شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

‍ دلنوشته همسر شهید سیاهکالی مرادی:

10 آبان سال 1391 روز عقدمان همزمان با ولادت امام هادی ع بود،ولی برایم چادر عروس نیاورده بودی!زیر گوشم زمزمه کردی دلم میخواهد همسرم را کربلا ببرم و خودش چادر عروسش را آنجا انتخاب کند.آقا و اربابمان بخاطر شما که نو عروس هستید من را هم دعوت کند به حرمش، و به من نگاهی کند....

زمان پاسپورت تمام شده بود و هنوز ماموریت سوریه نرفته بودی،گفتی برویم و پاسپورت بگیریم و به کربلا برویم و هدیه ام را انجا برایم بخری،،،،چند روز بعد پاسپورت آمد ولی تو آمدی و گفتی ماموریت سوریه جور شد و راهی دمشقم...به من گفتی چون فرصت نشد شما را کربلا ببرم ،حرم حضرت زینب س و حرم حضرت رقیه س بیادت هستم و برایت دعا میکنم که از حقت گذشتی،و مانع راهم نشدی ....

رفتی و رفتی و رفتی.....

قسمت سوم

14 صفر سالگرد شهادت توست،من امروز در بین الحرمین هستم. وقتی روبه روی حرم میایستم خودم را یک انسان دو نفره حس میکنم،خودم و تو در قلبم....

اما این اشک ها نمیگذارند درست خیابانها را ببینم.گاهی در مسیر راه احساس میکنم اگر چادری را ببینم تو شرمنده میشوی که نتوانستی این دنیا هدیه عروسیم را به من بدهی،اما خیالت راحت اشک ها نمیگذارند هیچ کجا را جز حرم نگاه کنم. من تحمل شرمندگی تو را ندارم.

مطمئنم هدیه ات را برای قرار بعدیمان در جهان باقی گذاشته ایی

من هم مثل همسر وهب به قولی که به من دادی دلگرمم.

مرا به جایگاه همسر وهب رسانده ایی

تو را به لحظه لحظه آرزویت رسانده ام

ببین،این دل همیشه تنگ را

به قدر خانه تا دمشق گسترانده ام

                                                     

@modafeanharam77

  • دوستدار شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی