هفته در اضطراب بودم. سهشنبه که تماس گرفت یادم است فقط بهش میگفتم محمد مراقب خودت باش داری چه کار میکنی کار خطرناکی که نمیکنی. میگفت مگر اینجا چه خبر است که بخواهیم کار خطرناک کنیم. اینقدر این حرف را بهش گفتم که آخر عصبانی شد و گفت چرا اینقدر میگویی مراقب خودت باش.
آخرین باری که با شهید صحبت کردید، چه می گفتند؟
روز سهشنبه که آخرین بار با او صحبت کردم تنها روزی بود که تلفنش طولانی شد. حدود ساعت 3 بعد از ظهر زنگ زد. من و دخترم با هم بودیم محمد داشت با دخترم صحبت میکرد و من همزمان صحبتهایشان را گوش میکردم که به دخترم گفت: به مامان بگو برام زن بگیره که من وسط حرفهایش آمدم و گفتم تو هنوز بچهای! به محض اینکه متوجه شد من حرفهایش را گوش میدهم یکدفعه گفت که مامان گوشی را بگیر میخواهم با شما صحبت کنم .بعد شروع به صحبت کردن کرد و گفت: دعا کن شهید بشوم. من همیشه یک جمله داشتم و هر موقع این صحبت را میکرد به او میگفتم نیتت را خالص کن و او همیشه در جواب به من میگفت «باشه! نیتم را خالص میکنم» ولی این دفعه یک مدل دیگر جوابم را داد و گفت: «مامان به خدا نیتم خالص شده! حتی یک ناخالصی هم در آن وجود ندارد» وقتی این جمله را گفت بدون هیچ مقدمهای به او گفتم که پس شهید میشوی.
نحوه شهادتشان رو چگونه مطلع شدید؟
مادر شهید: از آن روزی که محمدرضا رفت به اعضای خانواده میگفتم منتظر محمدرضا نباشید, محمدرضا برنمیگردد. من هر سال برای محمدرضا یک شال گردن میبافتم. امسال هم دخترم کاموایی خرید که برای محمدرضا شال گردن ببافم. حدودا 50 سانت از شال گردن را بافتم ولی اصلا دلم نبود. به خودم میگفتم من این را میبافم ولی برای محمدرضا نیست و قلبم به این مسئله آگاهی میداد و تمام آن 50 سانت را شکافتم که حتی دخترم به من اعتراض کرد و گفت: محمدرضا زودتر از بقیه برمیگردد. پیش خودم گفتم محمدرضا که برنمیگردد برای چه برایش شال گردن ببافم, این یک حسی بود که من داشتم و دلیلش را نمیدانستم. احساس کردم دیگر محمدرضا را نمیخواهم.
صبح پنجشنبه در دانشگاه بودم و آنقدر حالم بد بود که برای اولین بار بعداز 45 روز از رفتن محمدرضا داستان رفتنش به سوریه را برای یکی از همکلاسیهایم گفتم. بعد از تعریف داستان همکلاسیام شروع به گریه کرد و من هم همراه او گریه میکردم و احساس میکردم که یک اتفاقاتی در این عالم در حال رخ دادن است و با تمام وجودم این قضیه را احساس میکردم. ساعت 2 بعد از ظهر که به خانه آمدم مشغول آماده کردن وسایل ناهار بودم که یک لحظه حال عجیبی به من دست داد و ناخوداگاه قلبم شکست و شروع به گریه کردم و احساس کردم دیگر محمدرضا را نمیخواهم و انرژی عظیمی از من بیرون رفت. این حالت که به من دست داد خیلی منقلب شدم و رو به قبله برگشتم و یک سلام به اباعبدالله دادم و با یک حالت عجیبی گفتم خدایا راضیام به رضای تو و گفتم آنچه از دوست رسد نیکوست و نمیدانم چرا این حرفها را با خودم زمزمه میکردم.
از ساعت حدود سه و نیم بعد از ظهر به بعد لحظه به لحظه حالم بدتر میشد ساعت 7 بعد از ظهر که شد من در آشپزخانه بودم و گریه میکردم و نمیدانم چرا این حالت را داشتم. آن شب, شب خیلی سختی بود و خیلی سخت به من گذشت و سعی کردم با خواندن دعای کمیل و زیارت عاشورا خودم را آرام کنم که حالت من بازخوردی در خانه نداشته باشد. همیشه هر اتفاق خاصی که میخواست در خانه اتفاق بیفتداخوی بزرگم آقامحمدعلی که شهید شده قبل از وقوع آن به ما اطلاع میداد. آن شب هم ایشان به خواب من آمد.
بعد از نیمههای شب بود که خواب دیدم که خانه ما خیلی روشن است و حتی یک نقطه تاریکی وجود ندارد و من دنبال منبع نور میگردم که این منبع نور اصلا کجاست؟ بعد از پنجره آشپزخانه بیرون را نگاه کردم و دیدم دسته دسته شهدایی که من میشناسم با حالت نظامی و سربلند و چفیه در حال وارد شدن به خانه هستند و من هم در شلوغی این همه آدم دنبال منبع نور میگشتم. بعد برگشتم و دیدم که نور از عکسهای دو تا اخویهایم که روی دیوار بود از قاب عکس اینها منتشر میشود و دیدم برادرم ایستاده و یک دشداشه بلند حریر تنش است و با یک خوشحالی و شعف فراوان و چهرهای نورانی من را با اسم کوچک صدا زد و گفت: «اصلا نگران نباش! محمدرضا پیش من است» و دو، سه بار این جمله را تکرار کرد. من آن شب از ساعت دو با این خواب بیدار شدم و تا صبح در خانه راه میرفتم و اشک میریختم و دعا میخواندم. تا ساعت 8 صبح که دیگر نتوانستم تحمل کنم.
آن روز جمعه بود و صبح زود همه را بیدار کردم و گفتم بلند شوید از خانه برویدبیرون و این برای خانواده خیلی عجیب بود. همه گفتن این موقع صبح کجا برویم؟دخترم همان لحظه گفت برای شهید عبدالله باقری در بهشتزهرا مراسمی گرفتند برویم آنجا. من تا این حرف را شنیدم اجبارشان کردم که با هم بروید بهشت زهرا. برای شوهرم خیلی عجیب بود گفت شما هم بیا. من گفتم نمیآیم شما خودتان بروید, میخواهم خانه را مرتب کنم و احساس میکردم ما در خانه میهمان خواهیم داشت.خانواده حدود ساعت 9 صبح به بهشت زهرا(س) رفتند و من شروع به مرتب کردن خانه کردم. اتاق محمدرضا همان مدلی که قبل از رفتنش چیده بود همانگونه بود.من احساس میکردم که باید خانه را خلوت کنیم حتی یادم است که کیف پولش که کنار اتاق بود را برداشتم و دیدم کارت ملی محمدرضا داخل کیفش است, با دیدن کارت ملی اش به محمدرضا گفتم تو دیگر نیستی برای چی بهت نگاه کنم.
برای اینکه بهتر بتوانم دوریاش را تحمل کنم یکی از پیراهنهایش را روی چوبلباسی اتاق آویزان کرده بودم و هر روز صبح پیراهنش را بو میکردم و گریه میکردم که شوهرم و دخترم میگفتند:«مامان چقدر سوسول شدی که پیراهن محمدرضا را بو میکنی!» ولی من با این چیزها 45 روز را طاقت آوردم اما آن روز همه اینها را جمع کردم. اتفاقا در آن روز تلفن خانه نیز خیلی زنگ میزد میخواستم آن خبری را که میدانستم به آنها بگویم اما میگفتم این خبر موثق نیست و اگر بگویم ممکن است نگران شوند. برگشت خانواده خیلی طول کشید حدود ساعت 2 بعد از ظهر برگشتند سریع سفره ناهار را پهن کردم و سریع آن را جمع کردم, چون به خودم میگفتم که هیچ چیز نباید نامرتب باشد و هر لحظه ممکن است ما میهمان داشته باشیم.
درحین جمع کردن وسایل تلفن شوهرم زنگ زد و من بدون هیچ مقدمهای به او گفتم کی است، گفت آقا مصطفی است تا این را گفت گفتم:«علی! خبر شهادت محمدرضا را میخواهد بهت بدهد» شوهرم با شنیدن این حرف شوکه شده بود و گفت این چه حرفی است میزنی و بعد رفت در اتاق و صحبت کرد. آقا مصطفی به شوهرم گفته بود که علیآقا لباست را بپوش و جلوی در خانه بیا. وقتی صحبتش تمام شد,لباسش را پوشید و رفت. من به شوهرم گفتم قوی باش خبر شهادت محمدرضا را میخواهند بدهند و حالت در کوچه بد نشود. چند دقیقه گذشت و من کوچه را نگاه کردم و دیدم خبری نیست. به دخترم و محسن گفتم آماده شوید که وقتی شوهرم به خانه برگشت ما آماده بودیم. به او گفتم چی شد؟ گفت: چیزی نشده محمدرضا پایش تیر خورده و قرار است به ملاقاتش برویم و رفت سمت درب ورودی تا کفشها را برایمان آماده کند. من گفتم «اصلا این کارها مهم نیست محمدرضا شهید شده مگه نه؟»شوهرم به من نگاهی کرد و گفت: بله و حالش بد شد و به طرف کوچه رفت.
گفتم برای چه گریه میکنی؟
محمدرضا را میخواستیم داماد کنیم، اینکه از دامادی خیلی بهتر است.
من گفتم اجازه دهید وصیتنامهاش را اول ما بخوانیم و همراه خانواده به داخل اتاق رفتیم و وصیتنامهاش را خواندیم. وصیتنامه حاوی 5،6 صفحه بود که 3 صفحهاش عمومی بود و بقیهاش به صورت خصوصی است که مثلا گفته نماز و روزههایم را این شکلی بخوانید و مراسمهایم را اینطوری برگزار کنید. وقتی ما 3 صفحه اصلی وصیتنامه راخواندیم محمدرضا حالتی آن را نوشته بود که از نوشتههای محمدرضا خندهمان گرفت. آنقدر آرامش در وجود ما بود که من رو کردم به آن آقا و گفتم خبر شهادت را شما نیاوردید خبر شهادت را برادرم به من داد.
- ۹۵/۱۱/۲۱