شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

معرفےشهید شهید مدافع حرم حاج عباس عبدالهی

جمعه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۵، ۰۸:۲۷ ب.ظ


به مناسبت سالگرد شهادت 

معرفےشهید

شهید مدافع حرم حاج عباس عبدالهی

او اهل شهر مرند در آذربایجان شرقی بود و از سال۶٣ در حدود ۱۵ سالگی عازم جبهه های جنگ تحمیلی شد.

از تکاوران نیروی زمینی سپاه پاسداران بود و مدتی بعنوان فرمانده تیپ تکاور لشکر #عاشورا خدمت کرد.

قبل از بازنشستگی هم فرمانده گردان صابرین تیپ امام زمان لشکر عاشورا بود.

قهرمان ورزشهای رزمی ارتش های جهان

خلبان پارگلایدر

چترباز

استاد جودو

و از زبده ترین تکاوران نیروی زمینی سپاه بود و چندین سال افتخار محافظت از مقام معظم رهبری مدظله العالی رو داشت...

همسر معزز شهیدحاج عباس:

اصلاً یادم نمی‌رود! یک روز همین‌جا روی مبل دراز کشیده بود. اسرا گفت: «بابا! بس است دیگر، تو زیاد به جبهه رفته‌ای.»

گفت: «اسرا! تو می‌خواهی من در خانه بمیرم؛ روی لحاف و تشک؟! می‌خواهی من با تصادف بمیرم؟! نمی‌خواهی شهید شوم؟! این را هم بدان، شهادت لیاقت می‌خواهد! این لیاقت در ما که نیست!»

یکی از برادرانم شهید شده و یکی هم جانباز است.پسر دختردایی و پسرخاله‌ام، شوهر دخترخاله‌ام، همگی شهید هستند. ما زیاد شهید داریم...ما با شهادت انس گرفته‌ایم؛ ولی شهادت حاج عباس از همه بالاترشد

دائم می‌گفت: که به سوریه خواهم رفت. من هم می‌گفتم: «اگر تو بروی من هم می‌روم.تو اگر به سوریه بروی، من هم می‌روم». می‌گفت: «تو هیچ کجا نمی‌توانی بروی!» می‌گفتم: «چرا نمی‌توانم!»

به همه هم می‌گفتم اگر او به سوریه برود، من از او طلاق خواهم گرفت! من که این چنین می‌گفتم، او می‌خندید.

می‌گفت: اصلاً از این کارها نمی‌کنی.

این‌طوری می‌گفتم، بلکه از رفتن منصرف شود.

از همان ابتدا که در سوریه جنگ شد، می‌گفت: «من به سوریه خواهم رفت!» من می‌گفتم: «نه! نمی‌روی!» او می‌گفت: «می‌روم!» من هم می‌گفتم: «نه نمی‌روی!» آخر سر هم که رفت.

می‌گفت: «الان به من احتیاج دارند. رهبرم به من گفته که برو!» من می‌گفتم: «تو قبلاً جنگ رفتی! بگذار بقیه هم به اندازه تو بروند، بعد.» می‌گفت: «نه. من که الان می‌توانم، باید بروم. رهبرم هم که گفته برو. من خواهم رفت». حرفش فقط همین بود.

ازکربلا که برگشت، گفت: «می‌روم به سوریه».

ما هم گفتیم:«برو. به خدا می‌سپاریمت». البته ابتدا به ما این طور گفت: «می‌روم فقط آموزش بدهم!»

شب آخر که قرار بود فردایش برای اولین‌بار برود سوریه، زهرا و اسرا خیلی گریه کردند. من هم زیاد گریه کردم. رفتم به اتاقشان. گفتم: «چرا اینجا نشستید، بیایید پدرتان می‌خواهد برود، بیایید جلویش را بگیرید». آمدند، افتادند به پایش. آن‌قدر گریه کردند که من گفتم دیگر نمی‌رود. دلش به حال بچه‌ها می‌سوزد و منصرف می‌شود؛ امّاتصمیمش را گرفته بود. فقط سعی می‌کرد همه را راضی کند. بیشتر امیر بود که مرا راضی کرد. دائم می‌گفت: «مامان! تو که می‌دانی، نیت پدر چیست تو که می‌دانی اعتقاد پدر چیست. تو هر کاری هم بکنی او خواهد رفت». ما هم دیگر ساکت شدیم.

بالاخره رفت. یک ماه و نیم بعد از رفتنش، تقریباً سه روز بود که اصلاً زنگ نزده بود. خدایا چه به سر او آمد؟ یکی از همین روزها به ما زنگ زدند که سردار می‌آید منزلتان. تا سردار بیاید و برسد، ما نصف جان شدیم. با خودمان می‌گفتیم، خدایا! می‌آید که خبرشهادت بدهد؟

آماده بودیم که سردار بیاید، عباس آقا زنگ زد. آنقدر پشت تلفن گریه کردم! من غُر می‌زدم، او می‌خندید!

گفت:«نترس! من هیچی‌ام نمی‌شود». بعداً فهمیدیم که آن سه روز را در محاصره بودند.

از سوریه هیچ‌چیز تعریف نکردند. یعنی وقت نشد. سه یا چهار روز در ایران بودند و آن را هم درجاهای مختلف مهمان بودیم. روز سوم یا چهارم آمدنشان بود، تماس گرفتند که حاج عباس زود برگرد که کار داریم! گفت: «این بار می‌روم ولی زود می‌آیم، زیاد طول نمی‌کشد». من گفتم: «به همه گفته‌ام که دیگر نمی‌روی!» گفت: «یعنی چه نمی‌روم! من یکی دو روز مهمان شما هستم». گفت: «خودتان را خسته نکنید. هرچقدر در سوریه جنگ هست، من هم خواهم رفت. اگر می‌خواهید نروم، دعا کنید جنگ تمام شود». حرف آخرش همین بود.

بار دوم که رفت و حدود چهل‌وهشت روز آنجا بود، به ما گفت: «شما به سوریه بیایید!» اولِ بهمن‌ بود که رفتیم و ششم بهمن برگشتیم.

روز اول یا دوم که آنجا بودیم، با بی‌سیم او را خواستند. گفت: «امیر شما خودتان بگردید تا من بروم و برگردم». من هم گفتم: «خیلی خوب، به فرودگاه زنگ بزن ما هم برگردیم. زیارت نخواستیم. ما برگردیم، تو هم به کارهای خودت برس». بلند شد و بی‌سیم و گوشی را خاموش کرد و گفت: «آهان! گذاشتم کنار. تا زمانی که شما اینجا هستید من به آن‌ها دست نمی‌زنم». انصافاً نیز اصلاً به آن‌ها دست نزد.

نحوه شهادتش از زبان پسر شهید آقا امیر:

بابا مسئول شناسایی بود. روز بیست و یکم بهمن برای شناسایی می‌روند. هنگام شناسایی باران شروع به بارش می‌کند. خاک منطقه «دَرعا» طوری است که هنگام بارندگی باتلاق مانند می‌شود. به خاطر بارش شدید باران این‌ها درجایی می‌مانند. به سردار [...] زنگ می‌زنند که سردار وضعیت این‌گونه است. یک ساعت می‌مانیم ببینیم هوا چگونه می‌شود تا ببینیم می‌توانیم جلو برویم یا نه. این‌ها دو ساعت می‌مانند و می‌بینند که باران همچنان می‌بارد و مجبور می‌شوند به عقب برگردند.

اتفاقاً آن روز سردار قاسم سلیمانی هم آنجا بودند. بعد از رسیدن بابا و دادن گزارش، می‌گویند سردار سلیمانی آنجا هستند، برو و به خود ایشان هم وضعیت منطقه را گزارش بده. بعد از دادن گزارش، سردار سلیمانی می‌گوید:"من چنین افرادی می‌خواستم.

صبح فردا ساعت۴ برای انجام عملیات می‌روند. بابا و آقای سلطان مرادی می‌گویند ما نیم ساعت زودتر می‌رویم تا به شما موقعیت بدهیم تا بیایید. این‌ها با موتور به سمت منطقه درعا به راه می‌افتند. بابا هنگام رفتن به سردار [...] می‌گوید: «سردار اگر من شهید شدم بیا و در شهر ما سخنرانی کن.» سردار می‌خندد و می‌گوید: «حالا برو به مأموریتت برس، وقت برای وصیت زیاد است.»

بابا رو به او می‌کند و می‌گوید: «ولی اگر شما شهید شوی، من به شهر شما می‌روم و سخنرانی می‌کنم». این‌ها خداحافظی می‌کنند وتا تپه‌های جولان پیش می‌روند. هوا مه‌آلود بوده و افراد النصره بالای کوه بودند و این‌ها که پایین بودند، هنگامی‌که مه رقیق می‌شود، بابا و آقای مرادی را می‌بینند. بابا با آقای مرادی ۵۰متر فاصله داشت و باهم به جلو می‌رفتند. در کنار سنگ‌ها یک‌لحظه بابا را می‌بینند و او را می‌زنند. بابا با سردار [...] تماس می‌گیرد که من به کمین افتاده‌ام چه‌کار کنم؟ سردار می‌گوید: «عباس برگرد عقب» بابا می‌گوید: «سردار من که تا اینجا آمده‌ام به من بگو ده قدم برو جلو ولی یک‌قدم عقب برنگرد! موقعیت من موقعیت بسیار بدی است.» در حین گفتگو، سلطان مرادی می‌گوید: «یا ابوالفضل! عباس رو زدند!»

سردار به سلطان مرادی می‌گوید: «برایتان یک پی‌ام پی (ماشین ضدگلوله) می‌فرستم، برو عباس را عقب برگردان!» این‌ها با جاده فاصله داشتند. تا سلطان مرادی خواسته کاری انجام بدهد او را هم می‌زنند و هر دو شهید می‌شوند. پی‌ام پی تا کنار جاده می‌آید و وقتی می‌بیند کسی نیامد به عقب برمی‌گردد. بابا در نزدیک‌ترین و آخرین سنگر به اسرائیل شهید شد...

در مراسم سوگواری پدرم ،در پاسخ به کسانی که عبارت(غم آخرتان باشد)را بکار میبردند،مےگفتم :چه غمی؟پدرم به آرزوش رسیده است،به جای تسلیت، تبریک بگویید.

ادامه از زبان همسر شهید:

وصیت‌نامه اش را از کیفش درآورد و گفت: «ماشاءالله، چقدر هم مفصل نوشته‌ام!»

حرف پیش کشید تا من وصیت‌نامه را بخوانم. گفتم: «من وصیت‌نامه را نمی‌خوانم. از وصیت و شهادت حرف نزن.»

گفت:«برای زنده و مرده وصیت‌نامه لازم است. الآن تو نیز باید وصیت‌نامه داشته باشی.حتی پدرم نیز الآن باید وصیت‌نامه داشته باشد.»

گفتم: «می‌دانم می‌خواهی من وصیت‌نامه را بخوانم، ولی من آن را نمی‌خوانم».

الآن با خودم می‌گویم که حیف شد؛ ای‌کاش آن را می‌خواندم. وصیت‌نامه‌اش هم برنگشت. وسایلش را آوردند ولی وصیت‌نامه‌اش نبود.

شادی روحش صلوات

کانال جاماندگان قافله شهدا

@jamondegan

کانال خاطرات ملازمان حرم

@molazemanharam69

  • دوستدار شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی