بعد از شهادت بابا جز زیبایی چیزی ندیدم
پدر قبل از به شهادت رسیدن دخترش زینب را با فرهنگ شجاعت و شهادت آشنا کرده بود. او میدانست شهادت یعنی زیباترین مرگ. یعنی پیمودن راه زمین تا آسمان. یعنی همسایه خدا شدن در بهشت. یعنی هرگز نمردن و برای همیشه زنده بودن. روزی که خبر شهادت بابا را آوردند تنها کلمهای که بر لبان زینب جاری میشد شکر خدا بود. چرا میدانست دیگر بابا به آرزویش رسیده. نمیخواست کسی اشک چشمان او را در غم از دست دادن بابا ببیند. روزی که خبر شهادت بابا را شنید همه کوچه پس کوچههای شهر سیاهپوش شهادت امام رئوف بودند. آری شهادت بابا مصادف شده بود با روز شهادت امام رضا(ع) و این از نظر زینب بهترین اتفاق بود. چرا که اگر اشکی هم برگونهاش جاری میشد برای غربت و مظلومیت امام رئوف بود. بعد از آن روز زینب در هیچ یک از مراسمهای بابا گریه نکرد حتی زمانی که برای آخرین بار در معراج شهدا با او ودع کرد. آن روز به جای گریه و بیتابی در کنار جسم بیجان پدر با او حرف میزد و درد دل میکرد. صورت نازنین بابا را بوسید شهادتش را به او تبریک گفت. انگار با چشمان خود میدید بابا در اوج آسمانها به سوی خدا پرواز میکند. انگار با میدید که بابا همنشین با سیدالشهدا(ع) شده. اما وقتی صدای گریههای فاطمه و محمد مهیار را میشنید قلبش فشرده میشد. یاد روضه خوانی بابا میافتاد وقتی روضه بچههای امام حسین(ع) را برای آنها میخواند. او میدانست باید در برابر این غم بزرگ یعنی غم از دست دادن بابا صبر کند. باید به عنوان دختر بزرگ خانه مراقب مادر باشد. باید هوای فاطمه و محمد مهیار کوچک را بیشتر داشته باشد. باید در غم دوری بابا صبوری کند و در دل این همه مشکلات جز زیبایی نبیند. همانگونه که زینب کبری(س) در کربلا جز زیبایی ندید. از نظر زیبن هم همه این سختیها زیبا بود چرا که شهادت در راه خدا زیباست.
- ۹۶/۰۴/۲۳