پرونده ی شهید مدافع حرم سعید علیزاده
(گفتگو با مادر شهید)
به غیر از سعید، دو پسر دیگر دارم و یک دختر. سعید سال۶٨ به دنیا آمد.درست زمانی که 33 ساله بودم. سال های جنگ، پدر سعید خیلی دوست داشت به جبهه برود. هر چند خودش به خاطر مسائل کاری نتوانست، اما برادر١۶ ساله اش در جنگ شهید شد.
سال ۵٢ ازدواج کردیم. قبل از انقلاب، یادم هست همسرم در تظاهرات شرکت می کرد. بنده خدا ناراحتی قلبی داشت. یک بار هم عمل شد، اما حالش آن چنان فرقی نکرد.آخر هم سال ٨٠ وقتی سعید ١٢ساله بود یک روز ظهر،قبل از این که پسرهایم به خانه بیایند فوت کرد و تنهایمان گذاشت.
کم کم من ماندم و سعید...
ته تغاری ام حالا شده بود محرم دلم. خیلی هوایم را داشت و نمی گذاشت آب در دلم تکان بخورد. دیپلمش را که گرفت دانشگاه امام حسین(ع) قبول شد. بعد هم در سپاه سمنان استخدام شد. مدام این راه را می رفت و می آمد.
با خودم می گفتم این رفت و آمدهایش که تمام شود برایش آستین بالا می زنم و زنش می دهم، اما درسش تمام نشده ، ماموریتهای گاه و بی گاهش شروع شد.
خیلی از کارش سر در نمی آوردم ولی می دانستم می رود سیستان و بلوچستان یا کردستان برای مبارزه با اشرار.
هر بار راجع به ازدواج حرف میزدم می گفت باید کسی باشد که شرایط مرا درک کند. اگر چنین دختری پیدا کردی من حرفی ندارم.
با این که بدون پدر ، بزرگ شده بود ولی خدا را شکر، خوب بار آمد.
نه به نمازش کار داشتم ، نه به خمسش. خودش همه را رعایت می کرد.
گاهی اگر وقت داشت، نمازهایش را در مسجد می خواند وگرنه در خانه. بعضی وقت ها می دیدم نشسته و دارد زیارت عاشورا می خواند. بعد از نمازش سلام می داد. به این سلام خیلی مقید بود.
گاهی به اش غُر می زدم که اتاقت را جمع کن یا لباس هایت را سر جایش بگذار. گاهی یک کم تنبلی می کرد ولی تحمل ناراحتی من را هم نداشت.
حرف که می زد ، لبخند از لبش محو
نمی شد. نمی شود سعید را بدون خنده هایش به یاد بیاورم.
به خودش حسابی می رسید، لباس های خوب می پوشید و همیشه عطر می زد.
از سال ٩٣ دنبال این بود که برود سوریه. دو بار هم برنامه اش جور شد ولی در لحظه آخر به هم خورد.
خیلی بی قرار شده بود . مدام در خانه حرف از سوریه و حرم حضرت زینب(س) بود.با شنیدن این حرف ها نگران می شدم. اما چون خیلی جدی نبود خودم را آرام می کردم.
هر سال با دوستانش برای اربعین می رفت کربلا.اما پارسال گفت می خواهم تنهایی بروم . بعدها از دوستانش شنیدم که کل راه را پابرهنه رفته.
یک روز بعد از اینکه از کربلا برگشت ، در خانه بودیم که تلفنش زنگ زد.چند دقیقه بعد با عجله آمد پیشم.
چشم هایش از شادی برق می زدند. نمی دانست چه جوری برایم بگوید.
هول هول گفت: مامان، کارهایم جور شده! وقتی دید چیزی از حرفش نفهمیدم گفت:
باید ساک ببندم .
سوریه درست شد!
یک دفعه انگار غم عالم نشست روی دلم.دست هایم مثل میخ شد.
خیره شدم بهش.
از خوشحالی روی پا بند نبود.
تند تند حرف می زد.
هی می گفت باید این کار را بکنم یا باید فلان چیز را بخرم.
آرام آرام تنم داغ شد.فکر دوری اش هجوم آورد به ذهنم.قلبم از سینه داشت می زد بیرون.
اشک،کاسه چشمم را پر کرد.بدون این که در اختیارم باشد از گونه هایم سُر خوردند پایین.
سعید یک دفعه ساکت شد .تحمل اشک هایم را نداشت.
آمد نشست روبرویم.
دستم را گرفت.
کلی حرف زد؛نزدیک به دو ساعت.
هرچه می گفت ،قبول نمی کردم.
گفتم: سعید! من تو رو با سختی بزرگ کردم،
اجازه نمی دم بری.
کلافه شده بود.
پا به پای من اشک می ریخت.
گفت: مامان، مرگ دست خداست.
گفت:اگه من تو جاده تصادف کنم و بمیرم چی؟ این طوری راضی هستی؟
گفت: مامان، من می خوام مدافع حرم حضرت زینب باشم. از ایشون هم می خوام تو رو آروم کنه و به ات صبر بده.
دیگر حرفی نداشتم بزنم.هر چه می خواستم بگویم از ذهنم رفت. حرف های سعید قانعم کرد.نمی خواستم شرمنده اهل بیت باشم.انگار مهر زده بودند روی دهنم.
سعید همین طور اشک می ریخت.
آخر گفت: فقط همین یه بار.همین یه بار رو اجازه بده!
(ماهنامه فکه-شماره١۶۵-بهمن٩۵)
اللهم صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم
شهید سعید علیزاده
✌️"مُجاٰوِراٰنِ ڪَریٖمِہ ... مُداٰفِعاٰنِ عَقیٰلِہ
https://t.me/joinchat/C9nfRDyiUT9Ge3dS7KO61g
شھداے مدافع حرم قم