گفتوگو با پدر و مادر شهید مدافع حرم عبدالصالح زارع 2
مادر
روزی که رفت، اگر دست خودم بود تا خود فرودگاه همراهش میرفتم. دوست داشتم تا آخرین لحظه کنارش باشم. وقتی عملیات نبل و الزهرا تمام شد و تلویزیون خبر آزادسازی این دو شهر را اعلام کرد، از شوق اشک میریختم. دستهایم را بلند کردم و گفتم «خدایا! شکرت که عبدالصالح توی این پیروزی شریک شد.»
یکبار زنگ زد. گفتم «مامان، خستهای؟» گفت «نه!» گفتم «چرا مامان، خستهای! من از همینجا حس میکنم. الهی فدای پاهای خستهات بشم، الهی فدای اون دستات بشم که با دشمن میجنگه. الهی که خدا قوت بده تا دست پر برگردی پسرم.» لحن صدایش تغییر کرد. گفت «واقعا دلت میخواد برگردم؟! اگر برگردم با چه رویی تو صورت خانواده شهدا نگاه کنم؟»
از وقتی رفته بود، ۱۲۴ هزارتا صلوات برایش نذر کرده بودم که سلامت برگردد. مدام ذکرشمار توی دستم بود و ذکر میگفتم. از خدا میخواستم تا صلواتهایم تمام میشود عبدالصالح هم برگردد. بار آخر که زنگ زد حس میکردم حال و هوایش عوض شده. مدام به من و حاجآقا التماس میکرد که دعایش کنیم. گفت «مامان، واسهام دعا کن. تا حالا که دعاها نگرفت، دعای سنگین برام کن.» توی دلم غوغا بود. صدایش که میآمد حالم بدتر میشد و دلتنگیام بیشتر. 80 روز دوری چیزی نبود که راحت تحملش کرده باشم. گفتم «باشه مامانجان، باشه. برات دعا میکنم.»
غروب جمعه بود. دم اذان مغرب روز شانزدهم بهمن نذر صلواتم تمام شد. روی صندلی نشسته بودم. نماز مغرب و عشا را خواندم. خواهرم هم خانه ما بود. گفتم «خواهرجان، نذر من تمام شد، اما عبدالصالح برنگشت.» گفت «انشاءالله برمیگرده.»
ساعت هفت و نیم غروب بود. هنوز سر سجاده نشسته بودم. نمیدانم چه حالی پیدا کردم، حال غریبی بود. فقط یک آن حس کردم عبدالصالح با بدن غرق به خون افتاد توی بغلم. واقعا حسش کردم. بویش را، سنگینی و گرمای تنش را حس کردم. نمیدانم چقدر توی آن حال بودم. به خودم که آمدم، اول ساعت را نگاه کردم. به هر سختی بود توانم را جمع کردم. بلند شدم رفتم پیش محمدعلی. یقه لباسش را گرفتم و گفتم «محمدعلی! عبدالصالح همین الان شهید شد.» محمدعلی هاج و واج نگاهم کرد و گفت «مامان چه حرفیه!؟ عبدالصالح که سه روز پیش زنگ زد!» گفتم «تو بگو یک ساعت پیش. عبدالصالح شهید شده، مطمئنم. تو یادداشت کن. جمعه ۱۶ بهمن، ساعت هفت و نیم غروب.»
آن شب را تا صبح توی اتاق با خودم خلوت کردم. فقط با عبدالصالح حرف میزدم. درگیر بودم. قلبم داشت تکهتکه میشد. پیکر غرق به خونش را میدیدم و خون گرمی را که داشت از بدنش میرفت. فقط التماس میکردم که «خدایا! پیکر عبدالصالح من دست دشمن نیفته. بچه من برگرده.» فردا صبح رفتم حرم حضرت معصومه(س). تشییع شهدا بود. روبهروی ضریح ایستادم و خانم را قسم دادم که «خانم! شهادت عبدالصالح را دیدم. مطمئنم شهید شده، اصلا هم ناراحت نیستم. فقط پیکرش برگرده، وگرنه من بیتابم. آروم نمیگیرم. اگر هم قراره برنگرده، صبر عمه جانت رو به من بده.» میگفتم و به پهنای صورت اشک میریختم. از حرم آمدم بیرون و با حاجآقا برگشتیم خانه. گفتم «حاجآقا! میدونی عبدالصالح شهید شده؟»
پدر
گفتم «خانوم! چرا اینجوری میکنی؟! من و تو که راضی بودیم به رفتن و شهادت عبدالصالح. مگر نبودیم؟» جواب داد «بله، راضی بودم، الان هم هستم ولی جواب زهرا و محمدحسین رو چی بدم؟» دوباره گفت «حاجآقا، امروز و فردا بهات خبر میدن. باید آماده باشیم.» با ارتباط قلبی محکمی که بین حاجخانم و عبدالصالح برقرار بود، مطمئن بودم خبری شده. چند نمونهاش را دیده بودم. عبدالصالح توی بابلسر سرما میخورد، حاجخانم متوجه میشد. ردخور نداشت. حتما اتفاقی افتاده بود که به دل حاجخانم برات شده بود.
مادر
رسیدیم خانه، زنگ زدم به زهرا. گفتم «زهراجان، عبدالصالح امروز یا فردا برمیگرده.» زهرا ذوقزده پرسید «راست میگی مامان؟» گفتم «آره. دیگه بسه، باید برگرده. کارهاش رو کرده، عملیات هم رفته، به آرزوی دلش هم رسیده. دیگه نمیذارم حتی یه روز بمونه، باید برگرده.» به فاطمه هم زنگ زدم. رفته بود امامزاده ابراهیم بابلسر، سر مزار برادرم. گفتم «به داییجان بگو مامانم میگه هوای عبدالصالح رو داشته باش. بگو مامانم خیلی سفارش میکنه.»
پدر
یکشنبه ظهر بود که تلفنم زنگ خورد. از پادگان بود. بعد از سلام و احوالپرسی گفتند: «حاجآقا، عبدالصالح مجروح شده.» گفتم «نه! نگید مجروح شده، میدونم پسرم شهید شده.» گوشی را که قطع کردم آستینهایم را بالا زدم که وضو بگیرم. حاجخانم گفت «آقا، خبر شهادت عبدالصالح رو دادند؟» این را که گفت انگار آتش دلم گر گرفت، بغضم ترکید و اشکهایم روی صورتم جاری شد. حاجخانم هم وضو گرفت و با هم دو رکعت نماز شکر خواندیم.
مادر
بیهوا یاد کفنی افتادم که از کربلا خریده بودم. محمدصالح آمد جلوی چشمم. صدایش پیچید توی گوشم. حرفهای آن روزش توی سرم منعکس میشد. گفت «مامان! چرا واسه من کفن نخریدی؟» گفتم «من چرا بخرم؟! خودت رفتی، بخر.» هرچند آخرش هم زیارت کربلا روزیاش نشد. به محمدعلی گفتم «کفنم رو آماده کنید برای عبدالصالح.» دوباره صدای عبدالصالح پیچید توی سرم. همیشه میگفت «مامانِ من قهرمانبازی درمیاره ولی مثل مامانبزرگ نمیشه که خودش دایی رو توی قبر گذاشت.»
وقتی خانه ابدیاش را دیدم انگار توان آمد به پاهایم. دلم میخواست عبدالصالح را خوشحال کنم. دلم میخواست سربلندش کنم. میخواستم همه بدانند با همه عشقی که به پسرم داشتم از شهادتش خم به ابرویم نیامده. خودم گذاشتمش توی قبر. گفتم «مامانجان! شهادتت مبارک ولی مامان رو تنها نگذار.»
عبدالصالح از همان بچگیاش حرف گوشکن بود. الان هم همینطور است. انگار سفارش آخر مرا آویزه گوشش کرده. توی این دو سال مرا تنها نگذاشته. همیشه هست. همهجا و در همه حال؛ توی تنهایی، شلوغی، میبینمش که کنارم ایستاده و مثل همیشه با همان صورت مهربانش نگاهم میکند و لبخند میزند.
نویسنده: زینبسادات سیداحمدی
- ۹۶/۱۱/۱۶