شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۱۵۵ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

۰۱
دی

شهید مدافع حرم مهدی قاضی خانی

 در شب یلدا

 امسال نهال و خانواده اش بدون حضور بابامهدی یلدارو جشن گرفتند . ..

@khadem_shohda

  • دوستدار شهدا
۰۱
دی

کلنا عباسک یا زینب (س)

برای اولین بار که به سوریه اعزام شدیم ما را به شهر حلب بردند

در آنجا به غیر از ارگانهای دیگر، سه تا گروهان دیگر هم بود به ترتیب 1 - 2 - 3

که شهید خلیلی معاون شهید علیزاده فرمانده گروهان 2 بود؛که من هم در همان گروهان بودم

شهید خلیلی انسانی دلیر و همانطور که اسمش مومن بود؛ خودش هم انسان مومنی بود

بسیار رزمنده پر تلاشی بود و هرروز بچه های گروهان را برای آموزش و ورزش میبرد و با بچه ها خیلی صمیمی بود

در خط تثبیت حدادین هم که بودیم؛شبها تا صبح بدون اینکه خواب به چشمش بیاد یکسره از بچه ها سرمیزد یا برای شناسایی منطقه با شهید سید باقر تا نزدیک مقر دشمن؛همراه با چند تن از بچه های شناسایی گروهان میرفتند

یک روز قبل هجوم حندرات1 بچه ها داشتن آماده میشدند و سلاحشان را تمیز و امتحان میکردند که مومن با حوصله زیاد بچه های تازه وارد را راهنمایی میکرد

آن روز هم شهید خلیلی بعد از اینکه بچه ها محاصره شدند جزء نفرات اول بود که با دشمن درگیر بود

آن روز خلیلی با فرمانده علیزاده شجاعت بسیاری به خرج دادند و با اینکه میتونستن به راحتی خودشون رو به عقب بکشن

ولی مردانه جنگیدند تا یک عده از بچه های باقیمانده عقب نشینی کنند و جان سالم به در ببرند

تو آخرین ویلای که ما چند نفر آخر مانده بودیم و تعدادی از بچه ها را عقب کشیدند

شهید خلیلی با ما بود و روی پشت بام سنگر گرفته بود و با یک تیر بار پیکا دشمن رو زمین گیر کرده بود

که دشمن با تعداد زیاد در فاصله 50 _60 متری ما بود و تجهیزات سلاح سنگین هم داشت جرات نمیکردند جلو بیاد

فقط با نارنجک شان امان ما رو بریده بودن چون فاصله نزدیک بود و راحت نارنجک های شان به ما میرسید

دست آخر هم داخل همان ویلا روی پشت بام جلو چشم خودمان شهید شد و شجاعت مومن باعث نجات یافتن تعدادی از بچه ها شد.

وحش شاد و یادش گرامی

خاطره همزرم شهید 

سرداران بی مرز 

https://telegram.me/joinchat/D7HRmT8L2XFeVuNZ7v8YUQ

  • دوستدار شهدا
۰۱
دی

مادر شهید مسعود عسگری :

هر مسئولی اجازه آمدن به خانه مان را ندارد...

وقتی پیکرش را آوردند، به معراج رفتیم. گفتم: «هر مسئولی اجازه آمدن به خانه مان را ندارد.» چند تن از سرداران سپاه نیز برای تسلیت آمده بودند. همان لحظه گفتم: 

«به من تسلیت نگویید. باید به من تبریک بگویید، چرا که فرزندم راهش را درست انتخاب کرد. همه اقوام همکاری کردند و بر سر تابوت دعا خواندیم و توسل داشتیم. یکی از دوستان مسعود با بی قراری زیاد، سررسید و خیلی شلوغ کرد. 

🌷به او گفتم: «چه خبره آقا؟ اگر خیلی مسعود را دوست داری اسلحه اش را زمین نگذار.» سر و صدای او باعث شد که بساط دعا را زودتر جمع کنیم اگرنه می خواستیم بیشتر بمانیم و دعا بخوانیم.

این پیام ظاهرا به بچه های مدافع حرم رسید و همه همرزم های مسعود در مراسم خاکسپاری با لباس رزم آمدند و الحمدالله این حرکت باعث شد تا مراسم خیلی خوب و شکوهمند برگزار شود. من به کسی نگفتم لباس بپوشد، گفتم راهش را ادامه بدهید ولی آن ها خودشان با لباس رزم آمدند.

  • دوستدار شهدا
۰۱
دی

می‌گفت: در راه امام حسین(ع) حتی فرش زیر پایم را می فروشم

از آنجایی که طلبه بودند، انتظار می‌رفت زندگی متفاوتی داشته باشد. در صحبت‌های خواستگاری گفته بود برای ادامه راه امام حسین(ع) فرش زیر پایم را هم می‌فروشم. 

درسش تمام نشده بود و جایی هم مشغول به کار نبود. در آن شرایط شاید از نظر مالی امکانات لازم برای شروع یک زندگی جدید را نداشتند اما من این شرایط را پذیرفتم. حتی در مدت آشنایی درباره مسائل مالی هیچ صحبتی نکردیم و فرصتش هم پیش نیامد چون برای هردویمان مسئله دیگری مهم بود.

علاوه بر خودم ایشان هم میل زیادی برای همراهی من در سوریه داشت. قرار شد کار تدریس را در سوریه دنبال کنم و به بچه‌های سوری قرآن و زبان و انگلیسی یاد بدهم.

من هم در این مدت تا جایی که توانستم با ایشان همراه شدم. قبل از اینکه به سوریه برود شغل خوبی پیدا کرده بود و درآمد خوبی داشت. من هم به صورت پاره وقت در دانشگاه تدریس می‌کردم. بحث سوریه که پیش آمد، تمایل داشتم که همراه ایشان بروم ولی بچه‌ها کوچک بودند و شرایطش پیش نیامد و مجبور شدیم بمانیم ولی دو ماه آخر حضورش در سوریه من و بچه ها در کنارش بودیم.

یکی از زنان سوریه با مشاهده منش شهید شیعه شد

جنگ سوریه جنگی متفاوتی است. شناخت خودی و غیر خودی کار آسانی نیست. افرادی چون شهید پورهنگ که حجم کاری آن ها بالا بود برای چند روز مرخصی باید از مدت‌ها قبل برنامه‌ریزی می‌کردند تا مسئولیت را به فرد دیگری محول کنند. ایشان هم مستشار نظامی بود و در کنار این کار فرهنگی می‌کرد. 

اثرگذاری فعالیت‌های همسرم باعث علاقمندی مردم سوری به تشیع بود که این عامل محبوبت وی و یکی از دلایل مسمومیت ایشان باشد. یکی از خانم‌های سوری با دیدن فعالیت‌ها و منش همسرم، شیعه شد و این زنگ خطری برای دشمنان شد که اگر نمی توانند ایشان را در میدان جنگ به شهادت برسانند با نقشه از بین ببرند. از این رو نوع شهادت شهید پورنگ با دیگر شهدای سوریه فرق داشت.

مسمومیت؛ مهر سکوت شهید نام آشنا برای مردم سوریه

روز حادثه وقتی به خانه آمد حالت بی‌حسی و کسلی داشت. گفت یک لیوان آب خوردم که مزه عجیبی داشت، وقتی خوردم حالم عوض شد. من فکر کردم چون آب شرب منطقه از آب شست و شو جداست، ممکن است آب کثیف بوده است. گمان می‌کردم که یک مسمومیت ساده است. پزشک معالج نیز یک داروی مختصری داد. هرچه می گذشت به علائم بیماری افزایش می‌یافت. یک روز تهوع، بی‌اشتهایی و تب و لرز شدید شروع شد.

خودشان به شهر دیگری رفتند و بستری شدند. در مدتی که سوریه بودیم مدام در حال رفت و آمد به بیمارستان بود.

وقتی مطلع شدند فردی که آب را پخش کرده ناپدید شده این شک به یقین تبدیل شد که قصد مسموم کردن داشتند، زیرا چند نفر دیگر هم حالت مسمومیت داشتند ولی سرعت پیشروی سم در بدن همسرم بیشتر بود و فرصت درمان پیش نیامد.

اثر سم 40 روزه در بدن شهید خودش را نشان داد. علت اینکه با وجود مسئولیت‌هایی که داشت تا نرسیدن پایان دوره اجازه دادند به ایران برگردیم چون مسمومیتش تائید شد. دست‌نوشته‌ای از خودشان به جای مانده که شرح حادثه را نوشته‌اند.

رویای صادقه ای که به وقوع پیوست

در همان زمانی که درباره ازدواج صحبت می‌کردیم یک بار به من گفت خواب شهادت را دیده‌ام. خواب‌های شهید شبیه رویای صادقه بود. حتی قبل از به دنیا آمدن بچه‌ها خواب دیده بود دختر دوقلو دارد. در رابطه با شهادتش هم گفت «می‌دانم در چهل سالگی در تهران شهید می شوم.» انتظار شهادتش را داشتم ولی با توجه به صحبت‌هایی که کرده بود فکر می کردم الان این اتفاق نمی‌افتد، مخصوصا که خیلی دوست داشت در سوریه جانباز شود و بعد به شهادت برسد.

خیلی نگران بود که این جنگ تمام شود و بی نصیب بماند. تعریف می‌کرد در یکی از درگیری‌ها نارنجک کنار پایش عمل نکرده و بارها در معرض شهادت قرار گرفته ولی این اتفاق نیافتاده و از این بابت که بابی باز شده و ممکن است تا چند سال دیگر بسته شود دلشوره داشت.

وقتی حالش بد شد به من گفت حسی دارم که می‌گوید به چهل سالگی نمی‌رسم، خیلی دعا کرد که از بستر بیماری بلند شود و برود سوریه تا اگر قرار بر شهادت است بر اثر تیر مستقیم به شهادت برسد و می‌گفت دعا کردم تا پایان خوابی که دیده‌ام عوض شود ولی وقتی به تهران برگشت روز به روز اوضاع جسمی وی وخیم‌تر شد، اطرافیان هم خواب‌هایی می‌دیدند که احساس کردم رویای صادقه‌ای که قبلا شهید درباره شهادت از آن صحبت می‌کرد، در حال وقوع است.

نتوانستم برای شفایش دعا کنم

زمان برگشت از سوریه در ساعات آخر حضورمان در این کشور چون وی در بیمارستان بودند به من گفت که همراه با فرزندانمان به حرم حضرت زینب(س) بروم. در حرم هر کار کردم تا برای شفایش دعا کنم نتوانستم. تنها از خانم خواستم خانواده ما را قبول کند و هرچه خیر و صلاح است پیش بیایید.

از چند روز قبل شهادت خیلی حالش بد شد. حالت چهره‌اش عوض شده بود. یک عارضه چشمی داشت که وقتی سرما می‌خورد، چشم‌هایش التهاب پیدا می‌کرد و قرمز می شد. سم که وارد بدنش شد تمام بیماری‌های نهفته بدنش را فعال کرد. در سوریه وضع چشمش بدتر شد ولی در ایران بهتر شده بود. یک روز قبل شهادت به ایشان گفتم خداراشکر حالتان بهتر است، خودش چیزی نمی‌گفت و تنها به گفتن الحمدالله بسنده می‌کرد.

برای شهادت منتظر رضایت من بود

آخرین بار که با یکدیگر ملاقات داشتیم، گویی می‌خواست چیزی بگوید، اتاق که خالی شد با گریه خواست دعا کنم تا در بستر بیماری از دنیا نرود و شهید شود. احساس کردم در آن لحظه منتظر است که من رضایت دهم، چند ثانیه نشد که من از ته دل دعا کردم آنچه لیاقتش است به او بدهند.

یکی از دوستان سوال کرد که چطور توانستی چنین دعایی کنی. واقعیت آن است در این مرحله به آنچه طرف مقابلت می‌خواهد راضی می‌شوی. احساس کردم اگر شهادت نصیبش نشود یک عمر حسرت می‌خورد. حتی برای سوریه رفتنش با اینکه گفته بود ممکن است مشکلات بسیاری پیش روی ما آید ولی من قبول کردم، برود. خودش می‌گفت بعد از اینکه به سوریه می‌روم ممکن است نتوانم تا مدتی شاغل باشم، ولی وقتی دیدم بی‌تاب است و احساس تکلیف می‌کند، گفتم برو و تمام تلاشت را انجام دهید. اگر دیدی کاری از دستت برنمی آید برگرد.

زمانی که قرار شد به سوریه برود مدتی بود در محلی شاغل شده بود، جای آرام و خوبی بود اما وقتی سخنرانی مقام معظم رهبری را که فرمودند اگر مدافعان حرم نمی رفتند باید در همدان و کرمانشاه می‌جنگیدیم شنیدند، دیگر نتوانستند ماندن را تحمل کنند. گفت الان برای رفتن احساس تکلیف می‌کنم. یکی از آشنایان گفت هنوز که مرجع تقلیدتان حضور در سوریه را تکلیف ندانستند، برای چه می‌روید. ایشان هم در جواب گفته بود «هنر آن است آدم حرف دل رهبرش را بفهمد، وگرنه عمل به حرفی که از زبان خارج شود لطفی ندارد و دیگر واجب است.»

دفاع پرس

  • دوستدار شهدا
۰۱
دی

گفتگو با همسر شهید «محمد پورهنگ»؛

شهید مدافع حرمی که «ترور بیولوژیکی» شد 

تاثیر فعالیت‌های شهید «محمد پورهنگ» در بین مردم سوریه تابه آنجا پیش رفت که دشمن برای شهادتش راه دیگری را پیش گرفت؛ ترور بیولوژیکی از طریق مسمومیت با آب، که در عرض 40 روز باعث شهادت این مدافع حرم روحانی شد.

به گزارش سرویس مقاومت جام نیـوز، چند دقیقه بعد از حضور ما در خانه شهید بود که «ریحانه» و «فاطمه» بعد از یک خواب عصرگاهی به استقبال مهمانان ناخوانده می‌آیند. دوقلوها کاملا شبیه هم هستند و تشخیص‌شان برای ما مشکل. کوچولوهای 17 ماهه‌ای که در یک سالگی سربازان کوچک امام زمانشان شدند و پدر و مادر را در سفر سوریه همراهی کردند.  پدر که بار مسئولیت کار فرهنگی مردم سوریه و از طرفی حضور در میدان جهاد را بر دوش داشت، مهرش در دل مردم جا باز کرد. تاثیرگذاری فعالیت‌ها در بین مردم باعث شده بود که دشمن به نحوی دیگر او را از ادامه راه باز دارد. ترور بیولوژیکی آن هم از راه «مسمومیت» گزینه‌ی برای از میان برداشتن «محمد پورهنگ» بود. بعد از نوشیدن آب آلوده و سمی بود که طلبه روحانی محمد پورهنگ بعد از طی کردن چند ماه بیماری در 31 شهریورماه به شهادت رسید. فاطمه و ریحانه حالا دو ماه است که برای دیدار پدر به قطعه 40 گلزار شهدای بهشت زهرا(س) می روند. دقایقی با «زینب پاشاپور» همسر شهید مدافع حرم «محمد پورهنگ» به گفت‌وگو نشسته ایم تا از روزهای همراهی خود با شهید بگوید. در ادامه مصاحبه همسر شهید را با هم می‌خوانیم.

ازدواجی به توصیه ائمه و سفارش برادر

21 بهمن ماه سال 90 عقد کرده و 17 ربیع الاول سال بعد ازدواج کردیم. شهید با دو تن از برادرانم دوست بود. قبل از ازدواج خودم او را ندیده بودم ولی اسمش را در خانه می‌شنیدم. یکی از خواهرانش را هم دیده بودم. موضوع ازدواج مطرح شده بود اما جدی نبود. خود شهید اعتقاد داشت هر کاری زمان خاص خودش را می‌طلبد، حتی برای شهادت هم معتقد بود باید زمان مناسبش فرا برسد.

ما 10 سال فاصله سنی داشتیم و به همین دلیل تمایلی به این ازدواج نداشتم. فکرم این بود که برای ازدواج نباید فاصله سنی زیاد باشد. شهید اولین سفرش در کربلا، به حضرت عباس(ع) متوسل می‌شود، تا با کسی که مورد تائید ائمه است ازدواج کند. خودش تعریف کرد در حرم حضرت عباس(ع) هیچ دعای دنیایی به ذهنش نرسید، فقط به دلش افتاده بود که برای ازدواجش دعا کند.

همان لحظه‌ای که ایشان در حال دعا کردن بود برادرم به من زنگ زد، من هیئت بودم که گفت برای آخرین بار فکر کرده و تصمیمت را بگیر. زیرا ایشان دوست من است و شناخت کاملی دارم می دانم که روحیات شما مشابه یکدیگر است و ملاک‌هایی که تو دوست داری را دارد، همین شد که قبول کردم برای صحبت کردن، بیایند.

نشانه گذاری با 14 سکه مهریه

برای دعایش چند نشانه گذاشته بود. دعاهای وی خیلی کامل و سریع مستجاب می‌شد. نشانه می‌گذاشت که بداند این دعا براورده شده است یا خیر. از حضرت عباس خواسته بود همسری قسمتش کند که خودش از صورتش خوشش بیاید و حضرت عباس(ع) از سیرتش. یک نماز به حضرت زهرا(س) هدیه کرده و خوانده بود. همیشه برای انجام کارهای بزرگ، دو رکعت نماز به حضرت زهرا(س) هدیه می‌کرد. برای ازدواجمان هم نشانه گذاشته بود که اگر من همان مورد مد نظر ائمه هستم مهریه‌ای که عنوان می‌کنم بیشتر از 14 سکه نباشد.

تا قبل از اینکه بحث مهریه پیش آید، با کسی درباره مقدار مهریه صحبت نکرده بودم. عرف خانواده و خواهرهای دیگر که ازدواج کرده بودند، مهریه‌ی 114 سکه بود اما خود به 14 سکه تمایل داشتم تا برای خواندن خطبه عقد به محضر آقا برویم. با اینکه احتمال می‌دادم این اتفاق نیافتد ولی از این حربه برای داشتن مهریه 14 سکه‌ای استفاده کردم.

وقتی موضوع مهریه را مطرح کردم دیدم حالش دگرگون شد. بعدها به من گفت برای مهریه نشانه گذاشته بود که بداند من فرد مورد تائید ائمه هستم یا نه.

گمان می کردم 10 سال فاصله سنی یعنی دو دنیای متفاوت

تا ایشان را ندیده بودم تصور می‌کردم 10 سال فاصله سنی یعنی دو طرز فکر و دنیای مختلف، و شاید تفاهم لازمه زندگی مشترک با این اختلاف سنی به وجود نیاید، ولی زمانی که با هم صحبت کردیم فهمیدم اینطور نیست. بعدها به شوخی می‌گفتم کلا خانم‌ها از نظر فکری شش سال از آقایان جلوتر هستند، ولی تا 20 سال اختلاف سنی هم مشکلی ایجاد نمی‌کند.

به واسطه دانشگاهی که در آن درس می‌خواندم و دوستانم موارد زیادی برای ازدواج معرفی می‌شد. رفت و آمد خواستگارها به خانه ما زیاد بود، ولی کسی که کامل باشد را ندیدم. شاید از نظر مادی و ظاهری افراد ایده‌آلی برای خواستگاری آمده بودند ولی این مسائل برایم مهم نبود. آنچه برایم اهمیت داشت یکی ایمان و دیگر قدرت تحلیل فرد بود، چون دیده بودم کسانی را که در خصوص مسائل روز و موضوعات سیاسی منفعل عمل می‌کردند.



  • دوستدار شهدا