صبح روز آخر
صبح روز آخر بود. همگی به دور سفره ی صبحانه جمع بودند.
دو گروه شده بودند.
یک گروه بماند و منتظر نیروی تازه نفس باشند.
یک گروه برگردند و گروه جایگزین به جایشان بیایند.
قدیر وروحالله جزء گروه دوم بودند.
ساک خود را بسته بودند و قرار بود به عقب برگردند.
اما از همان صبح زود که نگاهشان به هم افتاده بود چیزی را خواندند که مدتها به انتظارش نشسته بودند.
نیاز نبود حرفی بینشان رد و بدل شود. برق نگاهشان خبر از اتفاق مهمی میداد.
قدیر بر طبق عادت موبایلش را درآورد و شروع کرد به فیلم گرفتن. از تک تک کسانی که دور سفره نشسته بودند فیلم گرفت.
عجب جمعی داشتند:
عمار
اسماعیل
میثم
روحالله
حبیب جمعشان سیاح طاهری
و بقیه ی دوستانشان که در این مدتی که با هم بودند بیشتر شبیه برادر شده بودند تا دوست.
قدیر همان طوری که فیلم میگرفت گفت:
خب صبحانه ی روزِ آخرِ...
نگاهی به روح الله انداخت. هر دو به هم خندیدند.
بعد صبحانه با هم عکس یادگاری گرفتند. دلشان برای جمع دوباره یشان پر میکشید. همین که قرار بود گروهی به عقب برگردد و بینشان دوری بیفتد ناراحتشان کرده بود چه برسد به...
روح الله و قدیر از اول صبح با هم بودند و از یکدیگر جدا نشدند. انگار نمیخواستند تا آخر از هم جدا بشوند.
شوخی یکی از رفقا با روح الله که دیدی رفتی و شهید نشدی و جواب روح الله که اگر خدا بخواد همین جا جلوی مقر شهیدم میکنه...
باز لبخند و نگاهش به قدیر...
حکمت عجیبی داشت نگاه و لبخند آن روزشان بهم...
همه رفتند سراغ کارشان اما چیزی نگذشت که دوباره همه دور هم جمع شدند.
انفجار، دود، آتش و مهماتی که پشت سر هم منفجر میشد و نمیگذاشت بقیه جلو بروند.
آتشی که برای قدیر و روح الله گلستان شد و بال گشودند تا معبود خویش...
حالا راز نگاه و لبخندشان فاش شد.
سیزدهم آبان دومین سالگرد شهیدان
روحالله قربانی و قدیرسرلک گرامی باد.
@shahid_roohollah_ghorbani
- ۹۶/۰۸/۱۳