شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۹۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

۱۹
اسفند


همسر شهید علی ناصری : 

علی آقا متولد ۱۳۵۷در بلخاب افغانستان، زادگاه سردار سیدحکیم، بودند

از اعضای سپاه محمد(ص) بودند و چند سالی در افغانستان با گروه طالبان جنگیدند.

به محض آمدن نام سوریه رنگشان عوض میشد و سراپا گوش میشدند

همیشه مشتاق رفتن به سوریه بودند اما من مخالفت میکردم تا اینکه سال ۱۳۹۴ موفق به رفتن شدند

دوم فروردین ۹۵ بدلیل مجروحیت به ایران برگشتند اما هرگز اظهار درد نمیکردند. خیلی خوددار بودند. بعدها متوجه شدم که چقدر درد کشنده‌ای را تحمل میکردند

ایشان اهل ریا و خودنمایی نبودند طوری که از عکس گرفتن در سوریه هم فراری بودند. حتی وقتی بابت مجروحیتشون کارت قرمز بهشون داده شد اون کارت رو عمدا نیاوردند تا کارشون خالص خالص برای خدا باشد.

شب ۲۶ مرداد امسال از من خواست غذایی آماده کنم و با هم به آستانه حرم رفتیم 

اون شب اونقدر شاد و سرحال بودند که مجروحیتشان ازخاطرم رفت. تا حرم فاطمه کوچولو رو بغل کرده بودند و آخ هم نمیگفتند 

صبح فردای اون شب برای تامین مخارج زندگی عزم کردند که بروند بنایی ڪار کنند

شهید موقع رفتن گفت : زهرا خداحافظ...

خیلی آروم جوابشون رو دادم 

دوباره برگشت و گفت زهرا با توام خداحافظ...

نمیدونستم که بار آخره که خداحافظی میکنه

موقع کار ناگهان حالشون بد میشه و ایست قلبی میکنند 

اکنون هر هفته به خوابم میان شاد و خندان

و من موندم با حسرت و آرزوی یک لحظه بیشتر دیدنش.

 آقا محمودرضا


  • دوستدار شهدا
۱۹
اسفند


حجت لقبی بود که در جبهه مقاومت اسلامی به شهید محمدرضا خاوری داده بودند

مردی که خودش را سرباز امام زمان می‌دانست و به خاطر ارادت قلبی‌اش به حضرت حجت(عج) در جمع همرزمانش به حجت شهرت یافته بود...

ورد کلام محمدرضا این جملات بود که: می‌دانم آقا من را قبول نمی‌کنند و لایق شهادت نیستم ولی هرگز از رحمت خدا ناامید نمی‌شوم و در برابر دشمنان بی‌بی حضرت زینب(س) می‌جنگم.

حجت آن قدر جنگید و در جهادش ثابت قدم ماند تا اینکه در پنجم محرم مصادف با 27 مهر سال 1394 به درجه رفیع شهادت نایل آمد.

حضور مدوام و تأثیرگذار شهید خاوری در جبهه‌های جهادی افغانستان و در نبرد با طالبان و همچنین در کشور سوریه، باعث بالا رفتن روحیه دوستانش در لشکر فاطمیون می‌شد.

برای آشنایی با رزمنده‌ای که جهادش مرز نمی‌شناخت به گفت‌وگو با برادرش جواد خاوری پرداخته‌ایم که تقدیم حضورتان می‌شود

در پرونده جهادی شهید خاوری نبرد با طالبان هم دیده می‌شود، ایشان بزرگ شده افغانستان بودند؟

نه، خانواده ما سال 57 به ایران آمدند

شهید محمدرضا خاوری هم که فرزند اول خانواده بود سال 1358 در شهر مشهد به دنیا می‌آید

برادرم تا 36 سالگی و شهادتش در روز 27/7/1394 بیشتر عمرش را در ایران زندگی کرده بود

منتها چون اصالتاً اهل افغانستان هستیم، به موطن اصلی‌مان هم رفت و آمد می‌کرد

خانواده ما با وجود سال‌ها زندگی در ایران به نوعی با مردم و فرهنگ اینجا عجین شده‌اند

موقعی که ما کوچک بودیم همراه خانواده به قم و ملایر و اراک هم رفتیم و مدتی به دلیل شرایط کاری در این شهرها زندگی کرده‌ایم

اما به طور کلی ساکن شهر مشهد بودیم

سه برادر و یک خواهر خانواده ما همگی متولد کشور ایران و شهر مشهد هستیم

ما یک خانواده مذهبی داشتیم و خصوصاً مادرمان خیلی سعی می‌کرد ما را با آداب و رسوم اسلامی و شیعی پرورش دهد

مادرمان تعریف می‌کرد موقعی که سر محمدرضا باردار بوده خیلی حساسیت به خرج می‌داده تا مبادا حتی یک لقمه نان شبهه ناک مصرف کند

جالب است برادرم در بعد از ظهر نهم محرم متولد می‌شود و شهادتشان هم مصادف با پنجم محرم 1394 می‌شود

خود شهید هم در مورد تولدش در ماه محرم احساس خاصی داشت

چه احساسی؟

همیشه شهید از مادرمان سؤال می‌کرد اگر من در ‌چنین روزی (نهم محرم) متولد شدم چرا اسمم را حسین، ابوالفضل یا عباس نگذاشته‌اید

مادرم هم در پاسخ می‌گفت:

آن موقع تازه به شهر مشهد انتقال پیدا کرده بودیم و با توجه به ارادت خاصی که به امام رضا(ع) داشتم، موقع وضع حمل من را به بیمارستان امام رضا(ع) بردند

چشمم که به تابلوی بیمارستان افتاد با خودم گفتم:

«امام غریب! ما غریب‌ها را فراموش نمی‌کند»

برای همین نام محمدرضا را برای تو انتخاب کردم.

شما چند سال با شهید فاصله سنی دارید؟ خاطره‌ای از کودکی‌های تان دارید؟

من متولد سال 61 هستم؛ تقریباً سه سال از او کوچک‌تر بودم

من ورضا در یک مدرسه درس می‌خواندیم؛موقعی که رضا کلاس پنجم بودند من کلاس دوم بودم

با هم ایام محرم به مسجد می‌رفتیم و چون خانه‌مان و مسجد تا حرم امام رضا(ع) فاصله زیادی نداشت، در ایام محرم همراه با هیئت سینه‌زنی به سمت حرم می‌رفتیم

رضا به اهل بیت عصمت و طهارت اعتقاد خیلی زیادی داشت؛در همان کودکی می‌دیدم که چه اعتقادات محکمی دارد

به نماز اول وقت و روزه خیلی اهمیت می‌داد و حتی به دادن خمس و زکات در زندگی‌مان توجه خاصی داشت

موقعی که من کلاس پنجم بودم داداش مدرک سیکل داشت که مدارک ما را گرفتند و به اجبار دیپورت شدیم و به کشور افغانستان بازگشتیم ولی بعد از یک سال داداش رضا دید روحیات مذهبی‌اش با محیط کشور افغانستان سازگار نیست؛برای همین دوباره به ایران برگشت

شهید در کارهای خیر هم شرکت داشت؟

بله، اما به ما چیزی نمی‌گفت؛زمانی که به شهادت رسید از مدارک درون کیف شخصی‌اش متوجه شدیم به اشخاصی که نیازمند بودند کمک کرده و پول به آنها قرض داده است

وقتی برای مطالبه پیش این اشخاص می‌رفتیم فهمیدیم شهید خودش خواسته که سرمایه از او باشد و کار از طرف مقابل، بدون اینکه بازپرداخت پولی در کار باشد

همچنین بعد از شهادت داداش  رضا خیلی از دوستان شهید از ما تشکر می‌کردند که ایشان در راه انداختن و حل مشکلات کاری‌شان، چقدر دوندگی کرده است

شهید حجت سابقه جنگ با طالبان را هم داشتند؛کمی از این وجه از زندگی جهادی‌شان بگویید

ایشان روحیات رزمندگی داشت؛برحسب یک اتفاق هم از سن 16 سالگی وارد کارهای نظامی شد و جذب یگان ویژه شیعیان افغانستان شد

شهید در همان سن نوجوانی در شمال افغانستان در نبرد با طالبان شرکت داشت

چهره‌هایی چون شهید توسلی، ابوحامد، فدایی و سید حکیم از همرزمان برادرم بودند که در دوران جهادی‌اش در افغانستان با هم بودند

در کل برادر شهیدم همیشه به افغانستان رفت و آمد داشت و در مواقع لزوم با طالبان و تروریست‌ها می‌جنگید

ناگفته نماند قبل از شروع جنگ سوریه در جنگ 33 روزه لبنان خیلی تلاش کرد به آنجا برود

اما خب قسمت نشد تا اینکه جنگ سوریه پیش آمد و از همان ابتدا به دنبال قرار گرفتن در صف مدافعان حرم بود

از اوایل جنگ در سوریه هم به آنجا اعزام شد و تا زمان شهادتش در سال 94 دائماً به سوریه رفت و آمد می‌کرد؛پیش از شهادت چندین بار هم مجروح شده بود.

مجروحیت‌های‌شان چطور اتفاق افتاد؟

رضا بار اول در سال 1392 همراه گروه دوم اعزام شد و در همون اعزام اولش از ناحیه پا مجروح شده بود

موقعی که به ایران برگشت، همین قدر ماند تا زخم‌هایش خوب شود؛بعد دوباره به سوریه اعزام شد

دو ماهی ماند و برای مدت کوتاهی به مرخصی آمد و این بار که می‌خواست برود، خانواده به خصوص مادرم اصرار شدید کردند که نرود

اما حریفش نشدند و برعکس این محمدرضا بود که با حرف‌هایش مادرمان را قانع کرد

همیشه در جواب مادر می‌گفت بر من واجب است از بی‌بی حضرت زینب(س) دفاع کنم؛نه اینکه اینجا بمانم و به فکر کار خودم باشم

برادرتان در کدام عملیات به شهادت رسیدند؟

در عملیات محرم که برای آزاد‌سازی جنوب حلب بود

در این عملیات شهید با یکی از فرماندهان(شهید حسین فدایی) در ماشین در حال برگشت از خط مقدم به عقب بودند که در کمین تروریست‌ها قرار می‌افتند و خودروی‌شان مورد اصابت موشک وهابی‌ها قرار می‌گیرد

ماشین‌شان از مسیر خودش منحرف می‌شود؛راننده و فرمانده می‌توانند خودشان را از ماشین بیرون بیندازند

ولی درب ماشین از طرف داداش رضا قفل شده بود و با زدن موشک دوم، ماشین و پیکر برادرم می‌سوزد

موقعی که پیکرش را آوردند اندازه یک قنداق بچه شده بود؛خاکسترش را به ما تحویل دادند

با شناختی که از داداش و رفتار و منشش داشتم همیشه با خود می‌گفتم حتماً او شهید می‌شود

داداش رضا بسیار شوخ‌طبع بود و خیلی کم پیش می‌آمد که کسی از دست او ناراحت شود

مادرم هر وقت لباس‌های داداش را که از سوریه می‌آورد می‌شست، رنگ سرخی از لباس‌هایش پس می‌داد

مادر که علتش را می‌پرسید داداش با خنده می‌گفت آخه خاک سوریه سرخ است

مادر در جواب می‌گفت بچه ما را ساده فرض کردی؟

آخه کدام خاک هم سرخ است و هم بوی خون می‌دهد...

کمی از مادرتان بگویید

چه سبکی در تربیت شما برادرها داشته است که شماها همگی راه نبرد با تروریست را در زندگی‌تان انتخاب کردید؟

از وقتی کوچک بودیم تا الان که بزرگ شده‌ایم هر سال مادرمان یک نوع حلوای نذری می‌پخت که به زبان افغانی به آن «حلوای سرخ» می‌گویند

این حلوا با دیگ‌های مسی درست می‌شود و پختنش با مشقت فراوانی همراه است

به نقل از مادر این حلوا نذر حضرت زینب(س) بوده است که هر سال با پختنش آن را ادا می‌کرد و حتی گوشه دیگ هم به نام حضرت زینب(س) حکاکی شده بود

در سال 73 که خانواده ما به افغانستان دیپورت شد

مادر با حضرت زینب(س) معامله می‌کند که پسرش را که به ایران برگشته است پیدا کند و حتی داداش رضا هم با حضرت زینب(س) عهد کرده بود که اگر خانواده‌اش را دوباره پیدا کند

تا آخر عمرش در رکاب حضرت زینب(س) باقی بماند

https://goo.gl/DI7psN

https://goo.gl/DI7psN

 @fatemeuonafg31

 ڪانال رسمے فاطمیون

  • دوستدار شهدا
۱۹
اسفند


 شعری از طرف گروه فرهنگی سرداران بی مرز

تقدیم به سپاه فاطمیون و ابوزهرا ؛ معلم

از دل گلبرگ ها تا آفتاب نیمه روز 

از پرستوهای پرزده در سرزمین نیمه سوز 

از ابوزهرا ، معلم گر بگویم بهتر است

از فراق عشق جانان گر نگویم بهتراست

فاطمیون ای سپاه پرزشور زینبی

ای سر و پا عشق وای وادی این دلدادگی

ای اسیران قفس در بند دنیای شرور

ای امیران خدا در نزد سلطان حرور

ای شما لبیک گویان ، روان سوی حرم

ای مدافع، ای جانباز، ای پاکباز سر تا قدم

ای شما مردان درشام بلای بی کسی

در دل سرداران بی مرز جا دارید بسی

درود بر شهدای مدافع حرم

درود بر سپاه فاطمیون

کانال سرداران بی مرز

 @sardaranebimarz

  • دوستدار شهدا
۱۶
اسفند

در نبودت

شمع روی کیک تا صبح بیدار بود

و میسوخت...

 تولدت مبارک علی جان 

 16 اسفند

سالروز ولادت

بسیجی مدافع حرم

شهید علی اصغر کریمی

 @molazemanharam69

  • دوستدار شهدا
۱۶
اسفند


بسم رب الشهدا و الصدیقین

مدافع حرم مرتضی غفوری

به جمع شهدای مدافع حرم پیوست

شهادت ارتفاعات خناصر

نحوه شهادت:انفجار مین

فاطمیون

https://t.me/joinchat/C9nfRDyiUT9Ge3dS7KO61g


«عبدالکریم الزبیدی» عکاس جنگی واحد اعلام الحربی جنبش«نُجَباء» عراق ، در سوریه به شهادت رسید.

@Bisimchi1


  • دوستدار شهدا
۱۵
اسفند


انسش باقرآن همیشگی بودوهمه دوستان راسفارش می کرد سوره واقعه راهرشب بخوانندچون خودمقیدبه تلاوت این سوره بود.

حتی درسوریه هم شبهاکه دوستان دورهم جمع میشدندبه یکی ازبچه هاکه صوت زیبایی داشت می گفت که سوره واقعه رابخواندتاجمع همخوانی کنند.

شهید مدافع حرم عشق عبدالله قربانی

فارس- فسا صحرارود

 

🕊

  • دوستدار شهدا
۱۵
اسفند


روز اعزام به کربلا

ظهر پنج‌شنبه با ذوق و شوق به خانه آمد و گفت «بالاخره کارم درست شد!» تعجب کردم، گفتم «کارت که درست شده بود. زمان حرکت هم که گفتی فرداست. مگر چیزی مانده بود؟» من‌ومن ‌کنان گفت «کربلا که بله، اما شاید از آن طرف جای دیگری هم بروم!» گفتم «کجا؟» گفت «شاید سوریه!»

جا خوردم، انتظارش را نداشتم. محمدحسین را که بغلم بود روی زمین گذاشتم و گفتم «سوریه؟ چرا سوریه؟»

با اینکه گویا مدتها بود رایزنی‌هایی برای اعزام به سوریه انجام داده بود، اما اصلاً با من صحبتی از سفر به سوریه نداشت. انگار قرار بود از بین افراد داوطلب اعزام به سوریه، 5 نفر را انتخاب کنند که نام صالح بین آنها نبود. لحظات آخر، یکی از افراد انصراف داد که بعد از جلسات مشورتی، صالح جایگزین شد. دقیقاً روزی که قرار بود به کربلا برود، به سوریه اعزام شد، 28 آبان 94...

شهید مدافع حرم عبدالصالح زارع

  • دوستدار شهدا
۱۵
اسفند


اخرش مادرت زهرا(سلام الله علیها) تو را در گمنامی خود شریک کرد...مبارکت باشد

مراسم یادبودی در روز شهادت بی بی دو عالم براش گرفتیم...انشاءالله مراسم اصلی داداش

@Haram69

  • دوستدار شهدا
۱۵
اسفند

دلم یه زیارت امام رضا (ع) میخواد

بدجوری دلتنگشونم

یه زیارت 

با تو

.

تنهام نذار

روزای امتحان

.

بلد راه

.


دلم یه زیارت میخواد محمود

اما نه با شرمندگی

کمکم میکنی؟!!

رفیق خوب!

.


دلم یه زیارت میخواد 

تو هم بیا محمود

.

دلم یه زیارت میخواد

از همین جا

یه سره

تا خود امام رضا (ع)

.

تو هم بیا داداش

تو هم بیا

"السلام علی انصار الحسین علیه السلام

و رحمه الله و برکاته"

 آقا محمودرضا

@Agamahmoodreza

  • دوستدار شهدا
۱۵
اسفند


همراه با کمیل...

پرونده ای برای مدافع حرم شهید سعید علیزاده

دلم دیگر طاقت نیاورد.

گفتم:باشه مادر،راضی ام به رضای خدا.

چهره اش آرام شد.دست هایم را بوسید و بعد پاهایم را.

گفتم: سعید نکن!صورتش را بوسیدم.

گفت: مامان،ازت ممنونم.مامان،دستت درد نکنه.

مامان،نوکرتم.

هی می گفتم"بسه" ، باز تشکر می کرد.

گفت:مامان،می خواستم یواشکی برم و چیزی

 به ات نگم، اما دلم نیومد.ممنون که اجازه دادی.

به صورتش زل زدم.ریش هایش حسابی بلند شده بودند.

سعیدم داشت دوباره می خندید.

به زور از جایم بلند شدم.رفتم یک ساک بزرگ آوردم و وسایلی که گفت چیدم تویش.

صورتم آرام بود،اما در دلم عجب غوغایی! 

تا فردایش که سعید راهی شود،هرجا تنها 

می شدم ریزریز اشک می ریختم.

هی به دلم دلداری می دادم و می گفتم می رود و بر می گردد،بعد هم برایش زن می گیرم.

16 آذر رفت.هر سه چهار روز در میان با خانه تماس می گرفت.صدایش را که

 می شنیدم بال در می آوردم.تا چند ساعتی خوب بودم،باز نگرانی می آمد سراغم تا تماس بعدی.

قرارمان 45 روز بود ولی سرِ قرار بر نگشت.

گفت: مامان،کارم طول کشیده.باید بیش تر بمونم.

بعداً فهمیدم منتظر شروع عملیات بوده و به خواست خودش آن جا مانده.

شد روز 11 بهمن.نزدیک دو ماه بود که رفته بود.

آخر شب زنگ زد و گفت تا یکی دو روز دیگر می آید.

گفتم : باش مادر،منتظرت هستم.زود تلفن را قطع کرد.

خانه را برای آمدنش آماده کردم.حتی گوسفند سفارش دادم.دو سه روزی گذشت.شد 14 بهمن.

(ماهنامه فکه-شماره 165-بهمن 95)

اللهم صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم

شهیدسعید علیزاده

✌️"مُجاٰوِراٰنِ ڪَریٖمِہ ... مُداٰفِعاٰنِ عَقیٰلِہ"

https://t.me/joinchat/C9nfRDyiUT9Ge3dS7KO61g

شھداے مدافع حرم قم


  • دوستدار شهدا