مهـمانی که حـضورش را بـاور نمـیکـردم
مهـمانی که حـضورش را بـاور نمـیکـردم. روز ۷ فروردین سال ۹۸ آقایی با تلفن خانه ما تماس گرفت و گفت: اگر آمادگی دارید قرار است سردار فردا به منزل شما بیاید. تلفن را قطع کردم و فکر کردم منظورشان از سردار همان برادر پاسداری است که از محل خدمت همسرم گاهی به خانه ما و بقیه شهدا سر میزد. 🔸دوباره صبح روز ۸ فروردین همان آقا ساعت ۸ صبح تلفن زد و گفت: حدود یک ساعت دیگر خدمت میرسیم. آن موقع تازه فهمیدم سردار سلیمانی قرار است تشریف بیاورد. یک لحظه استرس و شوق باورنکردنی همه وجودم را گرفت سریع بلند شدم تند تند خانه را مرتبتر کردم و میوه مختصری هم آماده کردم. شنیده بودم حاج قاسم ناراحت میشود اگر پذیرایی از او مفصل باشد. فرزند دومم هم ۵۰ روزش بود و خیلی بیقراری میکرد اما در همان حین کارهایم را کردم و سریع زنگ زدم منزل پدر شهید و گفتم قرار است مهمان بیاید برایمان شما هم خودتان را برسانید. از محمود یاد گرفته بودم پشت تلفن رعایت مسائل امنیتی را بکنم برای همین به آنها نگفتم مهمان چه کسی است. 🔹خانه ما طبقه چهارم است برای همین دید مسلطی به کوچه داریم. زمانی که زنگ اف اف را زدند من سریع رفتم پشت پنجره ماشینی را دیدم که چند جوان حدود سی و چند ساله داخلش هستند. گفتم پس سردار کو؟ حتما اینها آمدند فضا را بسنجند و اگر خبری نبود بعد ماشین حاج قاسم بیاید. آماده شدم بروم پایین که وقتی میآید مشایعتش کنم. همین که دکمه آسانسور را زدم هم زمان در آسانسور باز شد و دیدم سردار با یک آقا جوانی آمدند بیرون، بدون هیچ تکلف و به اصطلاح دم و دستگاهی. بعدها متوجه شدم یا کلاه گذاشتند و یا طوری آمدند که در کوچه شناخته نشوند چون ما اصلا متوجه آمدن ایشان در کوچه نشدیم... 🔸حاج قاسم تا مرا دید سلام و علیک گرمی کرد و آمد داخل. از بچه کوچکی که در آغوشم بود متوجه شد ازدواج مجدد هم کردم. گفت: چرا به من نگفتی ازدواج کردی و بچه دار شدید؟ باید وقتی زنگ زدیم میگفتی تا هدیه ازدواج و بچه ات را میآوردم. ب پدر مادر شهید هم خیلی گرم سلام و علیک کردن. من و همسرم رفتیم داخل آشپزخانه وسایل پذیرایی را بیاوریم اما سردار با جدیت از ما خواستند که چیزی نیاورید من فقط آمدم ببینمتان. ما هم یک سنی چای آوردیم و نشستیم. به من گفت: بنشین کنار پدر شهید. 🔹چون برادرم هم بود از من پرسید همسرت کدام است؟ وقتی معرفی کردم، سردار سلیمانی با لبخند گفت: او را شهید کنی چه میکنی؟ گفتم: حاجی خدا بزرگ است. گفتند بچه را بیاور میخواهم ببوسم. سفت و محکم میبوسید و چند بار بعد با خنده گفت: من عادت دارم بچه هر چه کوچکتر باشد محکمتر میبوسمش. 🔸سپس رو کردند سمت پدر و مادر شهید و حال و احوالشان را پرسیدند. مادر شهید بحث را کشاند به جایی که شروع کرد از من و همسرم تعریف کردن. مادر رو کرد به همسرم گفت: او مثل محمود پسرم هست و سارا هم عین دخترم میماند از محمود هم بیشتر دوستش دارم. همدیگر را بغل کردیم و زدیم زیر گریه. سردار گفت: خیلی عالی خدا برای همدیگر نگهتان دارد. و با خوشحالی گفت: این ظرفیت بالای شما را میرساند که اجازه دادید عروستان ازدواج کند و حالا هم با آرامش و خوبی کنارشان هستید. از آنها خیلی تشکر کرد. 🔹حاج قاسم گفت: بعد از شهادت آقا «محمود» ازدواج شما هم حتی یک جهاد بود. بعد رو کرد به همسرم گفت شما چند کار مهم انجام دادی. اول اینکه سنت پیامبر(ص) را انجام دادی دوم اینکه فرزند شهید را پدری میکنی و سوم اینکه دختر ما را سرپرستی میکنی. چند بار با کلمه دخترم مرا خطاب کردند که بسیار برایم دلنشین بود. قبل از ازدواج من، پدرم از دنیا رفته بود و همیشه آرزو داشتمای کاش زنده بود و یکبار به خانهام میآمد حالا احساس میکردم آن روز پدرم آمده خانهام. ✍️به روایت همسربزرگوارشهید شهید محمود نریمانی
سالروز شهادت ولادت :۱۳۶۶/۱۰/۱۲ کرج ، البرز شهادت :
۱۳۹۵/۵/۱۰ حماه ، سوریه
@zakhmiyan_eshgh
- ۹۹/۰۵/۱۰