شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

اینجا بس هوا سرد است

يكشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۹، ۰۶:۲۵ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم قربة الی الله

گرم است بازارِ پوشاکِ زمستانی! در شهر گویی قحطِ آغوش است  تازه پای کوه بودیم و هنوز یکی دوتا پیچ بالاتر نرفته بودیم که برف شروع به باریدن کرد، و ما هر دو دیوانه‌یِ برف بودیم... تا خود مقصد برف بارید و تا خودِ مقصد برفهایی که چون پرافشانِ پری‌هایِ هزار افسانه از یادها رفته باریده بود و تو مسیر نشسته بود، روشون قدم گذاشتیم و به جای پاهایی که ازمون روی برفا میموند نگاه کردیم و سرخوشانه میرفتیم. برف می‌بارید... و کفش من که عمرش به سر رسیده بود تو مسیر دهان واکرد و داشت نفسهای آخرش رو میکشید و مثل غریقی که توی دریا گرفتار شده باشه، با هر باز کردن دهانی، برف و آب و گل و شل، گلوی کفش رو پر میکرد و داشت از نفس میانداختش. پام خیسِ خیس بود و سرما نشسته بود به جونم اما از لذت کوه و شب و برف و تو، دل و جونم گرمِ گرم بود. وقتی رسیدیم به مقصد، به زحمت تیکه زمین خشکی پیدا کردیم و چادر رو برپا، و با چند قطعه چوبی که با خودمون آورده بودیم، چایی درست کردیم بلکه از سرمای رخنه کرده تو جونمون کم بشه. حسابی خسته بودیم رفتیم داخل چادر یه پتوی نازک داشتیم که انداختیم زیرمون و دوتکه پتوی مسافرتی که کشیدیم رومون. سرد بود... اینقدر سرد که فکم به شدت و با صدا بهم میخورد، هر چی سعی میکردم جلوی لرزم رو بگیرم، نمیشد. دندونهام بی اختیار و پر قدرت و پر صدا بهم میخورد. حریف سرما نشدم، پشتم رو مالونده بود به خاک رو سینه ام نشسته بود. زورم بهش نمیرسید، خودت رو بهم نزدیک کردی دستت رو انداختی دور گردنم و من رو کشیدی تو آغوشت... تا خودِ صبح به گرمای وجودت پناه بردم. با کمکت و تو آغوشت، تونستم پشت سرما رو به خاک بمالم، محمود... . . نزدیک به بیست ساله که وقتی آذرماه میرسه، ساعت قلبم زنگ میخوره و بهم هشدار میده که: هی! حواست رو جمع کن، چند شب دیگه تولدشه! و وقتی که به امشب میرسم، با قلبم برات جشن میگیرم، جشن تولد تورو محمودرضا. و تو ذوق چشمات غرق میشم وقتیکه با اون غرور لعنتیت میخوای ذوق چشمات رو نشون ندی. . . محمودرضا! میدونی که دلم میخواست، امشب هم غافلگیرت کنم و بشونمت پایِ جشنِ تولدت و با بچه ها تا خود صبح بگیم و بخندیم و با تو خوش باشیم، اما، دستم کوتاهه داداش... شرمنده. . میدونی محمودرضا، ما بعد تو پیر شدیم. امشب بعد مدتها با موری تماس گرفتم، تصویری. وقتی دیدمش، جا خوردم، خیلی شکسته شده بود. تو این سرمای استخون سوز رفته بود پشت بوم. نمیدونم میدونست امشب تولدته یا نه، ولی... پشت دودِ سینه‌ش، صورت شکسته ش رو ازم قایم میکرد... اما... کلی خندیدیم. خندیدیم محمودرضا!! ما بعد تو خندیدیم... . . تولدت مبارک پسر. خوش اومدی عزیز. ببخشید که دستمون خالیه. آخه تو سرمایِ روزگار گیر افتادیم و زمین گیرمون کرد. نشسته روی سینه هامون و پشتمون رو به خاک مالیده. کاش ما رو بکشی تو امن آغوشت. کاش سینه مون رو بچسبونی به سینه‌ت قلبمون رو گرم کنی زنده مون کنی. محمودرضا! این همه سال شبِ تولدت من غافلگیرت کردم، امشب تو غافلگیرم کن. بغلم کن... من رو از زمستون وجودم نجات بده... من، سردمه . . تولدت مبارک داداش امشب اولین شب از آخرین سالِ دهه‌ی سوم زندگیته ای زنده ترین... . . مادرم همیشه می گفت هر چیز ی باید سر جای خودش باشد؛ پس لطفا مرا بغل کن... . .

رفیق محمود بغلم کن

هجدهم آذر

تولدت مبارک

اینجا بس هوا سرد است

سربازان آخرالزمانی امام زمان عج

فدایی حضرت زینب سلام الله علیها

شهیدمحمودرضابیضائی

به اشتیاق تو جمعیّتی‌ست در دل من

بگیر تنگ در آغوش و قتل عامم کن

شهید نیستم اما تو کوچۀ خود را

به پاس این همه سرگشتگی به نامم کن.

@bi_to_be_sar_nemishavadd

  • دوستدار شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی