خاطره ای ز شهید دهقان امیری
پنجشنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۸، ۰۵:۳۵ ب.ظ
بعد از شهادت حسرت به دل موندم که به خوابم بیاد. بالاخره اومد. نزدیکای صبح بود. خواب دیدم که پشت یه میز وایستادم و شخصی نشسته و به امور دانشجویی رسیدگی میکنه. کارت دانشجوییمو میخواستم که ناگهان صدایی شنیدم که به من گفت برای منم کارت میگیری؟ رومو برگردوندم و محمدرضا رو دیدم. لباس سفیدی تنش بود و انگار قدش بلند تر شده بود. تو خواب میدونستم شهید شده. گفتم تو جون بخواه. بغلش کردم. محکم گرفتمش و شروع کردم به گریه کردن و حرف زدن. پرسیدم منو شفاعت میکنی؟ لبخندی زد و گفت این حرفا چیه،معلومه. مطمئن باش. این بار محکم تر بغلش کردم و گریه هام بیشتر شد.
نقل از دوست شهید بزرگوار
@modafeanharam77
- ۹۸/۰۶/۰۷