شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

گفتگو با خانواده شهید مدافع حرم علی عابدینی۲

شنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۲:۳۷ ب.ظ


پدر شهید عابدینی آنقدر جوان است که ما ابتدا فکر کردیم از اقوام یا احیانا برادر بزرگتر شهید است. روحیه ای بسیار قوی داشت و همه این دلایل باعث شد در مورد نسبت او با شهید هر فکری کنیم جز اینکه پدر علی باشد. خودش می خندد و می گوید قبل از شما هم هر کسی می آمد دیدن ما به من دست می داد و دنبال پدر شهید می‌گشت. آقا اسماعیل که هم در بخش اداری یک بیمارستان مشغول است و هم در زمین کشت برنج انجام می دهد می‌گوید: 

در شهرستان ما مردها زود ازدواج می کنند طبق همین سنت بنده هم در 17 سالگی با تولد علی پدر شدم. حسن ازدواج زود این است که نه تنها با پسرت پدر و فرزندی بلکه رفیق هم می‌شوی. اما وقتی فاصله زیاد باشد فرزند خیلی نمی تواند نیازهای عاطفی اش را به والدین خود بیان کند و ممکن است به سمت دوستان ناباب کشیده شود. 

برای اینکه بگویم قد بلند هستم پایم را بلند کردم 

در زمان جنگ من حدود 14 سالم بود و اصرار داشتم بروم جبهه اما علاوه بر سن کم به خاطر جثه ریزی هم که داشتم اعزامم نمی‌کردند و وقت ثبت نام فرستاده بودنم آخر صف. من هم برای اینکه بگویم قدم بلند است پایم را بلند کرده بودم تا بروم جلوتر. فرمانده که مرا دید گفت درست بایست.(خنده) برادرم هم همان ایام در سال 62 به شهادت رسیده بود. 

علی می‌گفت برای رفتن به حمام برف را روی شعله آب می‌کنیم 

علی حرف‌هایش را خیلی راحت به من می زد و من هم سعی می‌کردم از کودکی با مسائل اعتقادی آشنا و مأنوس شود. خردسال که بود لباس حضرت علی اصغر(ع) در هیئت ها تنش می‌کردم و بزرگتر که شد از بچه های بسیج مسجدمان بود. همینطور هر سال شله زردی را هم نذر کرده بودم که اگر چه مقدارش کم بود اما می خواستم قطره قطره وجود فرزندانم با این مسائل انس پیدا کند. علی برایم خیلی عزیز بود به خصوص اینکه صبح زود وقت اذان به دنیا آمد برایم لذت خاصی داشت.

مدتی هم در پایگاه بسیج محل بخش پرسنلی که معمولا کار سختی محسوب می‌شد را بر عهده داشت تا اینکه نامه ای آمد، هر کسی از بچه‌های فعال بسیج می خواهد برود سپاه می‌تواند که علی هم جذب این نهاد انقلابی شد. به دلیل امادگی جسمی هم که داشت وارد گردان تکاوران صابرین شد که بسیار گردان سختی است و ماموریت های سختی هم دارد. سالی که بردنشان برای آموزش، رفتند همدان آنقدر برف آمده بود که می گفت برای رفتن به حمام برف را روی شعله آب می کنیم و حمام می‌گیریم. 

می‌گویند فرمانده گروهانم 

پسرم بچه صبوری بود و اهل حرف زدن و توضیح دادن در مورد کارهایش نبود. وقتی پا پی‌اش می‌شدم و می پرسیدم در سوریه چه کار می کنی؟ می‌گفت: می‌گویند فرمانده گروهانم. دوستش می گفت هر جا علی بود همه می خواستند بروند با او باشند از بس اخلاقش خوب بود. 

گفت: تبرک گرفتم و بعد بی‌هوش شد 

طبق گفته همرزمانش سه بار مجروح شده بود. بار اول با شهید محمد شالیکار بود. تعریف می‌کرد: می خواستیم عملیات کنیم ناگهان خمپاره‌ای آمد و سه چهار ترکش به باسن و کوله اش می‌خورد و موج انفجار هم پرتش کرده بود سمت یک درخت. دوستانش می گفتند علی دوست داشت همیشه نوک پیکان باشد و با اینکه مجروح بود عقب نمی رفت. 

سعی می‌کرد بیشتر هم خودش را با دل و جرأت نشان دهد تا نیروهایش روحیه شان بهتر باشد. وقتی آمد تهران ما متوجه شدیم مجروح شده. تک تیراندازها که گویا چچنی هستند اصلا در میدان جنگ درگیر نمی شوند و فقط رزمندگان را دنبال می‌کنند می زنند. علی می‌گفت: من رگبار بستم سمت دشمن و آنها زمین گیر شدند که ناگهان تک‌تیراندازش من را زد و حالتی بود که دوبار چرخیدم.

دوستش می گفت: علی چفیه را از سرش باز کرد و پیچید دور دستش و یک دستی باز تیراندازی می کرد که داشت بی هوش می شد. از او پرسیدم علی چته؟ گفت: هیچی می خواهم بروم عقب اما نگفته بود مجروح شدم. پرسیدیم چرا؟ گفت: چیزی نیست تبرک گرفتم و بعد بی‌هوش شد. خودش می‌گفت: چشم باز کردم دیدم بیمارستان حلبم. بعد هم منتقلش کردند تهران، زنگ زدند ما رفتیم عیادتش. 

اگر رسانه‌های ما یک درصد از وحشی گری های داعش را نشان می دادند مردم بسیج می شدند 

آن روز وقتی دیدمش پرسیدم چه خبر از سوریه؟ گفت: اگر رسانه‌های ما یک درصد از وحشی گری های داعش را نشان می دادند مردم می فهمیدند ملت سوریه چقدر مظلومند و همه برای رفتن به آنجا بسیج می شدند. اولین باری که ما رفتیم حرم حضرت زینب(س) بتون‌های سیمانی گذاشته بودند که تیر نخورد به دیوارها. ما وقتی دیدیم گفتیم خدایا چرا زودتر نیامدیم. 

در بیمارستان با اینکه درد شدید داشت فقط می خندید. دکتر می گفت نکنه با تفنگ بادی زدنت؟! (خنده) هنوز درمانش کامل نشده بود که رفت سر کار و این بار بیشتر کار می کرد. خانمش می گفت مجروح نبودی کمتر کار می کردی. 

تاریخ تکرار شده است 

کسانی که فکر می کنند فرزندان ما برای پول رفتند کوته فکرند. من می‌گویم تاریخ تکرار شده است. همان گونه که در زمان حضرت علی(ع) می گفتند ایشان به خاطر مقام کار می‌کنند حالا هم همان تفکر در مورد مدافعان حرم این حرف ها را می زند. وقتی نسل حامیان پیامبران می آیند جلو نسل یزیدی ها هم می آیند جلو. 

روایتی از یک آتش بس 

«خان طومان» جای مهمی بود که دشمن چند بار تلاش کرد آنجا را تصرف کند اما همین مدافعان حرم بودند که اجازه ندادند. تا اینکه قضیه آتش بس پیش آمد. در این آتش بس تروریست ها توانستند قوای خود را ترمیم کنند و از سه طرف به این منطقه حمله کنند. آنها از لحاظ تسلیحات وفور نعمت دارند و می گویند برای هر یک نفر تسلیحات زدن یک تانک را استفاده می کنند. اما نیروهای ما با دست خالی بیست ساعت در این منطقه مقاومت کردند. یکی از بچه ها می گفت من که عقب تر بودم و می توانستم کمی خود را زودتر جمع و جور کنم از نماز مغرب تا فردا صبح اینقدر وقت نداشتم که نماز دو رکعتی را بیاستم بخوانم و حین حرکت نمازم را اقامه کردم. چند تا از بهترین دوستان علی جلوی چشمش به شهادت رسیدند. و چند تا از شهدا برای برگرداندن پیکر دوستانشان به شهادت رسیدند. 

به علی گفتم: خیلی نامردی! 

علی خیلی با من تلفنی صحبت نمی کرد و بیشتر با مادرش و همسرش صحبت می کرد چون آنها بی تاب تر بودند اما می دانستم خیلی وقت ندارد تنها یک سلام و احوال پرسی می کردم و از اوضاع جویا می شدم. چهارشنبه ساعت 2 و نیم بعد از ظهر بود که دیدم تلفنم زنگ می خورد، از شماره فهمیدم علی هست. پرسیدم حرم نرفتی؟ گفت: چرا دوبار رفتم. به خنده گفتم: خیلی نامردی تو دو بار رفتی اما من  یکبار هم نرفتم. گفت قسمت من هم این بود. احوال پرسی های معمول را کردیم بعد گوشی را دادم به برادرش و قطع کردیم. 

اعلام رسمی کردند: شهید شد! 

بعد از آخرین تماسش در چهارشنبه، جمعه من رفته بودم برای نشاءکاری سر زمین. وقتی برگشتم دیدم عروسم از طریق تلگرام خبر را متوجه شده و عکس هم دیده، به شدت بهم ریخته بود. برای اینکه دلداری‌اش بدهم گفتم: اینها دروغه و شکایت می کنیم، اجازه بده من از دوستانم زنگ می زنم می پرسم. 

وقتی در تلگرام این پیام را نشانم داد رفتیم ساری با مسئول مستقیم آنها صحبت کردیم. گفت 50 درصد شهید شدند و 50 درصد مفقود. ما هم گفتیم حتما مفقوده و ان شاء الله بر می گردد. تا این که اعلام رسمی کردند: شهید شد! 

ماجرای مجروحیت و پانسمان زورکی! 

فکر نمی کردم روزی به شهادت برسد اما علی کم کم این آمادگی را با مجروحیتش و رفتنش کم کم به ما داد. یکبار هم که مجروح شد اصلا برنگشت. می گفت ترکش خورده بود پشت سرم اما اینقدر درگیر بودیم مدتی بعد به دوستم گفتم: دست بزن ببین پشت سرم گل خشک شده؟ نگاه کرد گفت: گل چیه؟ خون لخته شده برگرد برو بهداری پانسمان کن. اما نمی رفت. گفتم بابا نمی گم برگرد ایران که! بهداری 50 متر جلوتره تا اینکه بالاخره راضی اش کردیم برود پانسمان کند. 

مدافعان حرم می‌روند تا بچه های مان اصلا صدای تیر را نشنوند 

دشمن ها همیشه هستند یک روز در لباس بعثی و یک روز در لباس تروریست ها. ما الان باید در خاک سوریه با دشمن بجنگیم تا به ایران نیاید. مدافعان حرم می‌روند تا بچه های مان اصلا صدای تیر را نشنوند. این رزمندگان و شهدا مظلومند چون در غربت می جنگند و به شهادت می رسند. این نبرد اعتقادات است و هر کسی به سوریه می آید اگر تردید داشته باشد و یا اعتقادش کمی ضعیف باشد دوام نمی‌آورد و بر می گردد. 

انگار برادر زاده رفت پیش عمو

در فرهنگ ما کسی که فوت می کند از دست می رود اما کسی که شهید می شود زنده است چون طبق آیات و روایات شاهد و ناظر است. هرچند چشمان ما به دلیل گناه نمی‌تواند واقعیت ها را ببیند. وقتی می خواستیم خبر شهادت او را به پدربزرگ و مادربزرگش بدهیم خیلی برایمان سخت بود. چون برادرم هم در جنگ به شهادت رسیده بود می ترسیدیم خبر علی اذیتشان کند. آخر با یک حالت راحتی گفتم: بابا انگار برادر زاده رفت پیش عمو. چنان آرامشی در وجود پدرم حس کردم که می گویم از برکت وجود خود شهداست. 

در پیاده روی اربعین پیر و جوان در دل دشمن راه می روند 

پدر بزرگ های ما می گفتند: آرزوی حتی دیدن گلدسته های امام حسین(ع) را داریم. و حالا یکسری انسانهایی خود را فدا کردند تا این معبر باز شد و سه چهار سال است که رفتن به کربلا بسیار راحت شده. پیاده روی اربعین را نگاه کنید و مقایسه کنید با یک پیاده روی در تهران که پیر و جوان در دل دشمن پیاده روی می کنند در حالی که یک خون از دماغ کسی نمی آید و اعتقاد من است که شهدا می ایستند و نمی گذراند در این پیاده روی اتفاقی برای کسی بیافتد. 

تاریخ مصرف تروریست‌ها تمام خواهد شد 

این جنگ بالاخره تمام می‌شود و استکبار تا زمانی که این تکفیری ها برایشان منفعت داشته باشند پشتشان هستند اما وقتی تاریخ مصرفشان تمام شود خودشان بساط آنها را جمع می کنند.


  • دوستدار شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی