خاطره ای از شهید علی امرایی
عکسی که در ذیل این پیام مشاهده خواهید کرد طبق خاطره یکی از دوستان علی آقا در مناطق عملیاتی جنوب، سال آخری که کاروان برد به یادگار مانده است. آن روز علی گفته بود این عکس بعدا به دردتون میخوره و عکس شهادتی است.
خاطره دوست علی آقا را باهم میخوانیم:
فروردین سال ۱۳۹۳
شلمچه
...از وقتی که از اتوبوس پیاده شدیم تا وقتی برویم پای ماشین برای برگشت، با علی بودم.
وقتی که پیاده شدیم تا برویم، شاید علی میدانست که ماندنی در کار نیست و مدت کمی بین ما خواهد بود...
من بیچاره که از حال او خبر نداشتم ولی از روی علاقهای که به علی داشتم و طبق روال هرسالهای که داشتیم، او را رها نکردم و دنبالش رفتم. از مکانهایی که میگذشتیم با خنده و صحبتهای مختلف از هرجایی و هر چیزی میگفتیم و به راه خود ادامه میدادیم. از اتوبوس تا یادمان، راه زیادی بود. وقتی رسیدیم چند جای مختلف را به علی پیشنهاد دادم
او به دور و اطراف نگاهی انداخت؛ البته همیشه در شلمچه کنار فنسهایی که نزدیک به مرز بود و البته نزدیکترین جا به کربلای ارباب مینشستیم.
اما این بار علی جای دیگری را انتخاب کرد.
نزدیک به یادمان شهدا و حسینیهای که درست کرده بودند
البته من معمولا از او سوال نمیکردم که علی چرا اینجا این کار را انجام میدهی؟ چون معتقد به این بودم که او بهتر از من میداند و چون بزرگتر از من بود روی حرفش حرفی نمیزدم البته غر زیاد میزدم ولی او فقط گوش شنوا بود و کار خودش را انجام میداد -که الان میفهمم کارش درست بوده- آنجا چند لحظهای ایستادیم، نمیدانم که منتظر کسی بود یا چیز دیگری فکرش را مشغول کرده بود. رو کردم سمتش و گفتم علی شروع کنیم دیر میشود! و نشستیم و شروع کردیم.
بسم الله الرحمن الرحیم. شعر و روضه و السلام علیک یا ابا عبدالله زیارت عاشورا🌷نمیدانید ما چه حالی داشتیم و نمیدانیم علی چه حالی داشت که اینجوری عاشقانه و خیلی ساده شروع به خواندن کرد.
روضههایی که در شلمچه میخواند با بقیه جاها فرق داشت.
اینطور میگفت و میخواند که، ارباب من رو سیاه به درگاهت آمدهام چرا مرا نمیخری؟ و ...
بعد از زیارت عاشورا و روضه کمی هم سینه زنی کردیم و تمام. -البته با حالی خراب و دلی سوخته تمام شد-.😭
وقتی مراسم تمام شد دیدم تعدادمان زیاد شده، معلوم بود که هر آنچه ازدل براید لاجرم بردل نشیند.
حرفهایی که علی میزد معلوم بود روی بقیه هم تاثیر گذار بوده و آنها رو میخکوب کرده بود.
مراسم که تمام شد راه افتادیم.
چون مسئولیت اتوبوس با علی بود، مجبور بودیم کمی زودتر از بقیه برگردیم که اگر کسی جامانده باشد پیگیری کنیم.
در راه برگشت یک راهی درست کرده بودند که دو طرفش را آب گرفته بود. به علی گفتم: داخل یادمان که عکس نگرفتیم لااقل اینجا عکس بگیریم!
ایستاد و گفت باشه.
اول سه نفر بودیم دوربین را به رهگذری دادم و گفتم اگر زحمتی نیست از ما عکس بگیرید و چند تا عکس گرفتند بعد چند نفر از دوستان به جمع ما اضافه شدند و دوباره عکس گرفتیم.
و اما جایی که دلم را خیلی آتش میزند عکس تکی است که از علی گرفتم و دقیق یادم است که این جمله را به او گفتم: ”علی وایسا اینجا یه عکس شهادتی ازت بگیرم”📸 و او هم خندید و گفت:
” بنداز خوبه بعدا به درد میخوره
بعد که انداختم نشانش دادم و گفتم ببین هم سیم خاردار، هم آب، هم خاکریز، تو هم که با لباس مشکی هستی همه چیز تکمیل شده!
او هم تایید کرد و گفت خیلی خوبه.
و بعد به سمت اتوبوسها حرکت کردیم...
ببخشید اگر خوب توصیف نکردم و خیلی از رفتارها و حرفهای علی آقا رو نگفتم چون خیلی حرف نمیزد این جور وقت ها بیشتر عمل میکرد .
- ۹۶/۰۳/۱۴