شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۹۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

۰۱
ارديبهشت


خاطراتی کوتاه از شهید مدافع حرم۲۳ساله

شهید عباس دانشگر از زبان سردار حمید اباذری ...

@jamondegan

  • دوستدار شهدا
۰۱
ارديبهشت

اربعین سال ۹۵ در طول راه از نجف به کربلا حاج میثم مطیعی رو دید و گفت:

حاجی باید با هم عکس بگیریم و بعد از شهادتم برام بخونی...

شهید جعفر حسنی

فرمانده تخریب

لشکر فاطمیون

@Shahidfateh

  • دوستدار شهدا
۰۱
ارديبهشت

ماه عسل

اولین سفر ما سه روز بعد از ازدواج‌مان بود، تصمیم گرفتیم ماه عسل به زیارت حرم مطهر آقا علی بن موسی‌الرضا (علیه‌السلام) برویم و راهی مشهد شدیم. البته به غیر از پدرمان به هیچ‌کس در باره این سفر چیزی نگفتیم. با قطار رفتیم و با هواپیما برگشتیم. سفری به یاد ماندنی و خاطره‌انگیز بود، علی‌الخصوص که عبدالحمید هم اهل گردش و بسیار هم خوش‌سفر بود. خاطره آن روزها برایم ماندگارشده است. البته بعدها هم برای تفریح و گردش به شهرهای دیگری  مثل رامسر، فریدون‌کنار ، ساری و..  رفتیم.

فرزندداری شهید

اولین فرزندمان پسر است، محمد امین 7/3/1381به دنیا آمد. برای اسمش نظر خانواده‌های‌مان را پرسیدیم،  هرکدام یک اسمی را گفتند. من گفتم: «دوست دارم اسم پسرمان را محمدامین بگذاریم.» عبدالحمید هم به نظرم احترام گذاشت و وقتی شناسنامه‌اش را از ثبت احوال گرفت، به شوخی گفت: «اسمش را محمدصادق گذاشتم» بعد که به من نشان داد دیدم اسم محمدامین در شناسنامه است. هشت‌ماه بعد باردار شدم و دخترم در بندرعباس متولد شد. اسمش را زهرا گذاشتیم چون در ایام شهادت امام علی علیه‌السلام به دنیا آمد. محمدامین حالا 14 سال دارد و زهرا 13 ساله است. همسرم بر روی تربیت بچه‌ها خیلی حساس بود. همیشه می‌گفت: «تربیت آنها با مادرشان است»،  اما خدا را شکر دو نفری بچه‌ها را خوب تربیت کردیم. و می‌گفت: «دوست دارم بچه‌هایم روی پای خودشان بایستند، می‌خواهم آنها از همه لحاظ تک باشند، هم از نظر اخلاق و رفتار و هم از نظر درس و مدرسه.» پسرم محمدامین مداحی یادگرفته است و در مجالس مداحی می‌کند و در رشته حفظ قرآن مقام استانی دارد و حالا قاری قرآن است. در دیدار با رهبر در حضور ایشان مداحی کرد که مورد تشویق آقا قرار گرفت. دخترم زهرا هم علاوه بر درس خواندن تکواندو کار می‌کند.

خصوصیات شهید

نمی‌خواهم در مورد عبدالحمید غلو کنم، اما او یک مرد به تمام معنا بود. اخلاق خوبی داشت و بسیار متواضع بود. با هرکسی مصافحه می‌کرد. البته گاهی عصبانی می‌شد که سعی می‌کردم در آن مواقع طرفش آفتابی نشوم و خیلی زود هم آرام می‌شد. عبدالحمید یک مرد زحمتکش و خانواده‌ دوست بود. حجاب من را دوست داشت و می‌گفت: «حجابت را با لباس و پوشش بندری دوست  دارم.» به دوستاش خیلی کمک می‌کرد. مثلاً اگر بیمارستان بودند یا جایی نیاز داشتند به کمک‌شان می‌رفت. به فعالیت‌های اجتماعی هم علاقه داشت. من و عبدالحمید به همراه بچه‌های‌مان در راهپیمایی روز قدس و 22 بهمن شرکت می‌کردیم. نماز جمعه هم اغلب با محمد‌امین می‌رفت. یک نکته‌ای که در زندگی‌اش خیلی پررنگ بود اینکه او احترام خیلی زیادی به مادرش می‌گذاشت. غیر از خودش یک برادر و سه خواهر دارد، اما هر وقت مشکل یا بیماری‌ای برای مادرش پیش می‌آمد، عبدالحمید بود که جلوتر از دیگران به خدمت مادرش می‌رفت. به نظرم دعای خیر او در سرنوشت زیبای عبدالحمید تأثیرگذار بود.  شوهری فداکار برای همسرش، پدری دلسوز و مهربان برای فرزندانش و فرزندی خوش اخلاق و نیکو برای پدر و مادر و همه این خصوصیات رفتاری برای دوستان و آشنایان داشته است. یک روز همسایه‌مان را به شهرِشان بردند، وقتی آنجا رفت و دید که یک مکان  بسیار زیبایی است سریع برگشت و من و بچه ها را هم با خود برد. آن سال هم رهبر عزیزمان به بندرعباس آمده بود آمد بین این همه جمعیت مرا پیدا کرد و گفت: «آمده‌ام که با هم به یک جایی برویم.» گفتم: «من تا رهبر را نبینم نمی‌آیم» در همین حین رهبر در مصلا وارد شد و به جایگاه  آمد، گفت: «حالا برویم» گفتم: «عبدالحمید من دیگر نمی‌دانم کی رهبر را می‌بینم.» گفت: «می‌بینی من می‌دانم که رهبر را باز هم می‌بینی»، واقعاً حرفش هم درست بود، چون یک ماه از شهادت عبدالحمید نگذشته بود که با من از تهران تماس گرفتند که با بچه‌هایم به دیدن رهبر برویم دیدنی که این‌قدر از نزدیک بود که شاید در خواب هم نمی‌توانستم ببینم.

عشق به اهل بیت علیهم‌السلام

لحظه تحویل سال نو بدون استثناء در گلزار شهدای بندرعباس سر مزار شهدا بودیم، به شهید علی سالاری اعتقاد خاصی داشت. این شهید بزرگوار عموی بنده است. اعتقاد خاصی به ائمه علیه‌السلام داشت. 10 روز محرم را در مسجد روستای‌مان می‌رفت، فقط برای عزاداری نمی‌رفت. آنجا خادمی امام حسین علیه‌السلام را می‌کرد، با آب و چای و ... از مهمانان امام حسین علیه‌السلام پذیرایی می‌کرد. به دلیل عشق و علاقه‌ای که به ائمه علیه‌السلام داشت، فیلم زیارت همسرم و هم‌رزمانش در حرم خانم رقیه سلام‌الله علیها‌ را که می‌دیدیم، حال و هوای عبدالحمید واقعاً دیدنی بود. طور خاصی منقلب شده بود. عاشق اهل بیت بود علیه‌السلام و در راه عشقش هم جان داد.

مدافع حرم عمۀ سادات علیه‌السلام

سال 94 بود که گفت می‌خواهد برای دفاع از حرم اهل بیت به سوریه برود. بدون اینکه حتی عضویت فعال و مستمر در بسیج داشته باشد. هیچ‌وقت از انگیزه‌های رفتن همسرم نپرسیدم. اینکه بخواهم سئوال پیچش کنم و او برایم توضیح بدهد، اما همسرم در رفتنش آن‌قدر مطمئن بود که چون دید از هرمزگان اعزامش نمی‌کنند، این در و آن در زد و از سیستان اعزام گرفت. ظاهراً چند نفر از دوستانش از آنجا تماس گرفته بودند که نیروهای داوطلب مردمی را از اینجا راحت‌تر می‌برند و عبدالحمید هم با عنوان این که اهل سیستان است، چند روزی به آن جا رفت و اعزام گرفت. جالب است که در مراسم تشییع پیکرش، یکی از فرماندهانش می‌گفت: «زمان جنگ شناسنامه‌ها را دست‌کاری می‌کردند و حالا محل سکونت را!» ارادت خاصی به شهدا داشت. وقتی گفت می‌خواهد برای دفاع از حرم به سوریه برود، من خیلی از اوضاع منطقه خبر نداشتم. می‌دانستم فتنه‌ای بنام داعش و تروریست‌های سلفی هستند، اما از ابعاد قضیه باخبر نبودم. بنابراین فکر می‌کردم رفتن آنها آن قدرها هم پرخطر نیست. این‌طور بود که راحت‌تر از آن چیزی که فکرش را بکنید، ‌با رفتنش موافقت کردم. هرچند اگر می‌دانستم چقدر خطر دارد باز هم قبول می‌کردم. به من می‌گفت: «اگر قبول کنند بروم سوریه حتماً می‌روم برای مبارزه با داعشی‌ها و دفاع از حرم حضرت زینب (س)»؛ من  مخالف رفتنش نبودم، ولی از شکنجه‌های داعشی‌ها می‌ترسیدم به او گفتم: «اگر اسیر داعشی‌ها شوی شکنجه‌ات می‌کنند!» جبهه می‌گرفت و می‌گفت: «مگر می‌توانند من را اسیر کنند و شکنجه‌ام بدهند؟!» من هم همیشه آرزو داشتم همسر شهید بشوم، حتی قبل از ازدواج، فکر نمی‌کردم دفعه اول که به سوریه می‌رود  شهید می شود.

26 مهرماه 1394 که مصادف با چهارم محرم بود، بدون اینکه بچه‌ها از رفتنش خبر داشته باشند، موقع رفتنش عادی خداحافظی کرد، چون هنوز اعزام‌شان قطعی نشده بود. به دلم هم چیزی نیامد. فقط وقتی با محمدامین و زهرا خداحافظی کرد به زهرا گفت: «این گوشی تلفن که دست من است چند وقت دیگر می‌دهم به شما.» به محمدامین هم گفت: «چون در روستا مداحی می‌کنی یک گوشی جدید برایت می‌خرم.» از آنجا دو بار به من زنگ زد و بعد از چند روز که توانسته بود اعزام بگیرد، به همراه هم‌رزمانش به سیستان و از آنجا به تهران رفته بودند. گویا 15 روز هم آنجا آموزش می‌بینند. طی این مدت هم چند بار با من تماس گرفت. در سوریه تنها دوبار و آن هم در حد یکی دو دقیقه توانستیم با هم تلفنی حرف بزنیم. عبدالحمید خیلی در سوریه نماند و سوم آذرماه 94 به شهادت رسید. پیکرش 14 آذر در بندر و حاجی‌آباد تشییع شد و پانزدهم در روستای‌مان سردر به خاک سپرده شد.

نحوه شهادت

عبدالحمید در سوریه تک‌تیرانداز بود و چون از سیستان و بلوچستان رفته بود دوستان اهل سنت زیادی داشت. اینطور که دوستانش تعریف می‌کردند وقتی که با هم بودیم کسی از شهادت حرفی نمی زد، ولی عبدالحمید و یکی از دوستان عبدالحمید همیشه به هم که می‌رسیدند عبدالحمید می‌گفت: «اول من شهید می‌شوم» و دوستش می‌گفت: «اول من شهید می‌شوم.» تا اینکه شب عملیات فرا رسید و خبر دادند که داعشی‌ها به نزدیک شهرک عزیزیه شهر حلب رسیدند و آنها آماده‌باش شدند و به طرف محل مورد نظر که در یک تپه بودند رفتند. شب بسیار تاریکی بوده و اصلاً جلو را نمی‌دیدند تا اینکه به تپه مورد نظر رسیدند، عبدالحمید از همه جلو بوده و همین که به تپه رسیدند آنها را به گلوله بستند، طوری روی آنها گلوله ریخته می‌شد که انگاری که نقل و نبات می‌پاشیدند، و آنهایی که زخمی شدند را به عقب می‌کشند، اما عبدالحمید بر اثر خمپاره به شهادت رسیده بود و هیچ‌کس از عبدالحمید خبری نداشت، صبح می‌بینند عبدالحمید در جمع‌شان نیست. دوستش خیلی به این طرف و آن طرف می‌رود، اما خبری از عبدالحمید نبوده. عبدالحمید مدتی که در سوریه بوده چنان با همه خوش رفتار و در همه کارها کمک می‌کرده که همه او را می‌شناختند، به‌طوری که خود فرمانده‌اش از نبودن عبدالحمید بسیار نگران می‌شود. آن تپه هم تا سه روز بعد، دست داعشی‌ها بود و وقتی بعد از سه روز آن تپه را آزاد کردند و به محل مورد نظر رفتند می‌بینند که عبدالحمید در آنجا به شهادت رسیده و او را به تهران آوردند و آن دوستش آقای ملازهی چند روز بعد در حین نگهبانی به شهادت رسید.

خبر شهادت

با برادرم رفته بودیم بازار برای خرید ولیمه بازگشت پدر ومادرم از کربلا. در همین حین یکی از اقوام زنگ زد و گفت: «یکی از فامیل‌های‌مان فوت شده.» من خیلی ناراحت شدم. مدام به دلم می‌آمد که انگار یک جوانی از دست رفته است، وقتی برگشتم خانه زهرا دخترم جلوی درب حیاط منتظرم بود، دوان‌دوان به طرفم آمد و گفت: «خبر داری چی شده؟»  به او اجازه ندادم صحبتش تمام بشود. چون ناراحت بودم گفتم: «می‌دانم کی فوت کرده»، در خانه دیدم برادرم خیلی ناراحت است. به او گفتم: «چی شده؟» برادرم می‌خواست بگوید که زهرا پرید وسط حرفش و گفت: «مامان می‌خواستم  بگویم که بابا عبدالحمید شهید شده!» دچار تردید و دلهره شدم نمی‌دانستم حرف زهرا جدی است یا حرف کسی که قبلاً به من زنگ زده بود و گفت: «یکی از اقوام فوت شده.» به برادرم گفتم: «زنگ بزن به فامیل‌مان که در سپاه است و خبر قطعی بگیرد» برادرم کاظم زنگ زد و به او گفتن خبر قطعی است. تلویزیون هم داشت از شبکه استانی زیرنویس می‌کرد. پسرم محمدامین داشت تلویزیون نگاه می‌کرد گفت: «درسته داره زیرنویس می‌نویسه»،  دیدم نوشته «شهید عبدالحمید سالاری فرزند حمزه...» باز هم باور نمی‌کردم. وقتی باور کردم که از سپاه به برادرم زنگ زدند و گفتند: «عکس عبدالحمید را بفرستید».

  • دوستدار شهدا
۰۱
ارديبهشت


گروه حماسه و مقاومت رجانیوز - کبری خدابخش: مدتی است از شکسته شدن این دل گذشته، هنوز قطره‌هایی از اشک‌های  آن روزها بر چشمانم نشسته، کجایی که به درد دل‌هایم گوش کنی، نیستی و من در حسرت این لحظه‌ها نشسته‌ام، نیستی و من بیشتر از همیشه خسته‌ام در لا‌به‌لای برگ‌های زندگی، نیست برگی که از تو ننوشته باشم، نیست روزی که از تو نگفته باشم. هزار سال هم که بگذرد من در توهم حضورت نفس می‌کشم. من آن شانه‌هایت را می‌خواهم که پناهم بود. همان یک وجب از شانه‌ات تمام دارایی‌ام بود. من آن دست‌های گرمت را می‌خواهم که یک عمر عبادت نوشت. با آن نگاه مهربان و آن همه خوبی، من بی تو طاقت ماندن ندارم. وقتی دیروز باران بارید، «آن مرد در باران آمد» را به یاد آوردم، «آن مرد با نان آمد»، یادم آمد که دیگر پدرم در باران، با نانی در دست، و لبخند بر لب، نخواهد آمد، دیروز دلم تنگ شد و با آسمان و دلتنگی‌اش، با زمین و تنهائیش، با خورشید و نبودنش، به یاد پدر سخت گریستم، پدرم وقتی رفت سقف این خانه ترک بر می‌داشت، پدرم وقتی رفت دل من سخت شکست. رفتی، به همین سادگی، ما ماندیم و حجم بزرگی از ماتم‌های تلنبار شده در دل. ما ماندیم و همه آن حسرت‌هایی که تنها با یک در آغوش کشیدن می‌ریخت. ما ماندیم و جای خالی کوچکی که بزرگواری پدری چون تو را به یادمان می‌آورد. ما ماندیم و یک اندوه بزرگ. که ذره ذره اشک‌های‌مان نه‌تنها این آتش را فرو نمی‌نشاند؛ که سر بر می‌آوردش. کاش می‌دانستم جمعه‌ای که دستت را به نشان خداحافظی فشردم آخرین بار است که دستانت را گرم حس می‌کنم. کاش می‌دانستم تنها سه شب دیگر کنارت می‌آیم و دستانت را -و این بار سرد- به دست می‌گیرم. کاش این پرده‌ها نبود تا بار دیگر با سینه‌ای که نفس دارد در آغوش بکشمت و ببوسمت. کاش می‌دانستم بار دیگر که می‌بینمت؛ تو نمی‌بینی‌ام. نگاه تو را شهادت می‌رباید. انگار ملائک تو را میان بوسه‌هایی که برای خدا فرستادم دزدیدند. چگونه توانستی آن همه خاطره را در یک لحظه تمام کنی. همه را می‌بینم، اما جز تو که خاطره‌ای شدی ماندگار برای قلب‌هایی که منتظرت هستند. تو میان بودنت و یادت، یادت را برای‌مان گذاشتی و بودنت را افسانه ساختی. و حالا همه شادمانی قلبی ما از این است که تو مهاجرا الی‌الله بودی و چه زیبا خودت شهادتت را انتخاب کردی. مریم سالاری همسر شهید مدافع حرم عبدالحمید سالاری امروز گذری مختصر از زندگی همسرش با رجانیوز داشته است.

معرفی شهید

مریم سالاری سال 1356 در بندرعباس متولد شدم. عبدالحمید هم دوم شهریورسال 1355 در روستای سردر از توابع شهرستان حاجی‌آباد هرمزگان به دنیا آمد. دوران کودکی تا پایان راهنمایی در همان روستا می‌ماند، به خاطر نبودن دبیرستان جهت ادامه تحصیل به شهر بندرعباس می‌آید. سال اول دبیرستان بود که وارد نیروی انتظامی می‌شود، چند سالی آنجا خدمت می‌کند و پس از آن به شغل آزاد روی می‌آورد.

فصل تازه‌ای از زندگی شهید

من و عبدالحمید دخترخاله پسر خاله بودیم، خیلی همدیگر را نمی‌دیدیم. آن‌موقع من معلم نهضت سوادآموزی بودم، سال دوم خدمتم بود. خانه ما بندرعباس بود و خانواده عبدالحمید در روستای آبا و اجدادی‌مان سردر که از توابع حاجی آباد است سکونت داشتند. روستای‌مان 120 کیلومتر از بندر فاصله دارد. از طرف دیگر چون عبدالحمید آن زمان در نیروی انتظامی کار می‌کرد و به شمال کشور منتقل شده بود، کمتر در خانه بود و یک دیگر را کم می‌دیدیم. سال 78 در فصل برداشت خرما به روستا رفتم و سری به خاله‌ام زدم،که بعدها مادر شوهرم شد. خاله‌ام گلایه داشت که «عبدالحمید می‌خواهد از شمال انتقالی بگیرد و به زاهدان برود.» از من خواست وقتی به بندر برگشتم به او زنگ بزنم و از این تصمیم منصرفش کنم. من گفتم: «خجالت می‌کشم و نمی‌توانم زنگ بزنم.» اما اصرار کرد و نهایتاً قبول کردم. وقتی از بندر به عبدالحمید زنگ زدم، خیلی تعجب کرده بود که چطور دخترخالۀ مغرورش به او زنگ زده است. من هم خودم را به ناراحتی زدم و گفتم: «چرا می‌خواهد با قضیه انتقالی‌اش خاله را ناراحت کند.» و  تلفن را قطع کردم. بعدها برایم تعریف کرد: «وقتی آمدم پای تلفن و صدایت را شنیدم انگار یک حس خوبی در وجودم بود.» وقتی از مرخصی آمد با پدرش به خواستگاری آمدند اول موضوع را با مادرم که خاله‌اش می‌شود مطرح کرد و بعد آمدند خواستگاری. همان تماس ساده تلنگری شد که هر دو جدی‌تر به هم فکر کنیم. طوری که وقتی عبدالحمید به مرخصی آمد، از علاقه‌اش به من با خانواده‌اش صحبت کرده بود، آنها هم یک شب به خانه ما آمدند و قرار و مدارها را گذاشتیم. آبان 79 عقد و اسفند 79 هم مراسم عروسی‌مان بود. من از اول شرط کردم که باید انتقالی بگیرد و به بندر بیاید، او هم قبول کرد. بعد از انتقالی‌اش با هم، عقد ساده‌ای گرفتیم. پدرم به مهر 14 سکه اعتقاد خاصی دارد و از تجملات هم خوشش نمی‌آمد. مهریه من را یک جلد کتاب کلام‌الله مجید، 14 سکه بهار آزادی و یک آینه و شمعدان بود، فامیل‌ها به شوخی می‌گویند که آقای سالاری بلد نیست بیشتر از 14 بشمارد. اتفاق جالبی که در مراسم عقدمان اتفاق افتاد و فراموش نشدنی این بود که پدرم اهل تجمل‌گرایی نبود و قرار شد در مراسم عقد خاله و عمه و عمو و دایی باشند. و مراسم عقد بسیار ساده در منزل پدرم برگزار شد.  شب که مهمان‌ها آمدند و بعد از پذیرایی شام عاقد به منزل‌مان آمد و پرسید: «مهریه عروس خانم را بفرمایید» پدرم مهریه را بر روی کاغذ نوشت و تحویل عاقد داد، وقتی عاقد مهریه را خواند پدر عبدالحمید اشک در چشمانش حلقه زد و باور نمی‌کرد آقای سالاری که این‌قدر دخترش را دوست دارد چنین مهریه‌ای قرار دهد. از طرفی در فامیل همسرم مهریه دختر خانم‌ها تقریباً زیاد بود. وقتی عاقد خطبه عقد را جاری کرد و دفتر ثبت را باز کردند که من و عبدالحمید امضا کنیم، متوجه شدند که دفتر را اشتباهی آوردند و همین باعث شد من و پدرم و عبدالحمید و پدرش و سه نفر هم برای امضا به دفتر خانه برویم و امضا زندگی‌مان را آنجا انجام دهیم و من و عبدالحمید تا مدت‌ها به این موضوع که در شب اول زندگی‌مان اتفاق افتاده بود می‌خندیدیم.

زندگی ما تا چند سال در همان بندر عباس گذشت. عبدالحمید حدود شش سال قبل از شهادتش از نیروی انتظامی خارج شده بود. بعد از آن به همراه برادرش با وانت کار می‌کردند. شکل و شمایلش را که نگاه می‌کردی، یک مرد عیال‌وار زحمتکش را می‌دیدی که در آفتاب گرم بندرعباس کار می‌کند و روزگار می‌گذراند، اما در دلش خیلی خبرها بود. ارادتش به اهل بیت آن‌قدر بود که وقتی تصمیم به اعزام گرفت، چون در استان هرمزگان داوطلبانی چون او را سخت گزینش می‌کردند، خودش را به سیستان و بلوچستان رساند و از آنجا اعزام شد. عبدالحمید هیچ وقت مدعی صف اول نبود و اهل بیت او را از آخر مجلس چیدند.



  • دوستدار شهدا