شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

خاطره ای از شهید حجت باقری

دوشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۶، ۰۶:۰۴ ب.ظ


همرزم شهید حجت باقری:

یه روز دیدم شهید باقری با سر و وضع خاکی و گلی از در اومدن داخل اتاق 

گفتم: فرمانده چه خبر کجا بودید که این طور خاکی و گلی شدید ؟!

 لبخند ملیحی  زد  و رفت نشست میدونستم داره از گفتن موضوع خودداری میکنه. 

چند روزی تکرار شد تا اینکه یه شب که شیفت بودم گاه  و بی گاه خوابم می برد و چرت می زدم  یک لحظه متوجه شدم سایه ای از جلوی چشمام رد شد.

 وسوسه شدم و سایه رو تعقیب کردم ببینم چکار می کنه دنبالش رفتم دیدم 

ایشون مشغول نظافت حیاط و سرویسهای بهداشتی هستند خجالت کشیدم ودویدم سمتشون  و از ایشون خواستم ادامه کار رو به من بسپرن 

گفتم : شما فرماندهی این  کارا وظیفه ماست که نیروی شما هستیم ایشون جواب دادن کاری که واسه رضای خدا باشه جایگاه انسان رو  تغییر نمیده من این کارو دوست دارم و انجام میدم  چون میدونستم بچه ها  نمیذارن انجام بدم قبل از نمازصبح و تو تاریکی انجام میدم. 

از خودم خجالت کشیدم سرمو پایین انداختم وگفتم :

به خدا قسم شما خیلی بزرگواری.

آقا محمودرضا

  • دوستدار شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی