عشق شهدایی صادق
صادق کلاً عاشق شهدا بود با اینکه آنها را ندیده بود و ارتباطی نداشت، اما توفیق این را داشت که بعد از آمدن پیکرهای تفحصشده شهدا به شهرمان در قسمت ایثارگران سپاه فعالیت کند و استخوانهای پاک و مطهر این شهدا را با همکاری دوستانش در پارچهها بپیچند و به خانوادهها تحویل دهند؛ تا اینکه به زمانی رسیدیم که پیکر شهدای مدافع حرم به وطن آمدند که در این زمان هم جنازهها را از فرودگاهها تحویل میگرفت و کفن و دفن آنها را خودشان انجام میدادند. در بین شهدای دفاع مقدس به شهید تجلایی و همچنین به طیف شهدای غواص علاقه عجیبی داشتند، وقتی ماجرای شهادت آنها را میشنید بسیار تحت تأثیر قرار میگرفت. از بین شهدای مدافع حرم نیز به آقای محمودرضا بیضایی که اولین شهید تبریزی بود، علاقه داشت. در آن زمان وقتی خبر شهادت ایشان را شنید بسیار جا خورد و من گفتم: «شما که آنقدر آرزوی شهادت دارید با این حال الان شما نمیدانم که باید تبریک بگویم یا تسلیت؟» که گفتند: «من از شهادت ایشان ناراحت نیستم از ماندن خودم ناراحتم که به آن مرحله نرسیدم.» با شهید حاج عباس عبداللهی که در اواخر شهید شدند ارتباط داشتند و به ایشان علاقه بسیار زیادی داشتند و دائما از تکیه کلامهایشان استفاده میکردند. در این اواخر نیز با خانواده شهید حامد جوانی ارتباط زیادی برقرار کرده بود، حتی زمانی که شهید جوانی در بیمارستان تهران بستری بود و از ناحیه هر دو چشم و هر دو دست مصدوم و مجروح بود به ملاقاتش رفته بود؛ الان در کنار مزار شهید جوانی صندلی تعبیه شده است که آن صندلی را صادق از انبار اسقاطی سپاه گرفته بود و جوشکاری و بقیه کارهایش را نیز خودش انجام داده بود؛ با این نیت که پدر مادر شهیدان مدافعان حرم در کنار مزار فرزندانشان راحت باشند و خسته نشوند. در روز پدر امسال از سوریه با پدر شهید جوانی تماس گرفته بود و روز پدر را تبریک گفته بود، وقتی آقای جوانی از اوپرسیده بود «از کجا تماس گرفتهای؟» گفته بود: «من از کنار پسرتان حامد با شما تماس میگیرم.» یعنی احساس میکرد که با حامد دوش به دوش ایستاده است؛ صادق خودش شهادتش را احساس کرده بود، آقای جوانی از او پرسیده بود که چه زمانی باز میگردید گفته بود: «دو گروه هستیم که یک گروه برگشتهاند و گروهی در حال بازگشتند.» اشارهای نکرد که خودش هم بر میگردد.
آرزوی شهادت همسر برای صادق
زمانی که صادق به مأموریت میرفتند من برایشان نامهای مینوشتم و در بین لباس یا قسمتی از چمدانش میگذاشتم که ببیند. سال گذشته وقتی ایشان برای بار اول به کربلا رفتند من دو تا نامه نوشتم که یکی برای خودشان بود که گفتم در بینالحرمین روبه حرم حضرت ابولفضل(ع) ایستاده و این نامه را از طرف من بخوانید و دیگری را بعد از اربعین در حرم امام حسین(ع) بیانداز و نخوان! با اینکه مطمئن بودم نمیخواند، اما نمیدانم چرا آندفعه نامه را خوانده بود. من در نامه شهادت صادق را از آقا خواسته و نوشته بودم: «آقا جان تو را به جان خواهرت زینب(س) قسم میدهم که تمام مسلمانان مشتاق را به نهایت سعادت، ارج و قرب واسطه شوی در نزد حق تعالی. صادق، پاره تنم در مسیر تو قدم گذاشته و به تو میسپارمش! آقا جان آرزوی شهادت در سر دارد من نیز عاشق شهادتم، اما آتشم به اندازه عشق و علاقه صادق تند نیست آرزویی همچون برادرزاده شیرین زبانت قاسم را دارد و شهادت شیرینتر از عسل است برایش.» صادق که این نامه را خوانده بود وقتی به خانه برگشت خوشحال بود و گفت: «باور نداشتم که اینگونه از ته دل برایم بخواهی تا شهید شوم.» من در اوایل نمیتوانستم این دعا را بگویم و برایم سخت بود، اما میدیدم که در این دنیا عذاب میکشد، بعدها متوجه شدم که من خودخواه شدهام و صادق را فقط برای خودم میخواهم، اما از سال گذشته به این فکر افتادم که بهتر است کمی هم صادق را برای خودش بخواهم. فردی نبود که در قبال انجام کاری توقع قدردانی و سپاس داشته باشد. من هم یاد گرفته بودم به جای تشکر به صادق میگفتم الهی شهید بشی و همنشین سیدالشهدا(ع). ایشان هم میگفت: «دعات قبول. ولی آخه من خود خدا رو میخوام.»
خصوصیات صادق
صادق یک سپاهی همهفن حریف بود. با وجود سن کمش در هر رسته و حیطهای تخصص داشت. روحیه صادق همچون نظامیها نبود. علاقه زیادی به گل و گیاه داشت؛ یکی از اتاقهای خانه را به گلدانهایش اختصاص داده بود و دائم به آنها رسیدگی میکرد. در رشتههای راپل (سنگ نوردی صخره نوردی) غواصی، غریق نجات، قایقرانی، کاراته، راگبی، مربیگری و داوری فوتبال، پاراگلایدر و سقوط آزاد فعالیت داشت و اعتقاد داشت باید آنقدر توانمند باشم که در هر زمینهای که نظام و اسلام نیاز دارد، بتوانم مؤثر باشم. بسیار شوخطبع و مهربان بود، حتی برخی اوقات مادرش به او تذکر می داد که در بحثهای جدی شوخی نکند، اما او همیشه با شوخطبعی پاسخ میداد. با کودکان کودک بود و با بزرگان بزرگ! شاید اینگونه به نظر بیاید که ریاضت محض داشت و فقط نماز و قرآن میخواند، از دنیا بریده بود، اما صادق اینگونه نبود به هر کاری در جای خود میرسید از عبادت گرفته تا تفریحات! چون فردی اجتماعی بود به همین خاطر اکثراً دیر به خانه میآمد و جر و بحثهای مادر و فرزندی سر دیر آمدنش بینشان پیش میآمد. خیلی وقتها شده بود که از پدرش هم پنهان میکردم و برخی اوقات پدرش میخوابید و من همچنان منتظر او میشدم، با وجود اینکه از خودش مطمئن بودم اما نگران هم میشدم. صادق خشک مقدس نبود، اما به واجباتش هم عمل میکرد مثلاً وقتی روزه مستحبی میگرفت به همه اعلام نمیکرد، چندین بار خانواده دیده بودند که با زبان روزه به استخر رفته حتی برای آنها هم سئوال شده بود که «چرا روزه به استخر میروی؟» گفته بود: «تا اذان کنار استخر بودم و بعد اذان سرم را زیر آب بردم.» همه چیز در زندگی صادق جای خودش را داشت! مانند تمام افراد عادی بود حتی میتوانم بگویم برخی زمانها شده بود که نماز صبحاش قضا شود یا به سختی بیدارش میکردند، اما در مقابل شبهایی هم با خواندن نماز شب با خدا مأنوس می شد. مردمداری را میتوانم مهمترین ویژگی صادق بود. هوش سرشاری داشت و کافی بود تصمیم بگیرد در یک حوزه ورود کند، در کمترین مدت زمان به تبحر کافی دست مییافت و در خیلی از موارد از بقیه اطرافیانش جلو میزد. صادق عاشق خدا بود. ارادت خاصی به اهل بیت(ع) داشت. صادق ذرهای به مادیات ارزش قائل نبود فقط در حدی به دنبال مادیات بود که معاش عادی زندگیاش را تأمین کند و تا لحظه مرگ مادیات نتوانست صادق را به سمت خود بکشاند.
مدافع حرم شدن صادق
وقتی اتفاقات سوریه شروع شد، بیتابیاش شروع شد. در تمامی این مدت تلاش میکرد رضایتم را برای این سفر کسب کند. از سال گذشته رفتنشان حتمی شده بود و روزش معلوم نبود. من پا به پای او در جریان کارهایش قرار میگرفتم و به نحوی قضیه رفتن به سوریه برایم عادی شده بود، اما این اواخر هر لحظه بودن با صادق برایم ارزشمند بود. چون مطمئن بودم که همسرم به خواسته قلبیاش خواهد رسید. صادق داوطلبانه پیگیر کارهایش بود، اما اوج احساسات و وابستگیهای دیوانهوار ما به یکدیگر، برای هر دویمان عذابآور بود. وقتی فهمیدم برای رفتن در تلاش است حالم دگرگون شد. گریه کردم، او از علت ناراحتی و اشکهایم سؤال کرد و این پلی شد برای صادق تا برایم از رفتن و وصیتهایش بگوید. از آن به بعد برایمان عادی شده بود، صادق از نبودنهایش حرف میزد و من از دلتنگیهای بعد رفتنش. گریه میکردم و خودش آرامم میکرد. پیش از عزیمتش در مدت سه سالی که با هم زیر یک سقف بودیم، کلی برایش مراسم عزا گرفته بودم. مراسمی که جز خدا، من و صادق هیچ شرکتکنندهای نداشت. سال آخر زندگیمان هم دائم دلهره رفتنش را داشتم. در طی این یکی دو سال در پادگانها افراد اعزامی به سوریه را آموزش میداند و خودشان هم برای رفتن آماده میشدند. یک روز مادر صادق و برادرش با هم بیرون رفته بودند، بحث سر این بود که 50-60 تومان از حقوقشان را کسر کردهاند. مادرشان هم به شوخی میگوید: «جوانان مردم جانشان را بر کف می گیرند و به سوریه میروند، شاید حقوق شما را کسر کردند تا به مدافعان حرم کمک کنند.» گویی هر دو منتظر این حرف مادر بودند که سریعا می گویند: « پس شما هم راضی هستید و اجازه می دهید که ما هم برویم؟!» مادرشان می گوید: «من رضایت داشته باشم یا نداشته باشم شما کار خود را خواهید کرد.»
اعزام آسمانی صادق
اولین و آخرین اعزام صادق 9 اسفندماه 1394 بود که هفتم اسفند برای تهیه وسایل و تجهیزات مورد نیاز به تهران رفت. روز آخر که همزمان با انتخابات مجلس بود، صادق به تهران رفت. اصرار میکردم که یک ساعت دیرتر برو. قرار بود یا یکی از دوستانش با ماشین برود که با هم باشند. دوست داشتم ساعتهای آخر جدایی تنها باشیم، ولی شدنی نبود. مهمان زیادی در خانهمان بود. لحظات آخر من سینی آب و قرآن را به دست مادرشوهرم دادم و بدو بدو از پلهها بالا رفتم. تحمل دیدن حرکت ماشینش را نداشتم. رسیدم بالا بعد از یک ساعت رفتم اتاق خواب و دیدم بخشی از وسایلش جا مانده، ساعت نزدیک یک بود. زنگ زدم گفت: «تا یک ربع دیگر میآید»، خیلی خوشحال شدم. گفت: «بگذار در آسانسور بردارم.» قبول نکردم گفتم: «حالا بیا بالا» یادم رفته بود برایش میوه بگذارم همین که گفت دارم میآیم، هر چه خیار داشتیم، گذاشتم برای توی راهشان. با کیکهای دوقلوی شکلاتی که فقط با صادق میتوانستم بخورم، منتظرش نشستم تا رسید. وسایل را دادم به صادق و دوباره با او وداع کردم. مثل جان کندن بود برایم. من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم میرود. صادق نیروی آزاد بود، هر جا نیاز داشتند حاضر میشد. چون در هر حیطهای تخصص داشت. صادق همانند پدرش (در دوران جنگ تحمیلی) در سوریه مأمور اطلاعاتی بوده است و چندین عملیات را شناسایی کرده و باعث اضمحلال توطئههای دشمن شده است. صادق حتیالامکان هر روز و گاهی یکی دو روز در میان تماس میگرفت. آخرین بار که با هم حرف زدیم ظهر روز جمعه بود. سوم اردیبهشت ماه 95. روزهای آخر به او میگفتم: «وقت آمدن زنگ نزنی به دوستت که بیاید دنبالت، تا از تهران بخواهی من طاقت دوریات را ندارم که ماشین بیایی.» همهاش شوخی میکرد و میگفت: «نه پول هواپیما ندارم.» میگفتم: «من برایت میخرم.» میگفت: «ببینیم چه میشود... » تا اینکه در تماس آخر دوباره همین حرف را به صادق گفتم: «لطفاً خبر بده دوست دارم بیایم استقبال مدافع حرم عمهجان.» قبول کرد. این دفعه دیگر شوخی نکرد و گفت: «میآیی جانم!» دیگر کمکم حرف از آمدن بود و برگشتنش. از 9 اسفند تا چهارم اردیبهشت برای من یک عمر گذشت، ولی برای صادق همین 57 روز کافی بود تا به آرزویش برسد. همیشه به من میگفت: «خانم! دعا کن یک جوری شهید بشوم که حتی ذرهای از زمین را اشغال نکنم .» و من میگفتم: «نه من از خدا میخواهم که یک مزاری از تو برای من بماند.»
خبر شهادت صادق
خبر آمدنش را ابتدا خالهام به من داد، اما او هم نمیدانست که شهید شده است. همسر خالهام صمیمیترین دوست صادق بود و شنیده بود که شهید شده، ولی به خالهام نگفته بود. گفته بود صادق برمیگردد، برو کمک محدثه، من هم از شنیدن این خبر خوشحال شدم. تا خالهام به خانهمان برسد، مادرشوهر و خاله همسرم آمدند، ساعت یک بعد از ظهر بود و من سخت مشغول تمیز کردن خانه بودم. اصلاً به فکرم نرسید که چرا مادر شوهر و خاله جانم باید به خانه ما بیایند. چون هر دو شاغل بودند و در آن ساعت هر دو باید مدرسه میرفتند. مادرشوهرم تا در را باز کردم رفت سمت گلخانه صادق. همسرم قرار بود بیاید و گلها را یکدست کنیم. بعد از من پرسید: «خبری شده؟ چرا لباس کار پوشیدی؟» گفتم: «خب صادق دارد برمیگردد. » گفت: «میدانی که برمیگردد؟» گفتم: «بله.» مادر شوهرم متوجه شده بود که من خبری از شهادت ندارم. بعد مادرشوهرم نشست و گفت: «تو هم بیا بنشین.» گفتم: «نه لباس عوض کنم بعد. » مادرشوهرم گفت: « صادق مجروح برمیگردد.» من متوجه نشدم یا خودم حواسم نبود. گفتم: «یعنی از دوستانش مجروح شده و صادق او را میآورد؟» گفت: «نه خود صادق مجروح شده.» من باور نکردم. چون صادق آدمی نبود که اجازه بدهد کسی از جراحتش مطلع و ناراحت بشود. چون من در ذوق و شوق آمدنش بودم کمی درکش برایم سخت بود. بعد قسمشان دادم که حقیقت را بگویند و آنها هم گفتند که صادق به آرزویش رسیده است.
بعد از شنیدن خبر شهادتش غسل حضرتزینب(س) کردم و لباسهای سفیدم را با روسری سفیدی که برای استقبال عشقم خریده بودم، به سر کردم و رفتم پایین طبقه مادرشوهرم و نشستم و شروع به خواندن سوره یاسین کردم. هر شهیدی که قرار باشد از سوریه به کشور بازگردد حداقل سه روز طول میکشد، اما صادق شنبه ساعت 16:45 به شهادت رسید و یکشنبه ساعت 19 تبریز بود. صادق چهارم اردیبهشت شهید شد و پنجم اردیبهشت به تبریز رسید و ششم اردیبهشت پیکرش از دید ما پنهان شد و زیر خاک رفت. در جنوب منطقه حلب با اصابت بیشترین تعداد ترکش به پشت سرش به شهادت رسیده بود. پشت سرش تخلیه شده بود. او همزمان با شهادت بیبی دو عالم به آرزویش رسیده بود.
وصیت صادق به همسرش
صادق وصیت کرده بود که بعد از شهادتش و در مراسم تشییع سیاه نپوشم و سفید به تن کنم. میگفت برای تشییعکنندههایش که بسیار هم عظیم حضور داشتند لبخند بزنم و قوت قلبشان باشم. در مراسماتش به تأکید میگفت: «به جای خرما شیرینی پخش کنید و سر تشییع کنندگانم نقل بپاشید.» از من خواستند در جمع گریه نکنم و زینبوار بایستم. خواست تا ادامهدهنده راهش باشم. خواست تا عاشق ولایت فقیه باشم و بر ارادت و عشقش بر امام خامنهای تأکید داشت. صادق همیشه این شعر را میخواند که: «کربلا در کربلا میماند اگر زینب نبود/ سّر نِی در نینوا میماند اگر زینب نبود» صادق میگفت سختیهای اصلی را شما همسران شهدا میکشید.» (بدون کمک و همراهی مادر شهید این کارها شدنی نبود.)
«زندگی شهید به قلم اقای حسین شرفخانلو برای موسسه روایت فتح در حال نگارش است.»