فرمانده ای که دو بار شهید شد ۲
لقمه حلال پدر
به نظر بنده تأثیرگذارترین مورد در زندگی ما، نان و لقمه حلالی است که پدر من به خانواده داده است. پدر من متولد سال 1309 و نفر دوم نفت کشور بود. او مسئولیت پالایشگاههای نفت در خوزستان را داشت. از همان اوایل به دلیل مخالفتهایی که با رژیم پهلوی داشت مبارزی تمامعیار بود. ساواک دو بار ایشان را دستگیر و شکنجه کرد. پدرم از کار هم تعلیق شد. مرتبه بعد که قصد ترور او را داشتند، متواری شد و نزدیک یک سال در رشتهکوههای زرد کوه بختیاری علی رغم وجود سرمای شدید و حیوانات وحشی زندگی میکرد. یک سری کتاب داشت که در زیرزمین منزلمان مخفی کرد و متواری شد. البته کار خودش را انجام میداد. هرچند وقت یکبار میآمد پایین و یک سری فعالیت میکرد و دوباره به بالای کوه برمیگشت. هرگاه هم که نمیتوانست به خانه سر بزند، دوستانش پیامی برای مادر من میآوردند. از همان اوایل خانواده ما با مبارزه آشنا شدند. «صادق» و «رضا» هم ترجمه نامههای امام را انجام میدادند. نامهها را چاپ میکردند و بین خانهها و کسبه و مساجد پخش میکردند. «روزبه» هم همین کارها را در مسجد انجام میداد و هر سه تحت تعقیب بودند. پدر من به دلیل شغلی که داشت مرتب خارج از کشور بود، خیلی نمیتوانست در خانه باشد ولی انصافاً همان لقمه حلالی که به ما داد و کمکهای مادر و توکل بر خدا ماحصلش این فرزندان شدند. پدرم لیسانس ریاضیات و مهندسی ابزار دقیق داشت و در سال 1384 به رحمت خدا رفت. نعمت جنگ در ابتدای جنگ تحمیلی به خاطر شغل پدر در اهواز بودیم. به یاد دارم که نشسته بودیم و صبحانه میخوردیم که هواپیماهای دشمن آمدند و شهر را بمباران کردند. با اینکه تهران خانه داشتیم ولی سنگر را خالی نکردیم و آنجا ماندیم. سال 1354 حقوق پدر من 24 هزار تومان بود که شاید کمتر حقوقی در این سطح بود. میتوانستیم بهترین زندگی و امکانات را داشته باشیم که داشتیم. میتوانستیم بهترین تفریحات سالم و ناسالم را داشته باشیم که سالمش را داشتیم. انتخابمان ورود به مسجد با تشویق پدر و مادر بود. نعمتی که جنگ داشت برای امثال ما ورود به مسجد و بسیج بود. اسطورهای به نام مادر مادر من از نظر روحی خیلی قوی است. گاهی اوقات به من میگوید: «شما برو؟» میگم: «کجا برم؟» میگوید: «نمیخوای بری سوریه؟» در اعزام بچهها به جبههها اصلاً نه نمیآورد. میگفت: «خدا به همراهتون. مواظب خودتون باشید. کوتاهی نکنید و اگه تونستید سالم برگردید.» از رسانههای مختلف حتی از شبکههای بیگانه آن زمان که مجوز داشتند برای مصاحبه با مادرم میآمدند که از ایشان نقطهضعفی پیدا کنند. مثلاً به ایشان میگفتیم: «از بیبیسی آمدند میخواهند با شما مصاحبه کنند میخواهید مصاحبه کنید؟» میگفت: «اینا میخواهند از ما نقطه ضعف پیدا کنن. بگو بیان.» ایشان جوابشان را میداد و میگفت: «سه تا پسر دیگه دارم هر موقع خواستند به جبههها بروند من مشکلی ندارم و ازشون میخوام که بروند.» آشپز هیئت محرم کسی روزبه را نمیدید چون مرتب در حال کارکردن در آشپزخانه هیئت بود. وقتی دیگر نای راه رفتن نداشت به خانه میآمد. همان موقع هم که استراحت میکرد اگر کسی کاری با او داشت سریع بلند میشد. اهل بالای مجلس نشستن نبود و میگفت در آشپزخانه هیئت بهتر میتوانم کار کنم. آغاز راه خوشبختی «روزبه» چون از فرماندهان در سوریه بود، نیازی به حضور فیزیکی و مستقیمش در بعضی عملیاتها نبود. تا زمانی که عملیات «بصرالحریر» در درعای سوریه آغاز شد. «درعای» سوریه منطقهای استراتژیک هست؛ به دلیل اینکه در فاصله دو کیلومتری با مرز فلسطین اشغالی و اردن است و منطقهای فوقالعاده حساس است. عملیات شروع شد و در همان مرحله اول بچههای ما به تمام مواضعی که میخواستند به راحتی رسیدند. بعد از آن آماده شدند که خط را به ارتش سوریه تحویل بدهند. نیروهای ما به مرکز فرماندهی اطلاع دادند که این منطقه را آزاد کردند و مرکز فرماندهی به وزارت دفاع سوریه انتقال داد. تحویل منطقه به ارتش سوریه مدتی زمان برد و به همین دلیل مهمات بچههایی که در آن منطقه بودند به اتمام رسید. برادر من و سردار «کجباف» که مسئول معاونت نیروی ما در سوریه بود با سه الی چهار نفر دو ماشین را پر از مهمات و حرکت میکنند تا به آن منطقه که بچهها زیر فشار بودند برسند.
- ۹۹/۰۷/۱۳