خاطره ای از شهید حجت باقری
همرزم شهید حجت باقری:
یه روز دیدم شهید باقری با سر و وضع خاکی و گلی از در اومدن داخل اتاق
گفتم: فرمانده چه خبر کجا بودید که این طور خاکی و گلی شدید ؟!
لبخند ملیحی زد و رفت نشست میدونستم داره از گفتن موضوع خودداری میکنه.
چند روزی تکرار شد تا اینکه یه شب که شیفت بودم گاه و بی گاه خوابم می برد و چرت می زدم یک لحظه متوجه شدم سایه ای از جلوی چشمام رد شد.
وسوسه شدم و سایه رو تعقیب کردم ببینم چکار می کنه دنبالش رفتم دیدم
ایشون مشغول نظافت حیاط و سرویسهای بهداشتی هستند خجالت کشیدم ودویدم سمتشون و از ایشون خواستم ادامه کار رو به من بسپرن
گفتم : شما فرماندهی این کارا وظیفه ماست که نیروی شما هستیم ایشون جواب دادن کاری که واسه رضای خدا باشه جایگاه انسان رو تغییر نمیده من این کارو دوست دارم و انجام میدم چون میدونستم بچه ها نمیذارن انجام بدم قبل از نمازصبح و تو تاریکی انجام میدم.
از خودم خجالت کشیدم سرمو پایین انداختم وگفتم :
به خدا قسم شما خیلی بزرگواری.
آقا محمودرضا
- ۹۶/۰۱/۱۴