اما سرنوشت چیز دیگری شد
سه شنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۸، ۰۵:۰۵ ب.ظ
دهه محرم در سوریه بودیم. در "ریف حلب" دو سه شب گردان ما و چند شب گردان او به شکل دید و بازدید هیئت می رفتیم.این بین گردان ها رسم بود. یک شب ما مهمان گردان او بودیم.دو حلقه پشت سر هم تشکیل دادیم و مشغول عزاداری شدیم.ناگهان در تاریکی، شخصی را دیدم که به نظرم آشنا آمد.کمی خود را جابهجا کردم تا ببینم چه کسی است. محمدرضا بود. به شدت ضجّه می زد و گریه می کرد.ناگهان به دلم افتاد که او شهید می شود،اما به خاطر روحیه شاداب و پرنشاطش به فکرم خندیدم و به خودم قبولاندم که به این زودی ها شهید نمی شود. گفتم او ضد گلوله است،اما سرنوشت چیز دیگری شد.
نقل از همرزم شهید شهید محمدرضا دهقان امیری
@modafeanharam77
- ۹۸/۰۶/۱۲