مدافع قلبم
خـواهـرم فـاطمه
بـارها و بـارها بـه تـو فـکرکـرده ام
بـه صـبـرتـ...
بـه جـامـ بـلایے کـه بـه تو داده انـد...
بـه مقـرّبـ بـودنـت...
سـختـ اسـتـ ایـنکه داغ پـدر ببیـنـے
و محـکم بـایسـتے...
داغ بـرادر ببیـنے و بـاز روی زانـوان لـرزانتـ بایـستـے...
بـعد از شـهادتـ حـاج عـماد،جـهاد شـد سـتون خـانه تـان...
نمـے دانـم چـه حـالے شـدی وقـتے خبـرشهادتـ جـهاد راشـنیـدی...
بـارها بـه شـبـ هایـے کـه بـه عـکسـ هاے جـهاد زل مـیـزنـی و اَشـکـ مـےریـزے فـکر کـرده ام...
بـارها بـه مقـامتـ غبـطه خـورده ام...
بـه ایـنکه شـبـاهت هـایے بـه حضـرت زیـنبـ(سلام الله علیها) داری
چـه لقـبـ زیــبایـے داری: "خـــواهــرِشـهیـد"
و حـالا هم ڪہ دایـی غیـورت حاج مصطفی شهد شهادت را نوشید و رفت...
صبـرت را فقط صبـر زینبـی میتـوان نامیـد!
خواهرانه
فاطمه مغنیه
به یاد همه خواهران و همسران صبور شهدای مدافع حرم آل الله علیهم صلوات الله
@khadem_shohda
خــــادم الــشهــــدا
نشر معارف شهدا در تلگرام.
در انتظار پدر..
اتوبوس طبق روال عادی کنار پل منتظر دانشجویانی که میخواستند به ساری برگردند بود. زیر نور آفتاب به طرف ساری حرکت کرد.
دخترک ها باهم مشغول صحبت بودند و من با تبسمی بر لب در خیال خودم و خاطراتم غرق شده بودم ، در روزهایی که با پدر مسیر طولانیه دانشگاه را میپیمودیم . وقتی پدر را در هر جاده و ماشینی تصور میکردم ،اشک بر چشمانم حلقه می بست .
اتوبوس به شهر نور رسید ،،دخترک ها یکی یکی گوشی را از کیفشان درآوردند وبه پدرانشان زنگ زدند .در میان آن صندلی ها ،من آرام و بیصدا نشسته بودم ،صدای دخترها در گوشم میپیچید..
سلام بابایی من رسیدم ...
سلام پدر بیا دنبالم ...
سلام باباجون من منتظر میمونم تا بیای...
و هزاران سلام دیگر
بغض گلویم را فشرد،چون من پدری نداشتم که به اون سلام کنم ،پدری که همیشه منتظر آدمنش بودم ،منتظر شنیدن جمله ی ؛سلام دختر بابا الان میام دنبالت..اما صدایی نمی آمد،نه زنگی،نه صدای بابایی و نه انتظار لذت بخشی...
سرم را به شیشه ی اتوبوس تکیه دادم، ازپنجره ی اتوبوس دخترهارا میدیدم که پدرانشان را درآغوش میگیرند و پدرانی که با لبخند به استقبال آنها می آمدند، بادیدن چهره ی بشاش پدران ، به یاد پدرم افتادم ،به اینکه اون چقدر دوستم داشته ،به اینکه چقدر دلم برای آغوش و دستهای قوی و پرمهرش تنگ شده ... ناگهان چشمم بر عکس ها و نوشته ها افتاد،بر لبخندی که بر روی لبان و چهره ی مهربان پدرم نقش بسته بود...
اتوبوس از هرشهری که می گذشت ،بر روی تابلوها عکس پدر و شهدا را میدیدم که نوشته بود:
شهدا زنده اند الله اکبر
شهدا شرمنده ایم
زندگی زیباست اما شهادت زیباتر است...
وهزاران جملات دیگر .
چشمانم را بستم درحالیکه قطرات اشک روی گونه هایم سرازیر بود پدر را درکنارم حس کردم ...لبخندی برلبانم نشست ...از خوشحالیه دختران و پدرانشان من هم خوشحال شدم و به این باور رسیدم که پدر رفت تا آرامش و امنیت را حس کنیم ،رفت تا این لبخند ها و مهربانی ها بر روی لبان پدران و دختران برای همیشه ماندگار بماند .... به خودم و پدرم افتخار کردم ،غصه از دلم رخت بسته بود، من از خوشیها و آغوشهای پدر گذشتم تا دختران سرزمینم پدرانشان را در آغوش بگیرند و لمس کنند تا بدانند پدرانشان بهترین تکیه گاه زندگیشان است .
آهای شهدا و پدر عزیزم ...
دلای ما تنگ براتون
خــــادم الــشهــــدا
نشر معارف شهدا در تلگرام.
@khadem_shohda