روایتی کوتاه از زندگی شهید مدافع حرم سردار «محرمعلی مرادخانی» 2
مدافع حریم ولایت سردار
من شرایط کاری همسرم را درک میکردم. بنابراین سعی کردم در اغلب مواقع دست تنها، بچهها را بزرگ کنم و زندگی را بچرخانم. ایشان بعد از فراغت از کار که تصمیم گرفت به سوریه برود، 28 اسفند سال 93 بود. رفت و چهارم فروردین مجروح شد. منتها به ما نگفت مجروح شده و در همان سوریه هم ماند. در زمان جنگ به خاطر مجروحیتهایش هفت بار عمل کرده بود. دو بار فکش را، یک بار بینیاش را سه بار گوشش را و یک بار هم پایش را. حالا دوباره پایش مجروح شده بود و همان سوریه عمل کرده بود. به هرحال چون 16 اردیبهشت امسال عروسی برادر کوچکش بود، من قبلش تماس گرفتم و گفتم برگردد، چهارم اردیبهشت 94 برگشت و تازه آنجا متوجه شدیم که مجروح شده است.
مجروحیت سردار از زبان همرزمش
سردار مرادخانی نقل می کرد: شب بود و یک دفعه صدای تیر اندازی بلند شد. پیگیر قضیه شد. دید چند تا از بچههای افغان میگویند چند تا داعشی را دیدند که در فاصله چند متری قصد نفوذ به محل استقرار نیرو های خودی را داشتند. سردار متوجه میشود که بچه ها خیلی ترسیدند میگوید: بی جهت تیراندازی نکنید و با چند نفر دنبال داعشیها میروند. در جریان تعقیب ایشان در تاریکی شب از روی دیواری نسبتا کوتاه میپرند ناغافل از اینکه آن طرف دیوار خندق است، فرود می آیند و با ضربهای که به پایشان وارد میشود رباط و تاندون های پای چپ پاره میشود. میگوید: یک لحظه چشمهایم سیاهی رفت. ولی برای اینکه همراهانش متوجه نشوند آرام سعی کرد بلند شود ولی دوباره زمین خورد. خلاصه به هر صورتی که بود تا اطمینان از دور شدن دشمن مقداری صبر کرد و بعد خودش را با کمک بچهها به مقر رساند. وقتی به مقر رسید بچه ها اصرار کردند که همان شب ایشان را به درمانگاه ببرند، ولی سردار قبول نکرد از طرفی درد زیادی داشت. یکی از بچهها که کارهای امدادی انجام میداد یک مسکن به ایشان تزریق میکند. سردار میگفت: وقتی مسکن به من زد دیگر نفهمیدم چی شد چشمهایم را باز کردم و دیدم نماز صبح شده است. بعدش با اصرار بچه ها رفتم بیمارستان و دکتر بعد از معاینه گفت: وضع پایت خیلی خراب است باید به ایران برگردی. قرار شد که ایشان را برای بازگشت به ایران به مسئول هماهنگی معرفی کنند. سردار میگفت: رفتم پیش مسئول هماهنگی و دیدم میگوید باید برگردی چاره ای نیست. ایشان میگویند: من چند ماه دنبال این بودم که بیایم اینجا حالا به همین سادگی برگردم. من بر نمیگردم. یک ماشین به من بدهید تا به مقر بروم. که ظاهراً مسئول هماهنگی قبول نمیکند. خلاصه میگفت: حالم خیلی گرفته بود رفتم حرم حضرت زینب(ع) یک گوشه نشستم توی فکر بودم دیدم یکی از بچههایی که من را میشناخت آمد جلو با هم احوال پرسی کردیم گفتم: کجا میخواهی بروی گفت: تا مقر میروم. من هم با او رفتم. با همان وضعیت تا آخر مأموریتشان در سوریه میمانند و بعد از پایان دوره به ایران بر میگردند. در این مدت ایشان تمام ادوات قدیمی و بلا استفاده را تعمیر میکنند و نحوه کار با آنها را به بچههای افغانی یاد میدهند. (راوی :رمضان رسولی)
عزم دوباره سردار برای رفتن
ایشان بار دوم که آذرماه 94 رفت، چند ماهی خانه بود. شاید در تمام 30 سال زندگی مشترکمان، تنها همان چند ماه واقعاً کنار هم بودیم. یکبار با ایشان رفتیم خرید، وقتی برگشتیم گفت من تازه میفهمم در نبودنهای من در این چند سال شما چه کشیدید.
بار اول نگفت که میخواهد به سوریه برود. فقط گفت چهار روز اول عید 94 را در تهران میمانم. 28 اسفند رفت و همان روز غروب زنگ زد که میخواهم به سوریه بروم. بار دوم 15 روز قبل از اعزامش با هم رفتیم مشهد. اسم دو پسرمان و خودش را نوشته بود برای پیادهروی اربعین. بچهها را راهی کرد و دو، سه روز بعدش دیدم دارد گریه میکند. علتش را پرسیدم که فهمیدم هوای کربلا کرده و بعد خودش گفت که قضیه سوریه کنسل شده و بعد از بهمن میروم. وسایلش را برداشت و رفت عراق و در کاظمین به بچهها ملحق شده بود. گویا روز آخر که به نظرم اربعین بود، زنگ زده بودند که برگرد تهران و برای اعزام به سوریه مهیا شو. از همان بینالحرمین به مولی حسین(ع) و آقا ابوالفضل(ع) سلام داده و برگشته بود. از تهران به من زنگ زد گفت من را برای سوریه خواستهاند. گفتم خداحافظی نکردیها، گفت دیگر طاقت نداشتم گریههایت را ببینم. گفتم مادرت چه میشود، گفت اجازهام را خودم میگیرم. رفت و چهار روز بعد یعنی 16 آذرماه 1394 به شهادت رسید. روز قبلش هم دو بار تماس گرفت. یکبار سراغ بچهها را گرفت و گفت برایشان ولیمه آبرومندی بگیرید. بار دوم هم شب زنگ زد و نگران کم و کسری خانه بود. روز بعد به شهادت رسید.
نحوه عملیات و شهادت سردار از زبان همرزمش
نماز مغرب تازه خوانده بودیم که سردار نقشه عملیات را آورد در اتاق ما و روی زمین پهن کرد. و تعدادی از بچه ها دور نقشه جمع شدند و دور سردار دایره زدند. سردار چند روزی بود به عنوان فرمانده به جمع ما اضافه شده بود. قبل از اینکه او بیاید یک بار با بچه ها تا پای کار و تا نزدیکی تکفیری ها رفته بودیم اما به خاطر شرایط بد آب و هوایی، سرما و باران مجبور به برگشت شدیم. به همین دلیل تا حدود زیادی با نقشه منطقه عملیاتی آشنایی داشتیم. حاجی نظراتش را گفت و سپس بچه های گروهان طرح هایشان را ارائه دادند.
زمینی که ما باید می گرفتیم بسیار هموار و با موضع و جان پناه کم بود. و حدودا 400متر عرض مواضع دشمن بود. به هر تقدیر فرماندهان به جمع بندی رسیدند و بعد از شام نقشه را برای سردار به دیوار زدیم. او با با یک اقتدار خاصی گفت: هر کسی نمی تواند بیایید بعد از جلسه به خودم بگوید من فقط پنج نفر نیرو داشته باشم عملیات را شروع می کنم. بچه های گروهان که الحمدالله با صحبت های حاجی روحیه مضاعفی گرفته بودند به شوخی و البته با یاد واقعه عاشورا و حضرت سیدالشهدا(ع) به سردار گفتند: حاجی چراغ ها را هم خاموش کنید تا هر کس خواست راحتتر برود. صحبت هایش را با استعانت به خدا و اهل بیت شروع کرد و گفت: همه ما برای دفاع ازحرم حضرت زینب(س) آمدیم و باید حلب را آزاد کنیم. همه بچه ها را به صبر و استقامت توصیه کرد و با یک اطمینان خاطری مدام تاکید می کرد: اگر با قدرت بجنگیم پیروز می شویم و دشمن را نابود می کنیم . حرف هایش آرامش خاصی به بچههای گروهان که غالباً هم سن و سال فرزندانش بودند می داد.
در ادامه صحبتهایش اشارهای به نقشه کرد و گفت: بچه ها دقت کنید که این نقشه 10 درصد کار است ما هر چه روی کالک فضای عملیات را بخواهیم ترسیم کنیم در میدان نبرد اتفاقات دیگری رخ می دهد که با منطق سازگاری ندارد، وقتی وارد میدان رزم شدید گشایش هایی رخ می دهد که پیش نیاز آن ایمان و توسل شماست. این را ما در جنگ تجربه کردیم و شهدای ما و رزمندگان ما در آن دوران باشکوه اجرا کردند و حماسه آفرینی کردند و موفق شدند قطعا شما هم موفق می شوید. در این عملیات سردار و سه تن از همرزمان ما به شهادت رسیدند.
یکی از فرماندهان سپاه قدس بعد از عملیات با گردان ما دیداری داشت و در سخنرانی اش گفت: گره ای در این منطقه بود که بعد از مدت ها باز شد . بعد از عملیات یاد صحبت های شهیدانه سردار افتادیم و اینکه انگار قرار بود این گره به واسطه و حضور او باز شود. عملیات در شانزده آذرماه سال 94 مصادف با 25 صفر در روز دوشنبه و در مناطق صحرای حُمص آغاز شد و هدف از عملیات آزادسازی اتوبان حلب بوده است.منطقه عملیاتی بسیار مسطح و بدون پستی و بلندی بوده. نیروها ساعت چهار صبح به سمت مناطق عملیاتی حرکت کردند و حدود ساعت شش صبح به منطقه عملیاتی رسیدند.
عملیات طبق برنامه به فرماندهی سردار آغاز شد. تکفیریها با توجه به سیستم هایی که داشتند باعث اختلال در مسیریابی ها و قطب نماها و سیستم های جی پی اس میشوند و باعث میشوند که نیروها از مسیری که باید حرکت میکردند حرکت نکنند، اما بنابر خواست خداوند بزرگ و همانطور که شهید مرادخانی در شب گذشته در توجیه عملیات بیان کرده بودند گاهی در درگیری با توکل بخدا و ایمان رزمندهها گشایشهایی حاصل میشود، چرا که با اختلال جی پی اس ها باعث میشود رزمنده ها مسیری را اصطلاحا اشتباه بروند و بجای اینکه رو در روی دشمن قرار بگیرند در موضعی دیگر بصورتی که دید و تسلط بهتری بر دشمن داشته باشند قرار بگیرند. پس از کشمکش های فراوان و درگیریهای سنگین بین نیروهای مازندران و تکفیریها، حجم آتش تکفیری ها بهشدت افزایش پیدا میکند به گونهای هیچکس از نیروهای خودی سربالا نمی آورند و درحالی که همه ی نیروها اصطلاحاً وامانده بودند سردار دستور حمله میدهند و میگویند که نباید در این خاکریز و گودال بمانیم و الا کاری از پیش نمیبریم و محاصره سنگینتر میشود، اما یک سری از نیروها میگویند حاجی آتش دشمن خیلی سنگینه بلند شیم میزنند! در اینجا همرزم سردار نقل میکند که سردار برافروخته شد و انگشت به سمت بچه ها گرفت و گفت: "رهبر گفته حلب باید آزاد بشه" من میرم هرکی خواست بیاد هرکی خواست بمونه. همرزم سردار نقل میکند که سردار تیربار بهدست گرفت و از خاکریز بلند شد و شروع کرد به تیراندازی کردن به طرف نیروهای تکفیری. بگونهای سردار تیراندازی میکرد که ما میدیدیم که سردار یکی پس از دیگری دارند تکفیریها رو به درک میفرستند و شروع کردند به رجز خواندن که:
"ای تکفیری ها من محرمعلی مرادخانی شیعه علی بن ابی طالب از ایران آمدم تا همه شمارو به درک واصل کنم"
وقتی بچه های خودی این شجاعت فرمانده را دیدند جان تازه ای گرفتند و پشت سر سردار دوان دوان حرکت کرده و درگیر شدند. اولین کسی که بعد از سردار به پاخاست شهید حسین بواس بودند که در عملیات بعدی به شهادت رسیدند. سردار به دویدن و تیراندازی کردن ادامه میدهند تا زمانی که به تپه ای میرسند، و در روی تپه بودند که توسط تک تیرانداز حرامی تکفیری که در بالای درخت زیتون پنهان شده بود هدف گلوله قناصه قرار میگیرند و گلوله به پشت سر سردار اصابت کرده و به حالت سجده در می آید و عباسگونه به شهادت میرسند. در همان عملیات تک تیرانداز تکفیری به درک واصل شد.
- ۹۶/۰۵/۰۷