شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

خاطره ای از شهید محمد حسن قاسمی

سه شنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۲۹ ب.ظ


محمدحسن به یکی از دوستانش که از محصل‌های پدرش بوده و حالا طلبه شده بود، سپرده بود که برایش همسری پیدا کند که با سوریه رفتنش هم مشکلی نداشته باشد. برایش از قم یک مورد پیدا شده بود. دفعه آخری که آمده بود بنا بود برای انجام مقدمات برویم قم. مقداری طلا هم گرفته بودیم. گفت: "این طلاها را برای چه گرفته‌اید؟" گفتیم برای رسم و رسومات ازدواج لازم است. لبخندی زد و گفت: "من می‌خواهم با یک عروسی ازدواج کنم که از این چیزها نخواهد." آن موقع درست منظور حرفش را متوجه نشدیم. اما بعدها فهمیدیم که او داشته خود را آماده می‌کرده تا به حجله شهادت برود. گفتیم حالا یک مرتبه برویم. همدیگر را ببینید اگر پسندیدید بقیه کارها را به مرور انجام می‌دهیم. گفت: "من فعلا وقت ندارم. یک سالی این قضیه را به تعویق بیندازید." و انتظار او برای رسیدن به معشوق حقیقی‌اش به یک سال نکشید و بالاخره به آرزوی دیرینه‌اش رسید...

ده ماه بود که می‌رفت سوریه و دو ماه یکبار می‌آمد مرخصی. دفعه آخر در ماه مبارک رمضان یک زخمی را تحویل گرفته بود که بیاورد تهران تحویل بدهد. چون در تهران آمبولانسی که برای تحویل مجروح آمده بود امکانات لازم را همراه نداشت که زخمی را تحویل بگیرد. خودش هم پیاده می‌شود و با تجهیزاتی که از سوریه آورده بود او را به بیمارستان می‌رساند و نمی‌تواند با هواپیما برگردد. چند روزی اینجا بود. مرتب زنگ می‌زد و سوال می‌‌کرد که پرواز چه شد. دل تو دلش نبود که برود. به او می‌گفتیم حالا که هواپیما آماده نیست چند روز بیشتر بمان پیش ما. همان موقعی بود که درگیری‌های حلب شدید شده بود. می‌گفت بچه‌های ما الان دارند توی حلب لت و پار می‌شوند ما بیائیم اینجا دنبال خوش گذرانی؟!


  • دوستدار شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی