گذری بر زندگی شهید صادق عدالت اکبری۱
گروه حماسه و مقاومت رجانیوز - کبری خدابخش: «آیا در زمان حیات شهید خود به این نکته توجه داشتید که آنها از اولیاء الهی به شمار میروند؟ شهیدی که در سوریه، عراق و در هر مکان و زمانی، شهید شده باشد همانند این است که جلوی در حرم امام حسین علیهالسلام شهید شده است؛ چراکه اگر این شهیدان نبودند، اثری از حرم اهل بیت(ع) نبود.» این سخنان نقل قولی از فرمایشات امام خامنهای است در جمع خانوادههای شهدای مدافع حرم که به تنهایی گویای منزلتی است که میتوان برای این شهدا تصور کرد. امروز همسر شهید صادق عدالت اکبری گذری کوتاه از زندگی همسرش برای خبرگزاری رجا روایت کرده است.
گذری بر زندگی صادق
جوان نخبه مدافع حرم، دانشجوی کارشناسی تربیت بدنی و ورزشکار حرفهای در 8 رشته ورزشی بود که در دومین روز از اردیبهشت 67 به دنیا آمد و در چهارمین روز همان ماه سال 95 در حلب سوریه به شهادت رسید. مادرش زمانی که صادق را باردار بوده، پدرش در جبهه حضور داشته، وجود صادق از آن دوران بهره مند شده و در روحیاتش تاثیر گذاشته است. صادق از نظر قیافه و خصوصیات اخلاقی کاملا به پدرش شباهت داشت. خودش نیز از این موضوع خوشش می آمد و سعی می کرد همانند پدرش رفتار کند، مثلا چیزهایی را بخورد که پدرش می خورد. دوران خردسالی او با اتمام جنگ و بازگشت آزادگان همراه بود؛ مادرش همانند دیگران وقتی تصاویر بازگشت اسراء از تلویزیون پخش می شد، اشک شوق میریختند. آن زمان صادق تقریباً یکسال و نیم سن داشت. به قدری تیزهوش و زیرک بود که به این رفتار مادر توجه میکرد و وقتی تلویزیون برنامه اسراء را پخش میکرد و مادر حواسش نبود؛ مادر را صدا میزد و میگفت: «مامان بیا گریه کن آمدند!» با اینکه نمیدانست دلیل این کار چیست. مادرش شاغل بود و صادق را از دو، سه سالگی به مهد بردند او را در کلاس نوزادان نگهداری میکردند، اما در یک هفته اول به قدری بیقراری و گریه کرد که معلم رده نوپایان صادق را به کلاس خودش برد تا آرام گیرد. با اینکه آن رده بزرگتر از سن صادق بود، اما بهقدری خودش را با کودکان آن کلاس وفق داد که از همان روز نشان داد با افراد بزرگتر از خودش راحتتر است و میتواند ارتباط برقرار کند؛ از آن روز به بعد همیشه در کلاسهایی که یک رده از سن خودش بزرگتر بود، میماند. صادق از دوران نوجوانی فردی واقعبین، ظلمستیز و یاریرسان مستمندان بود، اما در کنار اینها احترام به بزرگان از ویژگیهای بارز صادق بود. روزی پدرش متوجه میشود که صادق و دوستانش تیمی را تشکیل دادهاند و با مبالغ ناچیز خوار و بار تهیه میکنند و شبانه به حاشیهنشینان شهر آذوقه میرساندند، این کار نشان از آن داشت که واقعاً به درسهایی که از امام علی(ع) گرفته بودند عمل می کردند، آنطور نبود که بشنود و عمل نکند. فرهنگ پاسداری اولین اولویت و سر مشق خانواده صادق بود و او با این فرهنگ مانوس شده و به همین علت خودش علاقه داشت که وارد سپاه شود. و روحیه نظامی گری در وجود صادق بود سپاه پاسداران انقلاب اسلامی نهادی است که به تأثیر از امام حسین (ع) و قیام ایشان تأسیس شده و مأموریتهایش نیز برای تداوم راه حسینی است. پدرصادق به این لباس قداست و ارزش خاصی قائل است و وقتی این لباس را بر تن صادق میدید افتخار میکرد و از تماشا کردنش لذت میبرد؛ هر جوانی را با این لباس میبیند یاد و خاطره صادق برایش زنده میشود.
فتنه 88 و رشادتهای صادق
در فتنه 88 که در تبریز هم جریان پیدا کرده بود، پدرش به عنوان فرمانده سپاه ناحیه تبریز فعالیت داشت و مأموریتهایی را به بسیجیان و پاسداران محول میکرد. یک مرتبه پدر صادق به خودش میگوید: «آقا رضا تو که به این سادگی جوانان مردم را به مأموریت میفرستی که احتمال هرگونه خطری برایشان وجود دارد، چرا پسر خودت را نمیفرستی؟!» وقتی این جرقه در ذهنش زده میشود صادق را صدا می زند و میگوید: «آماده شو و تیمی که برای مأموریت اعزام میکنم را همراهی کن.» صادق با ادب و احترام کامل و بدون اینکه اعتراضی به خواسته پدرش داشته باشد، دستش را بر روی چشمانش گذاشته میگوید: «چشم بابا!» صادق چهار شانه و تنومند بود، وقتی پدر بدرقهاش می کرد یاد بدرقه امام حسین(ع) افتاد که پسرش را با دعا راهی میدان جنگ کرده بود و او نیز به تأسی از امام حسین(ع) در دلش دعا زمزمه میکند؛ حتی یک آن این فکر به ذهنش میآمد: «من که پسرم را با این شور و شوق راهیاش می کنم شاید زخمی برگردد!» ولی میگوید چارهای نیست، وقتی فردی مأموریتی را میپذیرد تبعاتش نیز برایش نوش است، اما در دل نگرانی داشت و با صلوات به ائمه متوسل شد، چند ساعت بعد خبر مجروحیت صادق را آوردند و در آن لحظه فقط میگوید: «خدایا رضایتم در رضایت توست و به آنچه امر میکنی تسلیم هستم.» بعد میپرسید که از چه ناحیهای مجروح شده است؟ گفتند: « کمی دستش زخمی شده است.» چند ساعت بعد با دستی باند پیچی شده آوردنش. به پدرش میگوید: بابا چیزی نشده فقط کمی دستم خراش برداشته؛ پدرش نمیخواهد که زیاد به عمق قضیه وارد شود و معذبش کند. بعد از چند هفته پدرش متوجه میشود که دستش باد کرده وضعیت مساعدی ندارد، با یکی از همکاران راهی بیمارستانش میکند و عکسبرداری کرده و متوجه میشوند که تاندون یکی از انگشتانش قطع شده و نیاز به عمل دارد، هزینه عمل هم که 40 هزار تومان شده بود، سپاه پرداخت کرد. بعد از چهار، پنج ماه یک روز پدرش سرکار در اتاقش بوده که همکارش وارد می شود و می گوید: «امروز صادق هزینه عملی را که خرج دستش کرده بودیم را در پاکتی آورده و گفته که این پول را به بیتالمال برگردانید، چون من نمیخواهم مدیون بیت المال باشم.»
زندگی مشترک صادق
محدثه سادات صفوی متولد 1369 و فوقلیسانس تاریخ تمدن است، در 3 خرداد 1391 زندگی خود با صادق را شروع کرد. زمانی که صادق در مورد ازدواج با مادرشان صحبت می کند، تنها یک شرط میگذارد و عنوان میکند که باید همسرم "سیده" باشد. آشنایی ما هم از طریق واسطه صورت گرفت. در آن روزها من درگیر کنکور ارشد بودم و تمایل زیادی به ازدواج نداشتم. به همین دلیل خانوادهام هم اجازه نمیدادند که خواستگار به منزل بیاید. یک هفته قبل از خواستگاری مادر صادق، من به جدم حضرت زهرا(س) متوسل شدم. نماز استغاثه به حضرت را خوانده و زندگی و ادامه تحصیلم را به ایشان سپردم. مادر من و زن عموی صادق، فرهنگی بودند. زن عمویشان برایش خواهری میکند و واسطه ازدواج ما شدند. وقتی مادرم شرایط صادق را مطرح کردند، موافقت کردم که به خواستگاری بیایند. اول اردیبهشت ماه سال 1391بود. در جلسه اول خواستگاری صادق، سئوال خاصی نپرسیدند، ولی من سئوالات زیادی پرسیدم. در مقابل، صادق جوابهای عجیبی میدادند؛ مثلا من از ایشان پرسیدم که وقتی عصبانی میشوید، چه عکس العملی دارید که گفتند خوشبختانه یا متأسفانه من عصبی نمیشوم اگر هم عصبی شوم، عکسالعمل خاصی ندارم و محیط را ترک میکنم و با صلوات خودم را آرام میکنم. باور این مسئله در آن لحظه برایم سخت بود. بعد از عقد من خود کاملاً به این موضوع واقف شدم که صادق به هیچ وجه عصبی نمیشود؛ تجربه زندگی با ایشان نشان داد که همچون نامشان در گفتارشان صادق هستند. گفت: «من سپاهی هستم و این شغل مأموریتها و خطرات خودش را دارد. گفت اگر قبول داری جواب مثبت بده.» در جلسه دوم صادق پرسیدند «آخرین کتاب که مطالعه کردید، چه بوده؟» و من هم گفتم: «کتاب "دا"» ما سر این کتاب بحث کردیم و اختلاف نظر داشتیم. یک لحظه من یه شک افتادم و و این دلهره به سراغم آمد که من میتوانم با چنین فردی زندگی کنم؟! اما به یاد آن توسلم افتادم و با خود گفتم این همسر را برای من حضرت فاطمه(س) انتخاب کرده است. در همان جلسه ایشان آرزوی شهادت را مطرح کردند. به من گفتند: «دوستان زیادی دارم که به خاطر زندگیشان از کارشان گذشتند؛ خیلیها هم هستند که به خاطر کارشان از زندگیشان گذشتهاند و ولی من این کار را نمیتوانم انجام دهم اگر این مسائل را قبول دارید به من جواب مثبت دهید.» و گفت: «دوست دارم مثل همسر شهید تجلایی برای من در لحظه عقد از خداوند شهادت بخواهی.» شهادت صحبت همیشگی ما بود از جلسه اول خواستگاری تا لحظه آخری که با هم بودیم در مورد شهادتش و تنها ماندن من حرف بود.
مهریه من یک حج بود که تصمیم گرفتیم نرویم تا نابودی آلسعود بعد 14 سکه بهار آزادی به نیت 14 معصوم. در نهایت سومین روز از خرداد ماه سال1391 همزمان با آزادسازی خرمشهر عقد کردیم، در اولین روز ماه رجب که صادق روزه بود، هرچه اصرار کردیم حاضر نشد حلقه بخرد، انگشتر عقیق را سفارش داد برایش از مشهد آوردند و شد حلقه ازدواجمان. که دلیل اصرار بر سادات بودن همسرش را بعدا برایم گفت که: «میخواستم داماد حضرت زهرا(س) باشم.» در 21 مرداد ماه 1392 بعد از 14 ماه زندگیمان را در زیر یک سقف آغاز کردیم. سر سفره عقد چند باری در گوشم گفت که آرزویم یادت نرود، دعا کن شهید بشوم و برایم سخت بود که این دعا را بکنم. هر چند خودم را قانع کرده بودم که شهادت بهترین نوع ترک دنیاست و تا خدا نخواهد هیچ اتفاقی نمیافتد، ولی باز هم ته دلم آشوب میشد. فردای روز عقد که پنجشنبه بود رفتیم گلزار شهدای تبریز. آنجا با خودم کلنجار میرفتم که برایش بخواهم یا نه؟ بعد با خودم گفتم: «الان که بین این مزارها راه میروم اگر شهیدی هماسم صادق دیدم مصرانه برایش شهادت بخواهم.» دقیقاً در همین فکر بودم که روبهرویم شهیدی هماسم صادق دیدم. نشستم و فاتحهای خواندم و گریه کردم. وقتی صادق آمد جریان را برایش گفتم و خوشحال شد. بله همان شهید همنام صادق باعث شد برایش دعای شهادت بکنم. صادق علاقه زیادی به رشته تحصیلی من نداشت، اما بعد از ازدواج خیلی تشویق کرد تا ادامه تحصیل دهم، خیلی علاقه داشت من پیشرفت کنم، با اینکه فوق لیسانس را در شهر دیگری قبول شده بودم، اما اصرار کرد که حتماً بروم و نگذارم درسم نیمهتمام باقی بماند. اهل خرید کادوهای بیمناسبت و سورپرایز کردن بود. حتی یک بار من سالگرد عقدمان را فراموش کرده بودم، اما صادق همیشه حواسش به مناسبتها بود. سال گذشته هم یک روز مانده به تولدش اتفاقی یادم افتاد و جشن تولد هول هولکی برایش گرفتم. وقتی کیف پول هدیه تولدش را بهش میدادم، او هم یک ادکلن به مناسبت تولد خودش به من هدیه داده و من را واقعاً غافلگیر کرد. یکی از بهترین اخلاقهای صادق این بود که هیچگاه نه نمیگفت، مثلاً وقتی با تمام وجود خسته از سر کار به منزل میآمد، حتما هر روز من را بیرون میبرد، ما برنامه هفتگی و ماهانه داشتیم و به همهجا میرفیتم. از لاله پارک و بازار گرفته تا گلزار شهدا! هر چند حضور در برخی از این مکانها برایشان سخت بود، اما بهخاطر من میپذیرفتند و اصلاً نه نمیگفتند!
- ۹۶/۰۱/۲۹