شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

خلیل کربلایی شد

دوشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۸، ۰۳:۳۵ ب.ظ

 

باهرجان کندنی بود،بالاخره بی سیم را روشن کردورفت روی خط ابوحسنا : ابوحسنا،ابوحسنا،خلیل در فاصله آمدن جواب از بی سیم‌، نفسش که انگار گره خورده بودرا آزاد کرد،آه کوتاهی کشیدوبعدهم باپشت دست چشم هایش راپاک کرد.بازهم کلیدرافشاردادوگفت: "ابوحسنا،خلیل". بعدچندثانیه صدای ابوحسنا آمدکه می گفت :" خلیل جان به گوشم". مصطفی سرش رابه صندلی تکیه داد.آب دهانش راکه مثل زهرتلخ شده بود،قورت داد. انگار که یک مشت خاک خورده بود، صورتش رادرهم کردوگفت: "حاجی منم مصطفی،خلیل کربلایی شد" ابوحسناباتشرپرسید:"درست حرف بزن، خلیل چی شده؟ "مصطفی باگریه گفت:"خلیل کربلایی شد،حاجی بدبخت شدیم". هیاهوی صداها راردکردم .رگه آفتاب تاوسط های اتاق آمده بود.مامان باچادرنمازسفیدخوشگلش سرسجاده نشسته بود، زیرلب ذکرمیگفت وباهرذکرش یک دانه تسبیح پشت سربقیه میدوید. خم شدم، چادرش رابوسیدم.مطمئن بودم دل تنگ محبت ها ونگاه پر از عشقش میشوم؛برای همین صورتم رانزدیک آوردم وصورتش رابوسیدم. شنیدم که گفت:"خدایا شکرت،من راضی ام به رضای تو". شهید رسول خلیلی

@zakhmiyan_eshgh

  • دوستدار شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی