شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی


انگار خبر شهادت همچین روزی(اسفند/29فوریه) به من رسید...

روحم از غم و درد خالی نمیشه...

قلبم بخاطر فقدان اون چهره خندان غمگینه...و عقلم میخواد در مقابل چشمهام مقاومت کنه که اشکهام جاری نشه...

احمد در بهشت ابدی جاودانه هست

و انگار این چند سال همین دوساعت پیش بود که گوشیم زنگ خورد و ای کاش زنگ نمیخورد..

اسم پدر احمد مشلب چیه؟ 

قلبم شروع به تپیدن کرد..و چشمهام لرزید..آیا احمد به آسمان ملحق شد؟؟

ای خدا....ای خدا....ازت خواهش میکنم که این احمد، احمدِ ما نباشه

اسم پدرش محمده 

یعنی مصطفی نیست؟ نه داداش، محمده 

ولی اون(احمد) نمیتونه(شهید) باشه 

یکم خیالم راحت شد...ولی به سرعت قلبم شروع به تپیدن کرد...انگار یه اتفاقی افتاده بود...

یادم میاد که دیروز احمد باهام صحبتی نکرد...

باسرعت بهش پیام دادم  ولی زنگ نزد..

تو سرم احساس سنگینی می کردم و انگار رگهام منجمد شده بود

بعد با خودم گفتم: احمد...! ...احمد تنها شخص تو منطقه ماست که از این خانوادست(مشلب)‼️

اشکهامو حبس کردم...قطعا اون لحظات جزء سخت ترین لحظه ها بود...

تلفنم دوباره زنگ خورد

حسن...احمد شهید شد..

نه نه نه داری بهم دروغ میگی؟! داری باهام شوخی میکنی،درسته؟!

نه،راست میگم داداش به خدا احمد شهید شد...

خاطراتی که باهم داشتیم مثل یه فیلم از جلوی چشمام رد شد...

کلماتی که قبل از آخرین باری که میخواست بره،یادم اومد...

برام دعا کنین برنگردم

و چطور جواب داد....

جواب نداد جز با دریایی از اشک

و قلبم از همون موقع تا الان داره میسوزه..

نویسنده نیستم و در کل شخص بااستعدادی هم نیستم..ولی این کمترین چیزیه که از اون لحظه کشنده میتونم بنویسم...و بیشترازین از عهده من خارجه..

حسن إ.یاسین 

شهادت برادرم احمدمشلب

خاطرات شهیداحمدمشلب

راوی حسن إ یاسین

دوست شهید

@ahmadmashlab1995

  • دوستدار شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی