خاطره ای از شهید محرم ترک ۲
خاطره (دستنوشته) شهید محرم ترک
امروز از ساعت چهار عصر به یکباره دلم گرفت ، به یاد دخترم فاطمه و همسرم که امروز تقریبا هشتاد روز است که آنها را ندیده ام افتادم
عکسها و فیلمهایی که از فاطمه داشتم را نگاه میکردم و در دلم به یاد حضرت رقیه افتادم و این که چه کشید این خانم سه ساله ،
در همین حال بودم که یکباره تلفن به صدا درآمد ، با صدای تلفن حدس زدم حتما همسرم هست که تماس گرفته حدسم درست بود ولی بدون این که صحبتی کند گوشی را به دخترم داد دیدم که گریه امانش نمیدهد ،
گفتم چی شده خانم طلا ، باباجانی ؟ دختر بابا چی شده چرا گریه میکنی؟!
گفت : بابایی دلم برات سوخته
کی میایی ، من دوستت دارم ، بیا بابایی
دیدم حال فاطمه خیلی بد بود شروع کردم به نوازشِ فاطمه خواستم حواسش را پرت کنم
گفتم : برای بابایی شعر می خونی ؟
در حالی که فاطمه متوجه نشود آرام اشک می ریختم ، اشکم برای سه ساله امام حسین بود برای وقتی که بهانه بابا را گرفت و سر پدر رت برایش آوردند...
@Agamahmoodrez
- ۹۶/۱۰/۱۴