او بیقرار شهادت شده بود
پای صحبتهای همسر شهید مدافع؛ حامد بافنده
او بیقرار شهادت شده بود
صدای مداحی و نوحه خوانی و زمزمه "حسین،حسین" شهید بافنده از دیوارهای حسینیه علیاصغر(ع) به گوش میرسد. هنوز هم نوجوانان محله با صدای گرم نوحه خوانیهایی که از او به یادگار مانده سینه میزنند. کاش میشد حامد یک بار دیگر به حسینیه بیاید و برای بچههای محله نوحه بخواند. اما انگار اینبار ارباب رسالتی سنگین تر بر دوش او گذاشته بود. او باید به سرزمین شام میرفت و تا از حرم بانوی قهرمان کربلا دفاع کند و حامد بافنده چه قهرمانانه به شام رفت و جان شیرینش را فدای کرد. برای آشنایی با زندگی و شهادت این شهید مدافع با خانم ساره یعقوبی همسر این شهید مدافع همکلام شدهایم که در این نوشتار تقدیم نگاهتان میشود.
آشنایی شما با شهید بافنده چگونه رقم خورد؟
من ساکن کرمان بودم. سال 83 برای مداوای پدرم که بیماری سختی داشت به مشهد آمدیم. از انجا که برای مدت تقریبا طولانی قرار بود در این شهر اقامت داشته باشیم یک خانه در خیابان امام رضا(ع) کرایه کردیم. آقا حامد در مغازهای که نزدیک محل اقامت ما بود کار میکرد. او در همان مغازه من را که هر روز در آنجا رفت و امد میکردم را دیده بود و من را از پدرم من را خواستگاری کرد. پدرم قبول نمیکرد. بعد از اینکه به رفسنجان برگشتیم حامد چند بار به رفسنجان آمد و در نهایت پدرم به خاطر اصرارهای حامد و خانوادهاش با این شرط که ساکن رفسنجان شویم راضی به این ازدواج شد.
چه خصوصیتی در حامد بافنده دیدید که او را به عنوان شریک زندگیتان انتخاب کردید؟
خیلی مودب و با اخلاق بود و یک چهره مذهبی داشت. برای اینکه این ازدواج سر بگیرد خیلی تلاش کرد و چند بار به رفسنجان آمد. فهمیدم که مرد با اراده و مصممی است و برای رسیدن به هدفش تلاش میکند.
اولین بار که موضوع رفتن به سوریه را با شما در میان گذاشت چه عکسالعملی داشتید؟
خیلی سعی کردم مانعش شوم. ولی قانع نشد. میگفت: داعش در چند کیلومتری مرزهای کشور است. اگر ما نرویم به داخل کشور میآیند آن وقت باید اینجا با انها بجنگیم. میگفت آنها رحم و مروت ندارند و با بیرحمی زنها و بچههای بیپناه را در سوریه میکشند.
با این حرفها شما به رفتنش رضایت دادید؟
نه من تا اخرین لحظهای که رفت رضایت ندادم و و از دستش دلخور بودم ولی او تصمیم خودش را گرفته بود. انگار بیقرار شهادت شده بود.
فرزند هم دارید؟
بله یک دختر با نام فاطمه که موقع شهادت پدرش هفت سال داشت.
از وابستگی فاطمه به پدرش برایمان بگوئید؟
فاطمه مثل هر دختر دیگری و حتی شاید بیشتر از بقیه دخترها خیلی بابایی بود. برای همین موقع شهادت پدرش خیلی به او سخت گذشت. روز تشییع جنازه هیچ کس نمیتوانست او را آرام کند. به شدت گریه میکرد و اشک میریخت.
چه کسی خبر شهادت بابا را به او گفت؟
من خودم اصلا این قدرت و توان را در خودم نمیدیدم به فاطمه که عاشق پدرش بود این خبر این موضوع را بگویم. یکی از دوستانم که خود او هم دختر شهید دوران دفاع مقدس است این موضوع را به او گفت. ولی فاطمه هنوز هم که بیشتر از شش ماه از شهادت پدرش میگذرد رفتن او را باور نکرده و خیلی بیتابی میکند.
وقتی بیتابی میکند چطور او را آرام میکنید؟
خود من هنوز با این قضیه کنار نیامدهام. بنابراین وقتی فاطمه دلتنگی میکند کار زیادی از دستم بر نمیآید و بقیه خانواده مثل مادر و برادرم در این زمینه به من کمک میکنند. فاطمه بعضی شبها که بهانه بابا میگیرد هیچ کس نمیتواند او را ساکت کند. دختر طفل معصومم آنقدر گریه میکند تا خوابش ببرد.
از اخرین وداع خود با شهید بگوئید؟
همانطور که گفتم من تا اخرین لحظه با رفتن او مخالفت کردم و به خاطر این موضوع از دست او دلخور بودم. هر بار که او را تا ترمینال همراهی میکردم توی راه با هم بحث میکردیم و با دلخوری از هم جدا میشدیم. ولی این بار آخری که رفت اصلا اینطور نبود خیلی آرامش داشتم. با هم بحث هم نکردیم و به خوبی و خوشی از هم خداحافظی کردیم. با اینکه آرامش داشتم ولی وقتی به خانه برگشتم به مادر شوهرم گفتم این آخرین سفر است و حامد دیگر برنمیگردد.
- ۹۶/۱۰/۱۴