شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

 

شهیدی که مدافع حرم بودن را به داشتنِ پست در فرمانداری ترجیح داد...

فرصتی پیش آمد که دقایقی خصوصی پای درد دلهای پدر شه‍ید حمیدرضا باب‌ الخانی بنشینم و اسرار شهید را از زبان معلمی عزیز و صبور بشنوم، ایشان گفتند حمید در سن ۲۵ سالگی موفق به اخذ مدرک کارشناسی ارشد در رشته عمران شدند، و روزی تصمیم گرفتند در فرمانداری استخدام بشوند، مدتی طول کشید که مدارک مورد نیاز را فراهم کردند و رزومه کاری ارائه دادند و بخاطر اینکه دانشجوی ممتاز و محقق و پژوهشگر بودند شرایط استخدام ایشان فراهم شده بود، ایشان بخاطر دوستی با پسر آقای دکتر شریعتی در این زمینه مشورت می‌کنند، آقای دکتر با اشاره به شرایط موجود استانداری و وجود باند و باند بازی و برخی موارد دیگر و با شناخت از روحیات شهید به او می‌گویند اگر میخواهی نون حلال سر سفره خانواده‌ات ببری برو در سپاه استخدام بشو، که این اتفاق هم می‌افته، و پس از این کار ایشون بصورت داوطلب عضو سپاه قدس و مدافع حرم میشوند، پدرش فرمودند ایشان تا لحظه شهادت بیش از دو سال در سوریه فعالیت داشت و از ما خواسته بود این موضوع را از فامیل مخفی کنیم که مبادا نگران شوند، تقریباً هر شش ماه دو هفته به مرخصی می آمد، برج ۵ امسال یک واحد سازمانی در شهر حلب در اختیار ایشان قرار می‌دهند و همسر ایشان هم به سوریه منتقل می‌شود. اخیراً هر چه خانواده از آنها می‌خواهند یه مدتی به ایران بیایند شهید عزیز به پدر می‌گوید شرائط سختی پیش آمده و حجم کارش خیلی زیاده و مقدمات سفر پدر و مادر خودش و خانمش را جهت سفر به سوریه فراهم میکنه، در تاریخ ۱۰/۱۰ امسال آنها به سوریه سفر میکنند که مدتی کنار فرزندانشان باشند، پدرش با حسرت میگفت چه دیداری حمید صبح زود از منزل خارج می‌شد و شبها با جسمی بی‌جان و خاک آلود و لباسهائی غرق در گل‌ و لای به خانه بر می‌گشت، چون فقط سه‌شنبه ها پرواز به ایران وجود داشت بعد یک هفته تصمیم به باز گشت گرفتیم اما حمید مانع شد و گفت خواهش می‌کنم یک هفته دیگر اینجا بمانید، ما هم قبول کردیم. هرگز در این سالها به من از مسئولیتش نگفت فقط می‌گفت من روزها میرم قرارگاه، در سوریه از یکی از رزمندگان تیپ فاطمیون خواهش کردم بگه پسر من اینجا چکار میکنه، او گفت پسر شما فرمانده اطلاعات عملیات یکی از مناطق و مسئول آموزش رزمنده های سوری در زمینه های مختلف از جمله کار با دوربینهای جی آی اس و غیره هست، تازه اینجا بود که فهمیدم باید چشم انتظار شهادتش باشم. وقتی از حمید پرسیدم که چند سال تو اینجا هستی بهتر نیست برگردی ایران و اونجا خدمت کنی، به من گفت پدرجان من سالها درس خواندم، در سپاه آموزش‌های مختلفی دیدم، به زبان عربی مسلط شده‌ام که حالا ازش اینجا استفاده کنم، من اگر به ایران بیایم خیلی از توانائی‌های من اونجا کارائی نداره مضاف بر اینکه توی ایران خیلی‌ها هستند که جای من رو پر کنند ولی اینجا هر کسی نمیاد و نمیتونه کار کنه، من نمیتونم بیام ایران و صبح برم سر کار و ساعت ۲ بیام خونه، من نمیتونم فریاد و ضجه و کشتار این مردم مظلوم را ببینم و بشنوم و بیام ایران راحت بخوابم. پدرش گفت وقتی این صحبت‌ها را شنیدم فهمیدم تصمیمش را گرفته و با وجود نگرانی شدیدی که وجودم را فرا گرفت او را به خدا سپردم، ایشان در آخر از خداوند طلب کردند که لیاقت خانواده شهید بودن را به ایشان عطا کند و این شهید عزیز را از ایشان بپذیرد.... 

@zakhmiyan_eshgh

  • دوستدار شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی