به مناسبت سالگرد شهادت شهید مدافع حرم حاج احمد اسماعیلی
معرق و نجاری را خوب بلد بود
«دعا میکردم خدا عمر مرا به ایشان بدهد.» علت این دعایش را مثمرثمر بودن حضور همسرش میداند. «خیلی ذهن فعالی داشت. روزی را به یاد ندارم که فقط به یک کار مشغول بوده باشد. اگر مأموریت نبود و خانه بود، به کارهای بسیج و مسجد رسیدگی و کارهای خانه را رتق و فتق میکرد و خلاصه همزمان چندین مسئولیت را برعهده داشت. من از خدا میخواستم عمر طولانی به او بدهد چراکه وجودش برای همه نفع داشت.» شهید احمد اسماعیلی دستی هم در هنر معرق و منبت داشت. کارگاه نجاری پدر در گوشه حیاط خانه را همچنان حفظ کرده بود. «کمد و قفسه مرغ و خروسها را خودش ساخت. چند تابلو نیمهکاره معرق هم در کارگاه دارد. در این مدت اصلاً به کارگاه سر نزدم. نمیخواهم جای خالیاش را ببینم.» همسرشهید از رابطه دوستانه پدر با فرزندان یاد میکند: «بین بچهها و پدرشان رابطهای دوستانه حاکم بود و با هم صمیمی بودند. در عین حال بچهها خیلی احترام پدرشان را نگه میداشتند. اختلاف نظرشان را هم خیلی محترمانه و با رعایتشان و ادب به پدر میگفتند. همیشه بچهها را به رعایت اصول دینی و مذهبی توصیه میکرد. البته خودش نمونه کاملی برای بچهها بود و نیازی نبود که همیشه توضیح بدهد. منش و رفتارش الگو بود.»
پدر آسمانی
محمد، آخرین فرزند شهید احمد اسماعیلی است. «وقتی از سوریه بر میگشت محمد غریبی میکرد و پدرش را نمیشناخت. میگفتم احم
دآقا من عکستان را به محمد نشان میدهم تا شما را به یاد داشته باشد و غریبی نکند. ایشان میخندید و میگفت من 2بار «یاحسین! یاحسین! » بگویم محمد مرا میشناسد.» امیرحسین هم 6ساله است. وقتی میخواهدبر سر مزار پدرش برود، زودتر از همه راه میافتد و میگوید: «من میدانم بابام کجاست؟ برویم.»«از امیرحسین چیزی را پنهان نکردم. حتی روز تشییع و خاکسپاری هم حضور داشت. الان باور دارد که پدرش نزد خداست. معمولاً با من بر سر مزار میآید و با پدرش حرف میزند.» فاطمه، امسال در مقطع دوم دبیرستان میخواند. سفارش پدر بر حفظ حجاب و نماز اول وقت را آویزه گوشش کرده است.
خدا کند شهادت نصیب من هم بشود
روایت مادر از امیر
امیر 18ساله بود که در عملیات والفجر 8 در منطقه عملیاتی فاو در بهمن 1364 شهید شد. او هم مثل احمد در شب شهادت حضرت زهرا(س) شهید شد. امیر روز جمعهای که عید غدیر بود به دنیا آمد. مشغول خواندن دعای ندبه بودم که درد زایمان شروع شد. امیر خیلی شوخطبع بود. میگفت مادر! شاید چون دعای ندبه را نصفه خواندی من شهید نمیشوم. اوایل سال 64به سوریه مشرف شدم. در حرم حضرت رقیه(س) از خدا خواستم شهادت را نصیب من و بچههایم بکند. وقتی امیر برای مرخصی میآمد، نمیگذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. همه کارها را خودش انجام میداد. یکبار که آمده بود مرخصی شنید یکی از بستگان با همسرش اختلاف دارد. آن خانم بعدها به من گفت ببین امیر چه کار کرده. یک کتاب آداب همسرداری به او داده بود تا بخواند و درست زندگی کند.
روایت مادر از احمد
می دانستم راهش را درست انتخاب کرده. میگفت مادر اگر راضی نباشی نمیروم. بار آخر ساعت شش و نیم صبح آمد به اتاقم و از من خداحافظی کرد. خداحافظی سادهای نبود مثل همیشه. متوجه شدم دیگر بر نمیگردد. گریه کردم. گفتم زن و بچه داری. گفت مادر چرا امیر میرفت جبهه، شما گریه نمیکردی؟ گفتم امیر زن و بچه نداشت. اما شرایط تو فرق میکند. گفت مادر، خدا سرپرستی زن و بچه مرا به عهده میگیرد. شما فقط صبور باش. من هم از خدا میخواهم شهادت را نصیبم کند و با روی سرخ بمیرم نه با روی زرد و در بستر بیماری.
شادی روحش صلوات
کانال جاماندگان قافله شهدا
@jamondegan
- ۹۵/۱۲/۰۴