همسر شهید: خبر شهادت علیرضا را به بدترین نحو در یکی کانالهای محلی تلگرام خواندم
شنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۷، ۰۸:۳۳ ب.ظ
روایتی کوتاه از زندگی شهید مدافع حرم «علیرضا بریری»؛
همسر شهید: خبر شهادت علیرضا را به بدترین نحو در یکی کانالهای محلی تلگرام خواندم/ محمدامین هر روز صبح که از خواب بلند می شود به عکس پدرش سلام می کند و آن را میبوسد + تصاویر
آن روز صبح محمدامین خوابیده بود، علیرضا نتوانست با پسرش صحبت کند، علیرضا گفت غروب زنگ میزنم با محمدامین صحبت میکنم. همیشه وقتی میرفت مأموریت میگفت از همه بیشتر دلم برای محمدامین تنگ میشود. آخر صدای همه شما را میشنوم و با شما صحبت میکنم، اما محمد امین که نمیتواند صحبت کند. دلم برایش تنگ میشود اما... این آخرین تماس علیرضا بود و دیگر نه محمدامین صدای پدرش را شنید و نه علیرضایم صدای محمدامین را.
گروه حماسه و مقاومت رجانیوز – کبری خدابخش: وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا ۚ بَلْ أَحْیَاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ و هرگز گمان مبر آنها که در راه خدا کشته شدهاند، مردگانند؛ بلکه آنها زندگانى هستند که نزد پروردگارشان روزى داده مىشوند.) سوره بقره آیه (169)
از بچگی یادمان دادند دوری و دوستی، نمیدانم خالق این جمله کیست، چه کسی گفته دوریها دوستی میآورد، دوریها غم میآورد، درد و رنج، خستگی و دلتنگی میآورد، دو سال است که دورم، وسعت دوریام به این دنیا و آن دنیا میرسد، من این دنیا، همسرم آن دنیا، در نگاه آدمها دو سال است، آنها که عکس زیبای تو را میبینند و گاهاً شاید کمتر از دو سال، وقتی عکس سالگرد تو را میبینند میگویند چه زود گذشت، انگار همین دیروز بود که از این کوچه تشییع شد، اما برای من دو سال نه سالها نه، شاید یک قرن طول کشید، تمام این روزها را با قاب عکس زیبای کنار تاقچه اتاق صحبت کردم، گریه کردم و گفتم ای مردم باور کنید دوریها دوستی نمیآورد. به همه بگویید این جمله را تغییر دهند و بگویند دوریها خستگی به جان انسان میاندازد که با هیچ استراحتی از تنت در نمیآید. شادمانی و تحمّل همه این سختیها وقتی زیباست که میدانم همسرم عند ربهم یرزقون هستی. امروز پای صحبت های همسر شهید علیرضا بریری نشسته ایم تا کمی از روزهای زندگی یکی از اولیای خدا برای ما بگوید.
علیرضا بریری یکی از شهدای دلاور خان طومان است که در پی پیمانشکنی تروریستها به همراه چند تن از همرزمانش در شرایط آتشبس به شهادت رسید. نام خانوادگی او ما را به یاد بریر بن خضیر یکی از یاران اباعبدالله الحسین(ع) در کربلا میاندازد که تا پای جان بر سر عهدش با جانان ماند و کربلایی شد.
علیرضا متولد 30 فروردین ماه سال 1366بود. پاسدار نیروی زمینی لشکر25 کربلا مازندران که ندای هل من ناصر ینصرنی امام زمانش را لبیک گفت و در خان طومان سوریه به شهادت رسید و مفقودالپیکر شد. علیرضا حقیقتاً عاشق شهادت بود نه به حرف که با عمل هم این را به همگان ثابت کرد.
همسر شهید: من و علیرضا هر دو در یک محله زندگی میکردیم؛ «سادات محله» که یکی از محلههای قدیمی بابلسر است. علیرضا متولد 30/1/66 بود. شناخت زیادی نسبت به هم نداشتیم، اما با ایشان از طرف یکی از دوستانشان که هممحلی ما بود به هم معرفی شدیم. از آنجایی که پدر ایشان و پدر من با هم همکار بودند، مراحل آشنای و خواستگاری به فاصله حدود دو ماه برگزار شد. زمان آشنایی من و علیرضا ایشان دانشجوی دانشکده افسری بود و مهمترین حرفش این بود که شغلش پر از مشغله و بسیار پرمخاطره است و سختیهای زیادی در زندگی آینده خواهیم داشت. او از سختی و نبودنهایش در زندگی برایم گفت. البته از آنجایی که پدر من هم نظامی بودند تقریباً به این سختیها واقف بودم. علیرضا در همان صحبتهای ابتدایی از قناعت برایم گفت و اینکه باید قناعت را در زندگیمان همواره مد نظر داشته باشیم. ما در تاریخ 10 فروردین ماه سال 1387 عقد کردیم. آن زمان 19 سال داشتم. در دوران عقد خیلی کم حضور داشت، اما وقتی که بود در واقع نبودنش را جبران میکرد.
علیرضا ارادتی خاص به شهدا داشت. همواره به شهدا و سعادتشان غبطه میخورد. علاقه زیادی به شهدای غرب کشور داشت. همیشه هم میگفت شهدای جنگ که در مناطق غرب به شهادت رسیدند مظلومترین شهدای ما بودند. از همان ابتدا حرف از شهادت در خانواده ما بود. همیشه وقتی به مزار عمویشان میرفت میگفت فکر کن عکس من را روزی بر سنگ مزار حک کنند و بنویسند شهید علیرضا بریری. وقتی این صحبتها را میکرد بسیار شاد و خوشحال بود. همواره میگفت دعا کن که من به آرزوی خود که شهادت است برسم. من هم میگفتم دعا میکنم همیشه باشی و در راه اسلام و امام زمان(عج) و برای رهبر و مملکت سربازی کنی و از خاکمان دفاع کنیم. میگفت این خوب است، اما دعا کن به آرزویم برسم. پدر من و پدر علیرضا هر دو از رزمندگان و از جانبازان دفاع مقدس هستند. عمو و دایی علیرضا از شهدای دوران دفاع مقدس هستند. شهید علیرضا بریری عموی علیرضا است که نام علیرضا هم به یاد این شهید بزرگوار از ایشان گرفته شد. عموی خودم هم شهید است و یکی از سرداران شهید بابلسر. در جنگ در زندگی هردوی ما بود. هر دو بچه جنگ بودیم و بعد از آن به خاطر شغل پدرهایمان که هر دو پاسدار بودند، بعد از جنگ باز هم زندگیمان یک سرش به جنگ میرسید.
من و علیرضا هشت سال با هم زندگی کردیم و خداوند بعد از شش سال به ما فرزندی عطا کرد بنام محمدامین؛ پسرمان متولد 25 فروردین ماه 1393 است . محمدامین الان خیلی دلتنگ پدرش میشود. این روزها که محمدامین را میبینم متوجه شباهت زیاد او با پدرش میشوم.
در مورد ویژگیهای اخلاقی باید به شجاعت، تقوا و توجه خاص ایشان به رزق حلال اشاره کنم؛ همواره میگفت که این رزق روی محمدامین تأثیر میگذارد و بسیار روی این موضوع حساس بود. مهمتر از همه فوقالعاده شوخطبع بود.
اولین باری که حرف از رفتن و مدافع حرم شدن به میان آمد زمانی بود که بعد از 9 ماه اسمش برای اعزام در آمده بود. علیرضا 9 ماه قبل برای رفتن به سوریه ثبتنام کرده بود و کاملاً داوطلبانه برای دفاع از حرم رفت. بعضی از مردم میپرسند همسرت را به اجبار بردند؟ میگویم نه. کاملاً داوطلبانه و با خواست عمیق قلبی رفت. وقتی به من گفت میخواهم بروم سوریه، واقعاً شوکه شدم چون اصلاً حرفی از اسمنویسیشان به من نزده بود. به من گفت: یعنی ناراضی هستی؟ گفتم ناراضی نیستم اما. . . قبل از تمام شدن حرفم به من گفت: فکر کن اینجا صحرای کربلا است. امروز روز عاشورا و آقا امام حسین(ع) هل من ناصر سر داده و تو میخواهی جلوی من را بگیری؟ راستش دیگر حرفی برای گفتن نداشتم. همین برای مجاب شدن صد در صدم کافی بود و خوشحالم و خدا را شکر میکنم از اینکه مانع رفتنش نشدم. سه روز بعد یعنی دقیقاً 20 آبان ماه 94 عازم سوریه شد. مرتبه اول 49 روز طول کشید و ایشان در 9 دی ماه 94 برگشت، وقتی برگشت کاملاً حالش منقلب بود. میگفت شاید باور نکنی اما من معنی «شهدا شرمندهایم» را با تمام وجود حس کردم. از اینکه موقع برگشت همسنگرانش شهید شده بودند و ایشان سالم مانده بود، واقعاً احساس شرمساری میکرد. فوقالعاده ناراحت بود وقتی برای مدافعان حرم کاروان استقبال گذاشته بودند. ایشان همان ابتدای ورودی شهر پیاده شد و خودشان با تاکسی آمد خانه. بعد از بازگشت از سوریه واقعاً بیتاب بود و همهاش در فکر فرو میرفت و میگفت: کوثر، دلم آشوب است. دعا کن بروم. دعا کن به آرزویم برسم. علیرضای من، عاشق دریا بود و مثل همیشه که دلش میگرفت، رفت روی اسکله سنگی تا کمی آرام بگیرد.
دفعه دوم حدود ساعت 10 شب به علیرضا زنگ زدند و گفتند که باید ساعت سه صبح بروند. ایشان هم چون محل کارشان ساری بود، برای آماده شدن وقت زیادی نداشتند. همان روز رفته بودیم بیرون برای تهیه لوازم مورد استفادهشان. وقتی اذان شد، سریع از ماشین پیاده شد تا برود مسجد نماز بخواند (علیرضا اکثراً دائمالوضو بود). همان موقع محمدامین را در بغلم فشار دادم و گفتم محمدامین، بابایی این دفعه دیگر برنمیگردد. با تمام وجود حسش کردم.
وقت رفتن ما را به خانه مادرم برد و گفت: مامان بیا این دخترت با یک دانه اضافه، امانت بود دستم مواظب امانتم باشید هوای کوثر را داشته باشید، بیقراری نکند، خیلی مراقب محمدامینم باشید. خوب تربیتش کنید تا همواره باولایت باشد، آخرین باری هم که زنگ زد سه روز قبل از شهادتش بود. راستش همهاش به علیرضا میگفتم خیلی مراقب خودت باش یعنی شاید تا پایان تماسمان 10 بار به علیرضا همین را میگفتم که ناگهان گفت: باشد اما داری میزنی زیرش تو باید دعا کنی من برم باید خودت را آماده کنی که دیگر برنگردم و دیگر برنگشت.
آن روز صبح محمدامین خوابیده بود، علیرضا نتوانست با پسرش صحبت کند، علیرضا گفت غروب زنگ میزنم با محمدامین صحبت میکنم. همیشه وقتی میرفت مأموریت میگفت از همه بیشتر دلم برای محمدامین تنگ میشود. آخر صدای همه شما را میشنوم و با شما صحبت میکنم، اما محمد امین که نمیتواند صحبت کند. دلم برایش تنگ میشود اما... این آخرین تماس علیرضا بود و دیگر نه محمدامین صدای پدرش را شنید و نه علیرضایم صدای محمدامین را. بزرگترین سفارشش به من همیشه و همیشه اول نماز اول وقت و دوم حفظ حجاب به بهترین شکل و سوم تابع محض ولایت فقیه ماندن بود.
ایشان چهاردهم فروردین 95 برای دومین بار عازم سوریه شد و 16/2/95 در سحرگاه مبعث نبی اکرم ساعت 1:30 بامداد روز پنجشنبه به همراه 12 آلاله دیگر از لشکر 25 مازندران به طور مظلومانه در نقض آتشبس منطقه خان طومان به آرزویش رسید و همنشین مادر سادات فاطمه زهرا(س) شد و پیکر پاکش هرگز به وطن بازنگشت.
در شهرستان ما امامزادهای است به نام امامزاده ابراهیم از فرزندان امام موسی کاظم(ع) که سر این بزرگوار در این شهر دفن است. همان روز اول که خبر شهادت علیرضا تأیید شد رفتم امامزاده و دو رکعت نماز شکر برای شهادتش خواندم. بعد از آن نماز خدا آرامم کرد، سکینه الهی را در دلم قرار داد.
من هم خبر شهادت همسرم را به بدترین نحو در یکی کانالهای محلی تلگرام خواندم. باور کردنی نبود. تلخترین لحظات عمرم بود، شهادت خیلی شیرین است اما... محمدامینم الان حرف میزند و هر روز صبح به عکس بابایش سلام میکند و میبوسدش، منتظر است تا برگردد، هنوز آنقدر نمیتواند این چیزها را درک کند چون فقط سه سال دارد و میگوید که بابایی بیاد بریم موتورسواری.
- ۹۷/۰۱/۱۱