شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

حسین با ما میاد

سه شنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۳:۱۴ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم 

قربة الی الله 

تعریف کرد که:

صدای درگیری از همه جای شهرک شنیده می شد.فشار دشمن بیشتر و بیشتر شده بود. نمی شد از خیابونها رد شد.خونه ها رو دیوار به دیوار و سقف به سقف به عقب برمیگشتم.

مهدی هم با من بود. مثل همیشه کلاه خود به سر و جلیقه به تن.عقب تر از ما هم عمار داشت میومد.اولین نفری که به معرکه وارد می شد و آخرین نفری که از اون خارج می شد.از سقف آخرین خونه با مهدی پریدیم و پایین و نفس راحتی کشیدم. انگار که همه چیز آرومتر و امن تر شده بود.

تعریف کرد که:

شونه به شونه با مهدی راه میرفتیم.

میدونستم که چند روز پیش شهید شده، برای همین بهش گفتم مهدی کار من چی شد پس؟کی کارم راه میافته؟

مهدی ازم شرم داشت، با مِنّ و مِن گفت درست میشه ان شاءالله، حالا وقت هست و ازین حرفا.

تعریف کرد که:

دیدم مهدی درست جواب نمیده، باید از عمار میپرسیدم. عمار با من تعارف نداشت درست جوابم رو میداد.

کمی سرعتم رو کم کردم تا عمار بهمون رسید.سینه ستبر و محکم راه میرفت.همون لباس پلنگیِ همیشگی به تنش بود نیم پوتش به پا. خاک و خولی بود و عرق کرده.موهاش پریشون بود و هر چند لحظه با دست راستش موهای تازه کاشته شده اش رو مرتب میکرد.

دیدم حسین هم سر به زیر آروم داره پشت سر عمار میاد.

گفتم: عمار شما که دارید میرید پس کار من کی درست میشه؟

عمار با غضب برگشت به من نگاه کرد و با تشر و محکم گفت:

چیه این وضعی که واسه خودت درست کردی؟ جمع کن خودتو، میفهمی داری چی کار میکنی؟ با این اوضاع هنوز نوبتت نیست. الان وقت تو نیست.

تعریف کرد:

از تشر عمار جا خوردم...بغضم ترکید...با زانو خوردم زمین... التماسشون کردم منم ببرن...عمار همونطور محکم داشت میرفت...مهدی از خجالت من بدون هیچ حرفی پشت سر عمار راه افتاد... جلوتر دری از نور باز شده بود و عمار و مهدی به سمت در میرفتند و من زار میزدم و التماشسشون میکردم... دیدم حسین هم پشت سر عمار و مهدی به طرف در میره...داد زدم عمار...عمار...پس حسین کجا میاد؟

جواب داد حسین با ما میاد...و سه نفری از در نورانی رد شدند و من....

تعریف کرد:

چشمام رو که باز کردم، غم عالم به دلم بود...صدای اذان از پنجره ی اتاق وزیدن گرفت....با خودم گفتم حسیــــــــن.

تعریف کرد:

هر جوری بود با منطقه تماس گرفتم و از بچه ها سراغ حسین رو گرفتم. گفتم هواش رو داشته باشید حسین خیلی داره بو میده؛

گوشی رو به حسین دادن...

گفتم سلام ابویاسین...نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و خوابم رو براش تعریف کردم...با خنده بهش گفتم داداش تو رو خدا مواظب خودت باش، نوش جونت هر اتفاقی که واست میفته ولی مهدی و کمیل تازه شهید شدن فعلا کفایت میکنه تو بذار چند وقت دیگه.

خنده ی آروم و شرم آلودی زد و چشم خیالت راحتی گفت و .....

امروز، یک اردیبهشت نود و هشت،

روز نیمه شعبان،

چهل روزه که حسین هم با بالهای خونی پرکشیده و به عمار و مهدی رسیده...

میگم:

دمت گرم که...

رؤیای صادقه

عمار

مهدی

ابویاسین

کمیل

چهلم

اینجا تیپ سیدالشهداء 


شهیدعباس دانشگر

شهیدمحمدحسین محمدخانی

شهیدمهدی طهماسبی

شهیدحسین جوینده

@bi_to_be_sar_nemishavadd

  • دوستدار شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی