عجب محرمی بود
مدت کوتاهی بود که یه خانواده با ایمان، یه قطعه زمین به هیئت فاطمیون اهدا کرده بودند. دو هفته شب و روزِ همه بچهها شده بود اینکه هرجوری که شده اونجا را برای برنامه محرم برسونیم.▪️ به مدد اهلبیت (علیهمالسلام) از یه خرابه و ساختمون نیمهکاره، یه خیمه زیبا و گرم و نرم برای مراسمات آماده شد. تا شب پیشواز محرم همچی آماده شد. یه بارون سیلآسا و پیشبینی نشده کارمون را تحتالشعاع قرار داد. رفتم هیئت دیدم چندتا ازر بچهها دارن فرشها رو جمع میکنند. آب کل هئیت رو برداشته بود. و یه نفر بالای داربست شروع کرده به بستن چادرها و پلاستیکهای سقف. آره، علیرضا بود. بعد از درست کردن سقف از داخل رفتیم روی پشتبام و از رو چادر برزنتها رو مرتب کردیم و کل قسمتها رو زیر بارون، پلاستیک یه تیکه کشیدیم. نمیدونم برا ناهار اومدیم پایین یا اصلاً ناهار خوردیم یا نه❗️. ساعت حولوحوش چهار بود که علی گفت: «دیگه نمیتونم سر پا وایستم». دیشب نخوابیده بود، از صبح زود هم سر داربست. بهش گفتم: «برو چند ساعت خونه استراحت کن، بقیهش رو با بچهها انجام میدن». رفتش پایین که بره استراحت کنه؛ الان مشکل فرش بود. چون همه فرشها خیس شده بود. علی رفت، اما نیمساعت بعد با یه پیکانبار فرش اومد. کلاً با خستگی بیگانه بود. خندیدم بهش و گفتم ... اون محرم برا من و علی شد سینهزدن رو سر داربستها.... هر شب بارونی باید میرفتیم بالا، آبهایی که روی پلاستیکها و چادرها جمع میشد رو خالی میکردیم، با پارچ و دستهای یخ کرده. همون بالا زیر آسمون صدای هیئت هم میومد. هم سینه میزدیم، هم گریه میکردیم. خیلی سرد بود، اما اشکامون برای ارباب گرممون میکرد. عجب محرمی بود.... شهید مدافع حرم علیرضا جیلان @modafeanharam77
- ۹۸/۰۶/۱۷