شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۹۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

۱۵
اسفند


ما چهار تا برادر بودیم که سه تامون یعنی من و احمد و کریم ، مدافع حرم شدیم.

من از همه کوچک تر بودم که برای اولین بار دو سال پیش به سوریه  رفتم، زمانی که از اعزام اولم برگشتم از آنجا برای برادرم تعریف کردم... و میخاستم برای بار دوم عازم شوم که احمد برادر بزرگترم گفت : منم میخواهم بروم.                                                                                                                                من برای بار دوم اعزام شدم و احمد رفت پادگان، بعدازمدتی هم احمد اومد مرداد ۹۴ من زخمی شدم و برای درمان به ایران برگشتم...

بعد از مدتی هم احمد برگشت به ایران من پس از اینکه طول درمانم کامل شد برای بار سوم عازم شدم که پس از مدتی احمد و کریم برادران بزرگم عازم شدند.

احمد اعزام شد و کریم رفت پادگان، من هم زمان مرخصی ام بود که رفتیم دمشق و احمد رو اونجا دیدم، همونجا بود که احمد گفت: داداش من رفتم تو رو خدا مواظب مادر و همسر و فرزندم باش                                        از حرفاش متوجه شدم حس و حال عجیبی داره بعد من به سمت ایران اومدم و احمدم به سمت حلب رفت.

وقتی به خانه رسیدم همان روز اول مادرم گفت دیشب خواب احمد رو دیدم که گفت: من برگشتم...

مادرم بیقراری میکرد من هم دلداری اش دادم و گفتم نگران نباش من احمد رو دیدم حالشم خوب بود.

همان روز یکی از بستگان که با احمد با هم بود تماس گرفت و گفت: احمد همین امروز صبح ساعت ۹ شهیـد شد.    احمد صبح همان روز تیری به گلوش خورده بود و در راه انتقال به بیمارستان شربت شهـادت را نوشید.

خواهرم که پیشم بود فهمید...

من هم اونو دلداری دادم تا مادر متوجه نشه و همگی صبرکردیم تا پیکر احمد به دستمون برسه و پس از ۱۰ روز پیکر احمد رو تحویل گرفتیم... 

از احمد یک پسر دو سال و نیم به اسم عبد الخالق به یادگار مانده است

روحـــش شــاد و یـادش گـرامــی

گروه فرهنگے سـرداران_بے_مـرز

https://telegram.me/joinchat/D7HRmT8L2XFeVuNZ7v8YUQ

  • دوستدار شهدا
۱۳
اسفند

غلامِ حسین بودی و مریدِ اکبرِ حسین

به عشق مادرِ حسین، شهید خواهرِحسین

سالروز آسمانی شدنت مبارک

     شهیــد مهــدی صـابـری

پادگان که بودیم با مهدی صابری رفیق های خوبی شده بودیم بچه خیلی نازی بود همه فن حریف ...شده بود

مسؤل ورزش صبحگاهی منم یه خورده تنبل ولی از حق نگذریم خیلی سخت بود تمرین ها مخصوصا تابستون...

بهش میگفتم جان داداش خیلی خستم بزار برم بخوابم بیخیال من شو...

میگفت ورزش برای خودت خوبه سرحال میشی ولی اگه نماز نخونی همه زحمتات هدر میره بلندشو نماز اول وقت بخون بعدشم ورزش ..........

آدم سرحال و خوبی بود حرفاش همیشه به همه انرژی میداد.....

شهادت هنر مردان خداست

راوے: رزمنــده فاطمــی 

گروه فرهنگے سـرداران بے مـرز 

https://telegram.me/joinchat/D7HRmT8L2XFeVuNZ7v8YUQ

  • دوستدار شهدا
۱۲
اسفند


رفقا پای کار بیایید.مدینه نیست که بی خیال باشیم،خیلی ها تو مدینه بی خیال شدند . 

خانم زهرا (س) می آمد و خونه اصحاب رو دق الباب می کرد که بیایید مگه شما غدیر نبودید..

گفتند: خانم ما بیعت کردیم اما بی خیال می شدند.

《اسلام هیچ ضربه ای بالاتر از بی خیالی امتش نخورده.》

رفقا گوشه ننشینید،کنار نرید پای کار بایستید که آخر سر همین خانم زهرا(س) اون دنیا می تونه غلام هاش رو جمع کنه .ان شاءالله که این مهر نوکری بخوره به تن ما و من مطمئن هستم که اگر این روال ادامه پیدا کند و آقا بیاید باز دق الباب می کند اگر چه ما مرده باشیم که دوستان بلند شید که مهدی (عج)آمده و اون انتقامی که باید بگیرد را خواهد گرفت.

 آقا محمودرضا

.

  • دوستدار شهدا
۱۲
اسفند


پرونده ی شهید مدافع حرم سعید علیزاده

(گفتگو با مادر شهید)

به غیر از سعید، دو پسر دیگر دارم و یک دختر. سعید سال۶٨ به دنیا آمد.درست زمانی که 33 ساله بودم. سال های جنگ، پدر سعید خیلی دوست داشت به جبهه برود. هر چند خودش به خاطر مسائل کاری نتوانست، اما برادر١۶ ساله اش در جنگ شهید شد.

سال ۵٢ ازدواج کردیم. قبل از انقلاب، یادم هست همسرم در تظاهرات شرکت می کرد. بنده خدا ناراحتی قلبی داشت. یک بار هم عمل شد، اما حالش آن چنان فرقی نکرد.آخر هم سال ٨٠ وقتی سعید ١٢ساله بود یک روز ظهر،قبل از این که پسرهایم به خانه بیایند فوت کرد و تنهایمان گذاشت.

کم کم من ماندم و سعید...

ته تغاری ام حالا شده بود محرم دلم. خیلی هوایم را داشت و نمی گذاشت آب در دلم تکان بخورد. دیپلمش را که گرفت دانشگاه امام حسین(ع) قبول شد. بعد هم در سپاه سمنان استخدام شد. مدام این راه را می رفت و می آمد.

با خودم می گفتم این رفت و آمدهایش که تمام شود برایش آستین بالا می زنم و زنش می دهم، اما درسش تمام نشده ، ماموریت‌های گاه و بی گاهش شروع شد.

 خیلی از کارش سر در نمی آوردم ولی می دانستم می رود سیستان و بلوچستان یا کردستان برای مبارزه با اشرار.

هر بار راجع به ازدواج حرف میزدم می گفت باید کسی باشد که شرایط مرا درک کند. اگر چنین دختری پیدا کردی من حرفی ندارم.

با این که بدون پدر ، بزرگ شده بود ولی خدا را شکر، خوب بار آمد.

 نه به نمازش کار داشتم ، نه به خمسش. خودش همه را رعایت می کرد.

گاهی اگر وقت داشت، نمازهایش را در مسجد می خواند وگرنه در خانه. بعضی وقت ها می دیدم نشسته و دارد زیارت عاشورا می خواند. بعد از نمازش سلام می داد. به این سلام خیلی مقید بود.

گاهی به اش غُر می زدم که اتاقت را جمع کن یا لباس هایت را سر جایش بگذار. گاهی یک کم تنبلی می کرد ولی تحمل ناراحتی من را هم نداشت.

حرف که می زد ، لبخند از لبش محو

 نمی شد. نمی شود سعید را بدون خنده هایش به یاد بیاورم.

به خودش حسابی می رسید، لباس های خوب می پوشید و همیشه عطر می زد.

از سال ٩٣ دنبال این بود که برود سوریه. دو بار هم برنامه اش جور شد ولی در لحظه آخر به هم خورد.

خیلی بی قرار شده بود . مدام در خانه حرف از سوریه و حرم حضرت زینب(س) بود.با شنیدن این حرف ها نگران می شدم. اما چون خیلی جدی نبود خودم را آرام می کردم.

هر سال با دوستانش برای اربعین می رفت کربلا.اما پارسال گفت می خواهم تنهایی بروم . بعدها از دوستانش شنیدم که کل راه را پابرهنه رفته.

یک روز بعد از اینکه از کربلا برگشت ، در خانه بودیم که تلفنش زنگ زد.چند دقیقه بعد با عجله آمد پیشم.

چشم هایش از شادی برق می زدند. نمی دانست چه جوری برایم بگوید. 

هول هول گفت: مامان، کارهایم جور شده! وقتی دید چیزی از حرفش نفهمیدم گفت: 

باید ساک ببندم .

سوریه درست شد!

یک دفعه انگار غم عالم نشست روی دلم.دست هایم مثل میخ شد.

خیره شدم بهش.

از خوشحالی روی پا بند نبود.

تند تند حرف می زد.

هی می گفت باید این کار را بکنم یا باید فلان چیز را بخرم.

آرام آرام تنم داغ شد.فکر دوری اش هجوم آورد به ذهنم.قلبم از سینه داشت می زد بیرون.

اشک،کاسه چشمم را پر کرد.بدون این که در اختیارم باشد از گونه هایم سُر خوردند پایین.

سعید یک دفعه ساکت شد .تحمل اشک هایم را نداشت.

آمد نشست روبرویم.

دستم را گرفت.

کلی حرف زد؛نزدیک به دو ساعت.

هرچه می گفت ،قبول نمی کردم.

گفتم: سعید! من تو رو با سختی بزرگ کردم،

اجازه نمی دم بری.

کلافه شده بود.

پا به پای من اشک می ریخت.

گفت: مامان، مرگ دست خداست.

گفت:اگه من تو جاده تصادف کنم و بمیرم چی؟ این طوری راضی هستی؟ 

گفت: مامان، من می خوام مدافع حرم حضرت زینب باشم. از ایشون هم می خوام تو رو آروم کنه و به ات صبر بده.

دیگر حرفی نداشتم بزنم.هر چه می خواستم بگویم از ذهنم رفت. حرف های سعید قانعم کرد.نمی خواستم شرمنده اهل بیت باشم.انگار مهر زده بودند روی دهنم.

سعید همین طور اشک می ریخت.

آخر گفت: فقط همین یه بار.همین یه بار رو اجازه بده!

(ماهنامه فکه-شماره١۶۵-بهمن٩۵)

اللهم صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم

شهید سعید علیزاده

✌️"مُجاٰوِراٰنِ ڪَریٖمِہ ... مُداٰفِعاٰنِ عَقیٰلِہ

https://t.me/joinchat/C9nfRDyiUT9Ge3dS7KO61g

شھداے مدافع حرم قم





  • دوستدار شهدا
۱۲
اسفند

صل‌الله‌علیک ایتهاالصدیقه‌شهیده

این روز ها عزای مادر سادات

حضرت فاطمه زهرا است دلم که یک سال است

مشکی پوش است اما این ایام سیاهی دلم

دو چندان شده است

آخر سخت است عزیز از دست

دادن هم مادرت را هم همسرت ..

مادرم اولین مدافع حرم

حضرت علی علیه السلام شد

مدافعی کوچک که با فرزندی

خودش را فدای حرم ولی اش کرد یاس کبودی

که جانسوزانه رفت ..

آخر مادری 18 ساله که سیلی زدن ندارد ،

پشت در فشردن ندارد

بمیرم برای دل حضرت زینب که داغ مادر را دید

و مادر با همان پهلوی شکسته و قد خمیده

زینبش را آماده کرد ، آماده کرد تا از مادر یاد بگیرد

که باید مدافع حرم بود مدافع ولی بود و

دیری نپایید که زینب...... و ما رایت الا جمیلا 

این روز ها هم عمه سادات عزا دار است

حرامی ها قصد تخریب دارند ولی کور خوانده اند

مدافعان حرم به مادر بی نشان اقتدا کرده اند

و مدافع حرم شدند ..

محمد من هم فدایی راه دختر زهرا شد

مثل مادرم از ناحیه پهلو به شهادت رسید 

آری مادری رفت تا بگوید مدافع حرم شدن

تنها با عاشقی مسیر است ..

دلنوشته همسر شهید

محمد کامران

دهه فاطمیه

@shahidmohammadkamran

  • دوستدار شهدا
۱۲
اسفند


سال اول زندگیمون بود آقا مصطفی، اون زمان، بیش تر در گیر کارهای هیئت ملت یک (حضرت ابوالفضل علیه السلام)بود. 

روز شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها قرار بود، دسته عزاداری بیرون ببرن. 

دیدم آقا مصطفی قبل از اینکه برن سمت هیئت، دارن مطلبی رو برای مداحی آماده میکنن!!!

و با حالت تعجب سوال کردم.

آقا مصطفی!!! شما که مداحی نمی کردید. 

گفتن: "روز شهادت بی بی فرق میکنه"

مخصوصا امسال!!!

گفتم:امسال مگه چه فرق می کنه؟

گفتند: آدم تا چیزی رو درک نکنه، اون رو نمیفهمه. من امسال که شما پیشم هستی، و من به اندازه ذره ای از محبت بین حضرت زهرا سلام الله علیها و امیرالمومنین علیه السلام را چشیدم 

"فهمیدم فاطمیه، یعنی چی"

هر چند ناچیز، ولی حالا درک میکنم که چه بر سر امیرالمومنین علیه السلام آوردند.

 نقل از همسر شهید مصطفی صدرزاده

(سید ابراهیم)

گروه فرهنگی سـرداران_بے_مـرز 

https://telegram.me/joinchat/D7HRmT8L2XFeVuNZ7v8YUQ

http://llink.ir/5xh8

  • دوستدار شهدا
۱۲
اسفند

یــا زهـــرا سلام الله علیهـــا 

شهیــد علیــرضا محمـــدی

علیرضا وقتی زخمی شد من بیمارستان بالای سرش بودم . 

بهش دلداری میدادم که علیرضا تو پیش ما هستی و رفتنی نیستی  . شهید نمیشی , حالا حالاها رفتنی نیستی ...

علیرضا جواب داد : 

نه من بناست شهید بشم  خواب حضرت زهرا (س) رو دیدم 

خواب دیدم من رو دعوت کرده . 

پس شهید میشم 

 از این بیمارستان

 زنده بر نمی گردم . 

به پدر و مادرم سلام برسون و ازشون حلالیت بطلب .

بهشون بگو خیالتون راحت باشه من پیش حضرت زهرا (س) میرم , برام غصه نخورید .

مادر علیرضا میگفت: بعد از شنیدن این صحبت ها ، خیلی آروم شدم  دیگه مثل سابق گریه و زاری نمی کردم 

چون مطمئن بودم پسرم پیش بهترین های بهشته ... 

پیش حضرت زهرا (س)

http://upzone.ir/117790

گروه فرهنگے سـرداران_بے_مـرز 

https://telegram.me/joinchat/D7HRmT8L2XFeVuNZ7v8YUQ

  • دوستدار شهدا
۱۲
اسفند


چند نفر از رزمنده هاى مقاومت، فیلمى از محمودرضا در سوریه ضبط کرده بودند که در آن نحوه باز و بسته کردن قطعات توپ ٢٣ را نشان مى دهد. توى این فیلم فقط دستهاى محمودرضا توى کادر است و صدایش که روى تصویر به عربى محلى نحوه کار را توضیح مى دهد. بار اولى که پیش خودش، توى لپ تاپش این فیلم را باز کردم، فقط از روى صدایش توانستم تشخیص بدهم محمودرضاست. چون تصویرى از چهره او از اول تا آخر فیلم دیده نمى شود. چند دقیقه از آنرا که تماشا کردم برگشتم به محمودرضا که مشغول کار خودش بود گفتم: "بابا عربى! این دیگر چیست؟" گفت: "براى یک عده از بچه ها توپ را توضیح داده بودم، چون قطعاتش زیاد بود گفتند اینطورى یادمان نمى ماند؛ یکبار دیگر توضیح بده فیلم بگیریم. من هم توضیح دادم فیلم گرفتند که داشته باشند و اگر جایى موقع باز کردن توپ به مشکل برخوردند فایل را ببینند." گفتم: "کو، کجا هستند این بچه ها؟" گفت: "همین جا هستند، حرف نمى زنند تا شناسایى نشوند." گفتم: "خودت که لو رفته اى با این لهجه فارسى ترکى عربى قاطى!" خندید. گفت: "راست مى گویى لهجه ام که خیلى ضایع است؛ الان که دارم گوش میدهم مى بینم این بنده خداها چقدر توى دلشان خندیده اند." محمودرضا سى دقیقه روى این فیلم به عربى محلى عراقى نحوه باز کردن و بستن مجدد قطعات این توپ را توضیح مى دهد. یعنى قطعات را یکى یکى باز میکند و مى چیند روى زمین و نامگذارى میکند و در آخر که کار تمام مى شود با همان لهجه محلى مى گوید: "صار فارغ... خلاص!" یعنى تمام شد! آنقدر موقع دیدن فیلم از تکلم مسلطش به عربى خوشم آمد که دو بار از اول تا آخر دیدم. آخر سر هم یواشکى براى خودم کپى کردم. بعدا که فلش مموریم را آوردم تبریز باز کردم تا فیلم را بریزم روى لپ تاپم، دیدم محمودرضا هم یواشکى آنرا از فلشم پاک کرده!

شهید محمودرضابیضائى

 اسکالپل | احمدرضا بیضائی

 @ahmadrezabayzaie

  • دوستدار شهدا
۱۲
اسفند


همسر جاویدالاثر سردار شهید حاج داریوش درستی :

چند روز قبل از آخرین اعزام حاجی به سوریه ، به مناسبت تولد شهید محمدخانی به بهشت زهرا(س) رفتیم..

 بعد از کمی قدم زدن در قطعه شهدا به قطعه 29 رسیدیم ... 

رفت و کنار اون ستون ایستاد... من رو صدا کرد، رفتم کنارش ..

 گفت: این یادبود شهید سلطان مرادیه پیکرش برنگشته... 

به دو سنگ یادبود اون طرف هم اشاره کرد و گفت حاج رضا فرزانه و حاج اصغر فلاح پیشه هم پیکرشون موند و برنگشتن... 

نمیدونم ... نمیدونم اون موقع توی دلت چی گذشت و از خدا چی خواستی.. 

ولی گمان میبرم که مثل همیشه ندای یا زهرا(س) در دلت طنین انداز شد...

روزی ات این بود که تو هم مهمان حضرت زهرا(س) باشی...

آقا محمودرضا

  • دوستدار شهدا
۱۲
اسفند

 برادر شهید می‌گوید:

شهید عدیل از حلب تماس گرفت و مشخصات مدل دوربینی را که روی اسلحه‎‎‎های تک‎تیرانداز سوار می‎شود داد وگفت: «داداش! این دوربینی که من دارم، وقتی‎که زوم می‎کنم روی افراد دشمن، تصویر واضح نیست لطفا! اگر دوربین این مدلی هست، برایم بخر و بفرست». من با تعجب پرسیدم که من چنین دوربینی را از کجا تهیه کنم!؟ و بر فرض تهیه، چطور برایت بفرستم؟ آدرس خیابان جمهوری تهران را داد که من بروم این دوربین را برایش بخرم. حدود ۳۰۰ دلار بود.

من به‎عنوان برادر شهید، دغدغه‎ای دارم که به‎نظرم مهم است و می‎خواهم که این دغدغه را منتشر کنید. از همین حالا اگر برای آینده مدافعان حرم و جوان‎‎‎هایی که الان مسئولیت‎شان دست ماست، فکری نکنیم، مقصر هستیم. اگر کسی نباشد از آن‎‎‎ها پشتیبانی کند، این‎‎‎ها برای ادامه زندگی مشکل پیدا خواهند کرد. بعضی از همان نیرو‎‎های جوان، مومن و جهادی، متاسفانه در برخی از مسائل به مسیر انحرافی گرفتار شدند. الان متاسفانه برنامه تربیتی و فرهنگی انجام نمی‎شود. هم‎چنین باید به این رزمندگان آموزش شغل‎‎‎های حرفه‎ای و فنی بدهیم که بعد از اتمام جنگ و زمانی که به پاکستان برگشتند، بتوانند برای خود شغلی دست و پا کرده و به زندگی خود ادامه بدهند. برخی از جوانان پاکستان هم که به سوریه رفته‎اند، دوست دارند بعد از اتمام جنگ، در دانشگاه و حوزه ادامه تحصیل بدهند. جوانی که از جان خودش گذشته، خیلی به درد تبلیغ می‎خورد. تمهیداتی بیندیشید که بعد از برگشت رزمندگان، مقدمات حضور آنان به‎عنوان طلبه و دانشجو فراهم شود. تا این‎‎‎ها بتوانند بعد از بازگشت به پاکستان، مبلغ آرمان انقلاب اسلامی و ارزش‎‎‎های اسلام ناب محمدی (ص) باشند.

خانواده معزز شهدا که از پاکستان برای تشییع عزیزان‎شان به ایران می‎آیند، مدتی را در هتل سپری می‎کنند، بدون اینکه برای این خانواده معظم شهدا برنامه‎ریزی فرهنگی و تربیتی شده باشد. پیشنهاد ما این است که یکبار هزینه‎ای انجام شود و اردوگاهی فرهنگی ـ تربیتی ساخته شود تا همه این عزیزان به‎جای اینکه در هتل‎‎‎ها پراکنده شوند، در این چهل روزی که برای عزاداری شهدای‎شان در ایران حضور دارند، یک‌جا جمع شوند. متاسفانه به‎خاطر محدودیت‎‎‎هایی که دولت پاکستان برای تبلیغ معارف اسلام و شیعه در پاکستان به‎وجود آورده است، برخی از خانواده‎‎ها حتی مسائل ابتدایی احکام مبتلابه را هم نمی‎دانند. از این طریق طلبه‎‎‎های پاکستانی که در قم هستند، می‎توانند به آنها احکام اسلامی را آموزش بدهند. ما باید بتوانیم حداقل از این فرصت استفاده کنیم. همزبان‎‎‎های این‎‎‎ها، از پاراچنار و پاکستان در قم حضور دارند. مسئولان باید برنامه‎ریزی انجام دهند تا این خانواده‎‎ها در ایران با هموطن‎‎‎های خود ملاقات کنند و فرصت داشته باشند تا با آرمان‎‎‎های امام (ره) و انقلاب اسلامی آشنا شوند. متاسفانه چنین کاری انجام نمی‎گیرد، مسئولینی که برای خانواده شهدا گذاشته‎اند دغدغه کار فرهنگی و تربیتی ندارند.

خواسته تمام پاکستانی‎‎‎هایی که به ایران می‎آیند مخصوصا خانواده شهدا این است که بتوانند با حمایت تولیت آستان قدس رضوی، مشرف به زیارت امام رضا (علیه‎السلام) بشوند که ان‎شاءالله این خانواده‎‎ها با توجه به شرایط سخت و مشقت بار که در پاکستان متوجه آنان است، وقتی به ایران می‎آیند موفق به زیارت شوند.

 خواهر شهید می‌گوید:

عدیل قبل از اینکه به ایران بیاید، در پاکستان طلبه بود. سه سالی درس حوزه خواند. یک روز دیدیم که برگشت خانه و گفت من می‎خواهم پیش شما باشم، چون چند وقتی است که من زیاد پیش شما نبودم، فرصت زیادی برای کنار هم بودن نداشتیم و دوست دارم کنار شما باشم. من گفتم پس درست چه می‎شود؟ گفت من سه سال درس خواندم و هرچه که می‎بایست بیاموزم را آموختم. همه چیز را بلدم و تدریس کرده‎ام.

یک سالی بود که عدیل وقت خود را صرف آموزش در زمینه تک‎تیراندازی می‎کرد و مدام برای این مسئله وقت می‎گذاشت. من به او اعتراض می‎کردم که چرا وقت خودت را با این کار‎‎ها هدر می‎دهی؟ می‎گفت آبجی وقتم را هدر نمی‎دهم. بیا ببین که من چطوری دشمن را هدف می‎گیرم؟ یک دفعه گفت آبجی بیا ببین من گلوله خورده‎ام. من گفتم چرا این‎طوری صحبت می‎کنی؟ گفت من وقتی جنگ می‎کنم و وقتی که دشمن را می‎کشم، در این میان امکان دارد که من هم شهید بشوم.

خواهر دیگر شهید که طلبگی می خواند، می‌گوید:

آخرین تماس من با عدیل چند روز قبل از شهادتش بود. با یکدیگر صحبت می‎کردیم. سعی کرد که مرا از لحاظ روحی برای شهادتش آماده کند و بعد گفت: «آبجی! بروید حرم حضرت معصومه (سلام الله‎علیها) و برایم دعا کنید که من یک سری خواسته‎‎‎هایی دارم». چون عدیل تک‎تیرانداز بود فکر کردم که در ارتباط با کارش باشد، چون با کد با یکدیگر صحبت می‎کردیم و خیلی واضح نبود، اما متوجه شدم که عدیل می‎خواهد یک نفر از تک‎تیرانداز‎‎های داعش را شکار کند. می‎گفت که من نمی‎بینمش می‎آید و می‎رود و من دنبالش هستم و نمی‎توانم پیدایش کنم. اما من می‎دانستم حاجت عدیل چه هست؟ گفته بود بروید حرم برایم دعا کنید، چیز‎‎هایی است که از بی‎بی می‎خواهم. عدیل از طریق اینترنت آموزش‎‎‎هایی در رابطه با تک‎تیراندازی دیده بود، به‎طوری که بعد از دوره ۴۵ روزه آموزشی به‎عنوان تک‎تیرانداز، رتبه اول را آورد و بعد از این بود که برادرم به‎عنوان تک‎تیرانداز انتخاب شد.

 به‎خاطر مسائل امنیتی که در پاکستان متوجه خانواده ما بود، به عدیل می‎گفتم که شما نباید به سوریه بروی. دلایل‎اش آنقدر محکم و متقن بود که قانع شدم که عدیل برای چه می‎خواهد به سوریه برود. عدیل قبل از رفتن به سوریه خودش را از لحاظ جسمی و روحی ساخته بود. اسم واقعی عدیل چیز دیگری است. من اسم عدیل را خیلی وقت پیش شاید حدود ۱۲ سال پیش شنیده بودم. بعد از شهادتش با خواهرم که صحبت می‎کردم من به ایشان گفتم یادم می‎آید یک دفعه گفته بودند اسم جهادی من عدیل است. خیلی وقت ۱۲ سال پیش شنیده بودم. اما من یادم رفته بود. در واقع عدیل از ۱۲ سال پیش خودش را برای چنین روزی آماده کرده بود و خودش را از لحاظ جسمی و علمی آماده کرده بود. در وصیت‎نامه‎اش از مادر و پدر تشکر کرده بود. قبل از اینکه عدیل از پاکستان عازم ایران بشود، برای رفتن به سوریه، یادم هست روزی از مادر پرسید اگر من بروم سوریه، نظر شما چیست؟ من جواب مادر را خوب به یاد دارم. گفت اصلا من شما را برای همین به دنیا آوردم که در راه دفاع از اهل بیت (علیهم‎السلام) جانفشانی کنید. پدر هم مشوق ما بودند که ما بیاییم ایران، درس بخوانیم و هر ساله برای تبلیغ به پاکستان برگردیم. هر وقت که دلتنگ عدیل می‎شویم، می‎آید به خوابم و ارتباط و حضورش را همیشه بعد از شهادتش در کنار خودمان حس می‎کنیم.

یادم هست قبل از شهادت عدیل که با یکدیگر در واتس‎آپ صحبت می‎کردیم، من عکس پروفایلم را زده بودم که «عاشقان ایستاده می‎میرند» با اینکه عدیل فارسی بلد بود و متوجه می‎شد و گاهی اوقات هم فارسی صحبت می‎کرد. اما پرسید آبجی! این جمله‎ای که زده‎اید معنی‎اش چه هست؟ گفتم فارسی که بلدی «عاشقان ایستاده می‎میرند» و به زبان اردو برایش معنی‎اش را شرح دادم. بعد خندید و شکلک خنده برایم فرستاد که آهان این‎طوری است! هم‎رزمش زمان شهادت عدیل همراهش بود، تعریف می‎کرد که تکه کلام شهید عدیل«یا الله» بود. مثلا مواقعی‎ای که می‎خواست به چیزی واکنش نشان دهد تکه کلامش یا الله بود. دیدم عدیل یا الله گفت و گفت که گلوله خورده به پهلویم. به عدیل اصرار کردم که بیا من کولت می‎کنم و به عقب برگردیم، اما قبول نکرد و گفت من خودم می‎آیم. برادرم مسافتی را با همین پهلوی تیر خورده طی می‎کند تا اینکه بر اثر شدت خونریزی به شهادت می‎رسد. در واقع همان سوالی که از من پرسید که معنی «عاشقان ایستاده می‎میرند» چیست را سعی کرده بود در آخرین لحظات زندگی‎اش هم همین‎گونه باشد و در واقع با پهلوی مجروح ایستاده به شهادت رسید.

 ابوالفضل صالحی / هفته نامه پنجره

https://telegram.me/joinchat/C9nfRDyiUT9Ge3dS7KO61g

شھداے مدافـــع حـــرم قــــمــ



  • دوستدار شهدا