الانم واقعه کربلا تکرار شده
جانباز مدافع حرم ابوالحسن درویش
یکی از رفقام اشتباهی شهید شد...
اولین شهیدی که آوردن پیشوا رفیقم بودکه گفتن اشتباهی شهید شده...
یه روز بهم خبر دادن که رفیقت شهید شده ولی ۲،۳روزبعد دیدم خودش اومد...
درواقع شهیدسیدمرتضی حسنی شهیدشده بود
اما رفیق من سیدمرتضی حسینی بود
فقط یه اشتباه اسمی بود.
وقتی رفیقم از سوریه برگشت دیگه خانوادش اجازه ندادن برگرده...
همون موقع ها بود که رفتم دیدنش و ازش درباره سوریه و... سوال کردم تا درجریان اتفاقات و...باشم.
وقتی فهمیدم جریان چیه، باخودم گفتم ماکه این همه حسین حسین میکنیم اون دنیا چطور از آقا امام حسین ع بخوایم شفاعت مونو کنه؟
الانم واقعه کربلا تکرار شده!
باید حتما میرفتم و دینم رو ادا میکردم
چون همیشه به این فکر میکردم که اگر زمان واقعه کربلا ، بودم آیا به کمک امامم میرفتم؟
و یا اگر آقا ظهور کنه واقعا کمکشون میرم؟
و در نهایت از ته قلبم برای دفاع از حرم راهیِ سوریه شدم...
اوایل سال ۹۳در حالیکه همه مخالف بودن عازم سوریه شدم ۳دوره که حدود ۹،1۰ماه میشد منطقه بودم
دفعه اول که برگشتم مرخصی،باخودم گفتم:دیگه دینم رو ادا کردم ونیاز نیست باز برگردم...
اما وقتی اومدم دیگه طاقت نرفتن و دور بودن ازاونجارو نداشتم
به قول رفیقم بیچاره کسی هست که اونجارو ندیده و بیچاره تر کسی هست که اونجارو دیده و درک کرده...
ماشینم زاپاس نداشت برا همین برگشتم سمت فرودگاه تیفور چون اگر تو راه با مجروح میموندم ممکن بود هم خودم تلف شم هم بقیه
برای همین برگشتم عقب و گفتم برام یه زاپاس جورکنید...
معمولا تو اون مسیر از ۷شب تا ۷صبح تردد ماشین ها بود ،چون در طول روز خطرناک بود .
نماز صبحم رو خوندم بعدخواستم برم استراحت کنم که بهم گفتن برو خط ،بچه های زخمی رو بیار ،دشمن حمله کرده و کلی مجروح دادیم و...
میخواستم بگم اگه الان من برم که بچه های جیش تو این وقت روز تو جاده منو میزنن، ولی بهم گفتن تو برو ما هم پشت سرت میایم .
گفتم: پس اطلاع بدید که منو نزنن،منم تخته گاز میرم...
باسرعت بالای ۱۲۰ بودم که صدای مهیبی رو شنیدم فقط به بغل دستیم سیدعلی گفتم: زدن...
بعد بیهوش شدم
من از پنجره پرت شدم بیرون بعد دیدم ماشین رفته جلوتر وداغون شده
شهادتین رو گفتم ، فکر نمیکردم زنده بمونم ، یهو دیدم پاهام خوردشده و نمیتونم تکون بدم .
صورتم هم پراز ترکش...
دنده هامم شکسته...
خواستم برم اسلحه مو بردارم چون وسط بیابون بودم گفتم کسی بهم حمله نکنه...
ولی دیدم اصلا نمیتونم تکون بخورم
فضابرام سنگین شده بود
توحالت خواب وبیداری بودم
حس میکردم دارم شهید میشم
سعی کردم گوشی مو ازجیبم دربیارم و به مادر وخانومم زنگ بزنم و بکم که دارم شهید میشم
اما نتونستم پیداش کنم...غرق خون بودم که یه صدا اومد که داشت میگفت: ابوالحسن چیکارکردی؟
چپ کردی؟
دیدم دکترحمید بالاسرمه
بلندم کرد و منو گذاشت عقب تویوتا
منم هی داد میزدم یکی دیگم تو ماشینه...
بنده خدا سیدعلی هردوپاش از زانو قطع شده بود
اونم گذاشتن توی ماشین وتخته گاز تابیمارستان حرکت کرد..
تو ماشین هردو به هم نگاه میکردیم و داد میزدیم یاحسین یازینب
رسیدیم بیمارستان، مارو بیهوش کردن
وقتی به هوش اومدم دیدم یه پامو قطع کردن اون یکیش روهم فیکساتور زدن...
گفتم سیدعلی چیشد؟
گفتن: شهید شد...
خیلی ناراحت شدم
سیدعلی خیلی پسره خوبی بود
همیشه بهم میگفت: بایدکنارت باشم وگرنه شهید میشم
بنده خدا تازه نامزد کرده بود
منم بهش گفتم: اگه قرار باشه شهید بشی به این حرفا نیست...
یواشکی اومده بود وخانوادش هم خبر نداشتن...
گروه فرهنگی سرداران بی مرز
https://telegram.me/joinchat/D7HRmT8L2XFeVuNZ7v8YUQ
- ۹۶/۰۱/۱۴