گفتوگویی خواندنی با همسر شهید مدافع حرم ایوب رحیمپور
دولت بهار: امروز که نگاه میکنم خدا را شاکرم که همسرم عاقبت بخیر و شهادت نصیبش شد. او لیاقتش را داشت هر چند دلتنگی او برای ما عذابآور است. دنیا بدون ایوب برایم چون قفسی تنگ است. روز آخر که داشت میرفت با صدای بلند میخندید و میگفت یا علی یا علی یا علی خدایا شکرت.
غبطه به حال شهدا
من در خانوادهای مرفه زندگی میکردم که ایوب به خواستگاریام آمد. آن زمان فقط یک راننده بود. رانندهای که هیچ سرمایه دنیایی نداشت. اما من سرمایههای معنوی و الهی بیشماری در وجود او دیدم. صداقت، ایمان، اخلاص، نجابت و از همه مهمتر تدین و ارادتش به اهل بیت (ع). همه این خصایص من را شیفته او کرد. از همان ابتدا ارادت خاصی به شهدا داشت. او متولد 1360 بود و همیشه افسوس میخورد که چرا چند سالی زودتر به دنیا نیامده تا در میان رزمندگان اسلام از کشورش، ناموس و دینش دفاع کند. عشق به شهادت را در وجود او میدیدم. همواره پای فیلمها و روایات دفاع مقدسی مینشست و آنها را با علاقه وافری نگاه میکرد. همیشه نواهای جبهه و جنگ را زمزمه میکرد. خلاصهاش را بخواهم بگویم او عاشق شهادت بود و من میدانم نهایت این عشق و دلدادگی با معبود او را به شهادت رساند. یاد ایام دفاع مقدس همیشه چشمانش را گریان میکرد و به حال شهدا غبطه میخورد.
رفاقت و انس با خدا
ایوب ارتباط عجیبی با خدا داشت. میگفت رفاقت با خدا دلچسبترین رفاقتها است. همیشه به من میگفت وقت دعا و مناجات با خدا از او چیزهای دنیایی و مادی نخواه حیف است. دعاهای خودش معنوی بود و رزق شهادت را میطلبید. دو سال آخر زندگیاش عجیب با خدا راز و نیاز میکرد. نیمههای شب نمازهای شبش را با نور شمع میخواند. عاشق نماز شب بود. شب زندهداریهای او برایم بسیار شیرین بود. عشق بازی با خدا در آن نیمههای شب و استغفار گفتنهایش و تأکیدش بر نماز اول وقت هرگز از یادم نخواهد رفت. تنها وصیتش هم به من این بود که نمازت را اول وقت بخوان همه چیز حل است. خیلی اخلاص داشت. آخرهای رفتنش بود، به او گفتم ایوب جان عزیزم تو همه چی را به من واگذار کردی، حتی بچههایت را. گفت معامله من با خدا سر چیز دیگری است.
پیمانکار مدافع حرم
من و ایوب 11 سال در کنار هم زندگی کردیم. ایوب شغلهای متعددی را تجربه کرد. ابتدا راننده تاکسی بود بعد رفت سراغ مرغ فروشی و مرغداری و بعد هم راننده ماشینهای سنگین شد و سر آخر هم پیمانکار بود. پیمانکاری که با اوضاع و احوال سوریه کار و زندگی و همه تعلقاتش را کنار گذاشت و رفت. دو سال پیش از شهادتش در اوضاع و احوالی که برای حرم عمه سادات پیش آمده بود رفت و داوطلبانه ثبت نام کرد. در خدمت سربازیاش دورههای زیادی را گذرانده بود و از لحاظ رزمی توانایی بالایی داشت. میگفت برای خدمت به حرم حضرت زینب (س) به سوریه میرود. خیلی پیگیری هم میکرد. من هم گفتم همراه شما میآیم و آنجا هر کاری از دستم بر بیاید انجام میدهم. آشپزی، خیاطی و هر چیز دیگر. خیلی پیگیر شد و حتی مدتی از اعزام مأیوس شده بود. بعد از شهادتش مسئول مربوطه گفت خودمان ایشان را با تأخیر اعزام کردیم. انقدر اخلاص داشت که گفتیم میرود و شهید میشود.
دو ماه قبل از شهادت باز ایوب پیگیری کرد. خیلی شور و اشتیاق داشت. این همه شور و علاقه برای خود من هم جالب بود. خوشحالیاش را نمیتوانم توصیف کنم. در همه دورههایی که برگزار شد با همتی بالا شرکت کرد. میدانستم او تاب ماندن ندارد. غیرتی ابوالفضلی داشت. ارادتش هم که به اهل بیت به ویژه به امام حسین (ع) دیگر مجالی بر ماندنش نمیداد. من هم مخالفتی نداشتم. نمیخواستم شرمنده اهل بیت و حضرت زینب(س) بشوم. مسئله دفاع از دین بود و بسیار هم جدی و قابل اهمیت، ایوب میگفت باید برویم و از ناموس اسلام و تشیع دفاع کنیم. جز برای امر به معروف و نهی از منکر زیاد صحبت نمیکرد. افکارمعنویاش را در خودش نگه میداشت.
بچهها در تب فراقش میسوزند
حاصل زندگی من و ایوب، نیایش و محمد پارسا هستند. دخترم پنج سال دارد و پسرم سه ساله است. اما حرفهای آنها برای اینکه مانع رفتن پدرشان بشوند برایم جالب بود. محمد پارسا با همان لهجه بچگانهاش و بسیار عصبانی میگفت مامان جان، اجازه نده شوهرت برود. گناه داره شهید میشود. ایوب هم بلند بلند میخندید. بچهها گریه میکردند. وقتی که ایوب رفت سوریه، نیایش در خواب جیغ زنان بیدار شد و شروع به گریه کرد. با من دعوا میکرد که چرا اجازه دادی بابا به جنگ برود. اگر بابایم شهید بشود تقصیر توست. آن شب دلم خیلی شکست. بعد از شهادت پدر بیتابیهایشان بیشتر شد. میگویند همه بابا دارند و ما نداریم. گاهی اوقات آرام کردنشان برایم بسیار سخت است، چون با هیچ چیزی نمیتوان آرامشان کرد. مدام از خاطرات پدرشان برای هم تعریف میکنند و میگویند یادش بخیر بابایی. چند روز پیش دخترم به محمد پارسا میگفت: داداشی دلت برای بابایی نمیسوزه؟ من خیلی دلم میسوزه که تیر به سرش زدن.
برای من بسیار عجیب است که اینها انقدر میفهمند و متوجه میشوند. راستش را بخواهید انقدر زود انتظار این حرفها را نداشتم. خیلی ناراحتند که من اجازه ندادم پیکر پدرشان را ببینند.
میگویند نگاه کن بچههای شهدا پیکر پدرشان را دیدند. محمد پارسا بعد از شهادت پدرش خیلی مراقب ما است و میگوید بابا گفته حواسم به شما باشد.
خواب شهادتش را دیده بود
ایوب پیش از رفتن همه کارها را انجام داد. رفت و حضانت بچهها را به من داد و هر چه را داشت و نداشت، به حساب من واریز کرد. میگفت دوست ندارم بعد از رفتنم کوچکترین مشکلی برایتان پیش بیاید. من گریه کردم. نمیخواستم بپذیرم که او شهید میشود. نمیتوانستم باور کنم که دیگر بازنمیگردد.
یک شب یکی از دوستانش پارچه روی قبر حضرت رقیه (س) را برایمان آورده بود. ایوب رفت حیاط و زار زار گریه میکرد. بعد رفت اتاقش شروع به خواندن نماز کرد. خوابش برد. صبح بیدار شد و گفت که خواب دیده است. آن شب هر دوی ما خواب دیده بودیم. او خواب دیده بود که به حج تمتع رفته و در حال انجام اعمال، ناگهان همراه شهدای منا به آسمان پرواز کرده است. من هم خواب دیدم که در مجلس روضه خانم نشسته بودم. ناگهان مردی بلند قد با چهرهای نورانی نگاهم کرد و با صدای دلنشین و مهربانانه گفت: گریه نکن و نگران هیچ چیزی نباش. آرام باش.
نمیدانستم چه بگویم. به ایوب میگفتم چطور از بچهها میگذری؟ چطور از محمد پارسا میگذری؟ میگفت این حرفها را نزن. من اگر بروم شما حضرت زینب را دارید. از همه مهمتر خدای زینب(س) را دارید. دلم آرام نداشت تا اینکه من و بچهها را به کربلا فرستاد. بعد از زیارت آرام شدم.
ایوب عاقبت بخیر شد
امروز که نگاه میکنم خدا را شاکرم که همسرم عاقبت بخیر و شهادت نصیبش شد. او لیاقتش را داشت هر چند دلتنگی او برای ما عذابآور است. دنیا بدون ایوب برایم چون قفسی تنگ است. روز آخر که داشت میرفت با صدای بلند میخندید و میگفت یا علی یا علی یا علی خدایا شکرت. بچهها هاج و واج او را نگاه میکردند. میگفتم میخواهی بروی جنگ انقدر خوشحالی؟ میگفت خانم خداحافظ، من پریدم. تعداد زیادی عکس شهدا و امام خامنهای و سید حسن نصرالله را تهیه کرده بود و با خودش برد. میگفت نگاه کردن به اینها به من آرامش میدهد. دو ساعته همه کولهاش را مهیا کرد. برایش خرما و بسکوئیت گذاشتم. گفتم در بیابان به شما و دوستانت انرژی میدهد.
زود برگشت، خیلی زود
سه روز قبل از شهادت عجیب دلشوره داشتم و مضطرب بودم. وقتی تماس گرفت پرسیدم کی برمیگردی؟ خندید و گفت زود برمیگردیم به زودی. روز 17 آذر ماه 1394 بود. همان روز شهادتش حال عجیبی داشتم. در خانه راه میرفتم و گریه میکردم. آن روز خواهر ایوب پیش من بود. برادرم گفته بود عکس ایوب را بفرستید نیاز داریم. یکباره خواهر شوهرم جیغ کشید و گفت مریم ایوب رفت! ایوب شهید شد. باور نمیکردم. دست بر سر، امام حسین (ع) و حضرت زینب(س) را صدا میکردم. ایوب در 17 آذر ماه سال 1394 با اصابت ترکشهای امریکایی بر قلب و سرش به آرزوی همیشگیاش شهادت رسید.
خواستم شفاعتم کند
همیشه میگفت باید سختی بکشی تا بهترین نصیبت شود. به حالات عرفانی او غبطه میخورم. بیداریهای او مریضش میکرد اما همیشه میگفت برای خوابیدن و استراحت کردن فرصت زیاد است. سجادهاش همیشه در اتاق پهن بود میگفت نمیدانی رفاقت با خدا چه حالی میدهد. هر روز قبل از نماز شب غسل میکرد. عاشق خدا بود. عاشق شهادت در راه او بود. شاید باورش کمی سخت باشد اما او زمینی نبود.
مراسمش خیلی باشکوه بود. سپاه بسیار زحمت کشید. صورت ایوبم را دیدم؛ آرام و نورانی. خط ریش تمیز و زیبا. شب قبل از عملیات با آب سرد غسل کرده بوده به دوستانش گفته بود من میدانم که فردا شهید میشوم. وقتی دیدمش خیلی آرام شدم. دست روی صورتش کشیدم، بوسیدمش و از او خواستم من را شفاعت کند.
روزهای سخت جدایی
آرام کردن بچهها این روزها بسیار سخت شده است. میگویند اگر بابا برگردد دیگر هیچی از پدر نمیخواهیم. فقط بماند. فقط پیش ما باشد. آنها هر شب با گریه میخوابند. میدانم این روزهای سخت جدایی روزهای امتحان ماست. امیدوارم بتوانم راهش را ادامه بدهم. امید که بتوانم فرزندان و تنها یادگارهایش را زینبی و حسینی تربیت کنم و سربازان خوبی تحویل امام زمان (عج) بدهم. انشاءالله طوری تربیت شوند که باعث افتخار شهید شوند. ایوب روی حجاب تأکید زیادی داشت. شرکت در مراسم اهل بیت و غسل جمعه بچهها را بسیار مورد توجه میدانست.
درد دل با حضرت زینب(س)
بانو جان از اینکه همسرم را انتخاب کردید که در این مسیر قرار بگیرند و من و فرزندانم را در ورطه آزمایش قرار دادید تا در نبودنهای او سختی و تلخی و درد بکشیم، سپاسگزارم. بانوی من آیا چیزی باارزشتر از جانمان هست که تقدیم شما و راه اهل بیت شما کنیم. فرزندان من فدای فرزندان حضرت زهرا(س). خانم جان دنیا بیایوب چون حصاری است تنگ و تاریک و فراق پدر برای بچهها هم سخت و عذاب آور اما همه اینها فدای رضایت شما. این زهر دوری و دلتنگی برایم از عسل شیرینتر است وقتی که میاندیشم به راهی که او برگزید و او را آسمانی کرد.
منبع :روزنامه جوان
- ۹۶/۰۱/۱۵