شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

حالا من باید از تو همه چیزم رو بخوام

چهارشنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۴۷ ق.ظ


بسمـ رب شهدا والصدیقین 

شب چهارم ماه مبارک رمضانِ ۹۴ بود که زنگ زدم به محمدرضا بهش گفتم بریم بیرون؟

گفت : موتورم خرابه فردا میخوام برم درستش کنم.

 گفتم: موتور چیه بیا با تاکسی  پیاده ای چیزی میریم.

گفت: باشه یه رب دیگ سر کوچمون باش.

رسیدم سر کوچشون

گفتیم: کجا بریم؟؟

محمد گفت: بریم حدادیان نزدیکه

من گفتم: نه بریم حاجی(منصور)

گفت: باشه بریم..

سوار تاکسی شدیم خلاصه رسیدیم حاجیـ..

اون شب محمدرضا زیاد حوصله نداشت..

یه کم که نشستیم روضه و مناجات رو گوش دادیم.

 گفت: پاشو بریم..

گفتم: تازه اومدیم 

گفت: پاشو بریم حال ندارم بشینم..

گفتم: باشه بریم..

چون وقت زیاد بود تا سحر

گفت:تا آزادی پیاده بریم

منم که پایه گفتم: بریم یادمه گفت ساعت ۲ونیم میرسیم حالا ساعت ۲ بود

گفتم: بشین تا برسیم

گفت:هر کی نرسه

طرفای دانشگاه تهران بودیم ساعت نزدیک ۲ونیم بود..

بهش گفتم ۲ونیم داره میشه ها

گفت: یه تاکسی بگیر ۲ونیم هر کی نرسه

خلاصه نشستیم توی تاکسی و ۲ونیم آزادی بودیم

دیگ بماند از ارگ تا انقلاب انقدر خندیدیم که من واقعا عضله های دلم درد گرفته بود...

که محمد گفت: یکی مارو ببینه میگه اینا یه چیزی زدن انقدر میخندن

پ.ن

تسبیح قرمز دانه اناری معروف

یادمه چن باری میخواستم ازش بگیرم

گفت هدیس و برام عزیزه..

پ.ن۲:

تصویر

زنجیرهِ اتصال نیست.

بینمون یکی جاش خالیه

پ.ن۳:

اونموقع تو از من التماس دعا میخواستی

حالا من باید از تو همه چیزم رو بخوام

پست اینستاگرام دوست شهید 

دعام کن رفیق

التماس دعا

@modafeanharam77

  • دوستدار شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی