وصیت برای دفن در پارک خورشید ۲
خانم خلقی چند فرزند دارید؟
حاصل زندگی مشترک من و آقا جواد دو فرزند است. فاطمه 13 ساله و علی 8 ساله. آقا جواد دوست داشت دو فرزند به این نامها داشته باشد که وقتی فاطمه را خدا به ما داد از خدا خواست اگر به صلاح هست یک پسر هم به ما بدهد که خدا 13 رجب علی را به ما داد و آنجا بود که به نیت پاک همسرم پی بردم.
آقا جواد چطور تصمیم گرفت رزمنده جبهه مقاومت اسلامی شود؟
شاید برایتان جالب باشد که قبل از موضوع عراق و سوریه، آقا جواد تصمیم داشت به جبهه مقاومت اسلامی بپیوندد. در سال 87 که تروریستها در پاکستان و افغانستان فعالیت میکردند، آقا جواد از طریق سپاه و بسیج به دنبال اعزام بود. حتی موقعی که سردار ناصری از بچههای اطلاعات در افغانستان به شهادت رسید، پیگیری جواد برای رفتن بیشتر شد. همسرم با آنکه شغل آزاد داشت و در یکی از بخشهای روزنامه خراسان فعالیت میکرد، خیلی دوست داشت به عنوان نیروی نظامی در سپاه خدمت کند. بالاخره بعد از دادن تست آمادگی جسمانی در استخدامی سپاه پذیرفته شد. اما این در زمانی بود که کارش برای اعزام شدن به سوریه برای بار چهارم درست شده بود. کارش که در سپاه جور شد ترجیح داد به دفاع از حرم برود. گفت دوست ندارم مانند مختار بعداً پشیمان شوم که چرا نتوانستم امام حسین(ع) را یاری کنم. هر وقت بیایم میتوانم باز هم استخدام نیروی قدس سپاه شوم ولی دفاع از بیبی زینب (س) شاید دیگر پیش نیاید.
شهید ورزشکار هم بودند؟
بله، رزمی کار میکرد. حتی قبل از آنکه اعزامهایش به سوریه شروع شود، همیشه دنبال تمرینات ورزشیاش بود و میگفت امام زمان(عج) یک نیروی ورزشکار میخواهد. ایشان در رشته کاراته توانست کمربند مشکی بگیرد. خواب دیده بود که امام زمان(عج) در خواب به او میگوید پسرم چه میخواهی؟ جواد هم با گریه میگوید: «اللهم عجل لولیک الفرج.»
هیچ وقت سعی نکردید از حضورش در جبهه جلوگیری کنید؟
چرا مخالفت میکردم، ولی وقتی میدیدم شهادت دوستانش چقدر در روحیه ایشان اثر میگذارد و میگوید نمیخواهم به مرگ طبیعی بمیرم، نمیتوانستم مخالفت جدی کنم. یک روز در شب شهادت امام موسی کاظم(ع) که تلویزیون قبور شهدا را نشان میداد، دیدم جواد اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: یا موسی بن جعفر(ع) خودت بر دل این خانم بینداز که راضی شود من به سوریه بروم. من شبش در خواب دیدم که در سوریه هستیم و آقایان را جلو بردند و ما خانمها را در منطقهای نگاه داشتند که به زودی تخریب میشد. من خودم را در جمع خانمهای عرب دیدم و احساس ترس کردم و به دنبال پناهگاهی میگشتم.
روی سنگی نشستم و شروع به گریه کردم و از خدا خواستم که تمام مردم کشور بیایند و به اینجا کمک کنند. آنجا بود که فهمیدم اشتباه میکردم که به همسرم میگفتم فقط برای کمک به کشور خودمان برو. در آن خواب ترس از داعش را واقعاً در وجود خودم احساس کردم و در این حال بودکه راضی شدم همسرم به کشور سوریه اعزام شود.
ایشان که ایرانی بودند چرا از طریق لشکر فاطمیون میرفتند؟
سپاه بردن تکاوران را در اولویت داشت و همسرم مجبور میشد برای هر دفعه رفتنش در قالب لشکر فاطمیون اعزام شود. وقتی که دوستانش هم به آقا جواد میگفتند بچه کوچک داری نرو. در جواب آنان میگفت: اگر آدم بیغیرتی هم برود و مظلومیت حرم بیبی زینب(س) را ببیند، نمیتواند دیگر نرود.
اعزام آخرشان برای شما چه تفاوتی با سایر اعزامهایشان داشت؟
آقا جواد همیشه دوست داشت مثل خانم زهرا(س) از ناحیه بازو و پهلو به شهادت برسد. سری آخر که رفتنش به سوریه با تأخیر انجام شد، از من خواست برای شهادتش دعا کنم. در مراسم شهید مرتضی عطایی بودم و دست مادر شهید عطایی را بوس کردم و از او خواستم دعا کند همچون سعادتی قسمت ما هم شود. حتی یادم است روز دهم محرم سال 95 بود و گهواره حضرت رقیه(س) را آنجا درست کرده بودند. به نیتش شمع روشن کردم و از حضرت رقیه(س) خواستم که اگر دعوت همسرم را به جهاد پذیرفت و شهادت او را مورد قبول قرار داد، همانطور که او را آسمانی میکند من هم دوست ندارم زمینی بمانم و میخواهم در راه شهدا قدم بردارم. دوست دارم هرچه دارم برای مصرف اهل بیت(ع) قرار بگیرد؛ خانهام با آن که به صورت استیجاری است به عنوان بیتالشهدا و برای جلسات مذهبی مورد استفاده قرار گیرد. از زمانی هم که آقا جواد به شهادت رسیده، جلسات ما روزهای سهشنبه برگزار میشود. همسرم در آخرین تماس تلفنیاش میگفت که حلب خیلی شلوغ است و من راضی هستم به رضای خدا. دوست دارم در شهادتم هر کسی میخواهد گریه کند به یاد حضرت فاطمه زهرا(س) باشد و سه مرتبه اسم ایشان را صدا بزند.
ماجرای قرار گرفتن مزار شهید در بوستان خورشید چیست؟
یکبار برای تفریح با همسرم به پارک خورشید رفته بودیم. آنقدر وضع آنجا از لحاظ بیبند و باری بد بود که شهید سریع وسایل را جمع کرد و گفت اینجا جای ما نیست و برگشتیم. حتی موقعی که شهدای غواص را آوردند و در این پارک دور زدند، آنجا دفنشان نکردند. شهید جهانی خیلی ناراحت شد و گفت واقعاً برای این مسئولان متأسفم که شهدا را از مردم دور میکنند تا مردم نتوانند با شهدا انس بگیرند. آن وقت ما چه توقعی میتوانیم برای مشکلات فرهنگسازی داشته باشیم. جواد در وصیتنامهاش قید کرد که اگر خدا توفیق شهادت را به او داد، مزارش را در پارک خورشید بگذارند تا به برکت خون شهدا اگر شده ولو یک نفر بتواند حجابش را حفظ کند. خدا هم خواست و بعد از شهادتش مزارش را آنجا قرار دادیم. بعدها طبق جلساتی که در بیتالشهدا برگزار شد، خانمهایی آمدند که خودشان اقرار میکردند ما خیلی بیحجاب بودیم و با زیارت قبر شهید جهانی و با دیدن خواب ایشان، به چادر پوشیدن علاقهمند شدیم. حتی خانمی تعریف میکرد: در خواب خانم نورانی را دیدم و متحیر در دیدن نورانیتشان بودم که شهید جهانی آمد و باندش را باز کرد و داد به من و گفت دیگر دردی ندارد.
ایشان چطور شهید شدند؟
گویا آقا جواد به عنوان تخریبچی برای خنثی کردن بمبی میرود. اما این بمب توسط تروریستها از راه دور کنترل میشده است. بمب منفجر میشود و ابتدا همرزمشان حسین هریری که جلوتر بود شهید میشود و جواد من هم از ناحیه دو پهلو زخمی میشود که توسط خبرنگار شهید محسن خزایی به بیمارستان برده میشود. اما نیم ساعت بعد در آیسییو به شهادت میرسد. محسن خزایی هم در راه برگشت از بیمارستان به شهادت میرسد.
منبع: روزنامه جوان
- ۹۶/۰۴/۳۱