شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۱۲۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

۰۵
مرداد

دو شهید در یک قاب سمت چپ

شهید انور(محمد)یاوری

سمت راست

شهید مفقودالاثر رضا جعفری

@Haram69

  • دوستدار شهدا
۰۵
مرداد


بسم رب الزهراء

چه می جویی؟ عشق؟ همین جاست

چه می جویی؟ انسان؟ اینجاست

همه تاریخ اینجا ناظر هست 

بدر و حنین و عاشوراء اینجاست

و شاید آن یار او هم اینجا باشد ...

ما همه افق های معنویت انسانیت در شهدا تجربه کردیم، ما ایثار را دیدیم که چگونه تمثل می یابد، عشق را هم، امید را هم، زهد را هم، شجاعت را هم ... و همه آنچه را دیگران جز در مقام لفظ نشنیده اند ما به چشم دیدیم ...

- همینطور که داشتم به صوت زیباى شهید آوینی گوش می دادم و در ذهنم داشتم آن را با حوادث و خاطراتی که اینجا برایم اتفاق افتاده مطابقت می دادم که بیسیم صداش در اومد:

   - سید سید، حجت

   - سید سید، حجت

   - بگوشم حاجی 

   - وسایلتو جمع و جور کن باید با چند تا از نیرو ها برى به سمت حماه

   - چشم حاجی 

بدو بدو رفتم و خودمو آماده کردم

بوی هجوم میومد.

گذشت. بعد چند ساعتی رسیدیم منطقه حماه، حدسم درست بود!

بله، عروسی داشتیم. اونم چه عروسی!

همه نیروها داشتند تجهیز می شدند و محرم (شهید جواد محمدی) رو دیدم که داشت بچه ها رو خوب توجیه می کرد نسبت به منطقه و منم رفتم تو جمعشون و گوش می دادم.

(یکی از شهدایی که واقعا به دلم نشسته بود همین شهید محرم بود. آدم خاک و متواضعی بود. تو این چند روزی که حمله بودم رفتارشو زیر نظر داشتم واقعاً زحمت مى کشید. خدا هم چند روز بعد خیلی زیبا مزد زحماتش را داد).

چیزی که از این شهید یاد گرفتم این بود که، واقعاً باید قدر این توفیق بزرگ که خدا راه را برات باز کنه و بتونی در صف مجاهدین باشی رو دونست. صبح تا شب زحمت می کشید. یعنی به تمام معنا نوکری بچه ها رو می کرد. بعضاً بودند تعدادی که همش به ظاهر شهادت شهادت می کردن و من من و ...

اما تا لنگ ظهر خواب بودند و موقع کارم اون طور که باید کار می کردن نبودند.

بگذریم فقط چیزی که میشه گفت اینه که، هیچی بدون زحمت و سختی و اشک و دعا و توسل بدست نمیاد اونم "شهادت"!!!

اول کار جنگنده های روسی یه سری از نقاط رو شروع به زدن کردند و بعد بچه های ادوات مشغول به زدن شدند و حسابی نقل و نبات ریختند رو سری حرامی ها، 

بعد هم نیروها کشیدن جلو و درگیری شروع شد.

حدوداً تا یک نیمه شب درگیر بودیم.

یکی از جنازه های این حرامی ها که هیکل درشتی هم داشت تو شیار افتاده بود، 

دو تا خشاب پُر داشت سریع برداشتم چون فشنگ هام رو به خلاص شدن بود. بعد تو جیبش یکى دو تا چیز پیدا کردم یکی کتاب بود که اصلاً نمیخوام در موردش بگم فقط به اهل بیت جسارت کرده بودند و دومی هم یه بسته قرص بود که نفهمیدم چیه و بعداً یکی از رفقا گفت: اینو بخوری از اینجا تا دمشق بدوی خسته نمیشى.

مشغول درگیری بودیم که اوضاع از ساعت یک نیمه شب به بعد تغییر کرد. 

باران خمپاره های دشمن شروع شد و وجب به وجب می زدند.

تا اون موقع چند تا از شاهدها رو (تپه) گرفته بودیم. محرم هم نمیدونم شاهد ٨ بود یا ٩ که پرواز کرد.

شهید محمدی رفت روی یکی از شاهدها، بی ام پی دشمن رو بزنه که با سرعت داشت به طرف بچه ها می اومد، قناص یکی زد تو پاش و افتاد. من خودم تا اینجا رو بیشتر نتونستم ببینم و بعداً از بچه ها شنیدم که بی ام پی از روی پیکر مطهرش رد شده و دست دشمن موند

همه معادلات بهم ریخت. فاطمیون تعداد شهدای زیادی تو اون عملیات داد و بیشتر هم پیکرها برنگشت

حالا تعداد زخمی و اسرا بماند!

خودمون رو هر طور شده بود، عقب کشیدیم تا به سنگرهای خودی رسیدیم.

فردا اون روز با بچه ها نشسته بودیم که گفتند برید بهداری که یکی از بچه ها رو آوردند.

رفتیم داخل. شناختمش بهش گفتم خدا رو شکر زنده میبینمت ابو ...

گریه امانش نداد و بعد اینکه یکم آروم شد داستان رو برامون گفت: ...

راه رو گم کرده بودم و یه تیر هم تو پهلوم خورده بود، نه میتونستم عقب بکشم، نه اصلاً میدونستم کجا هستم و سنگرهای خودمون کدوم سمت هست.

همین طور تو یه چاله پنهان شده بودم و زیر لب برای یه مدتی می گفتم "یا زهراء یا فاطمه الزهراء اغیثینى ادرکنى" اینو می گفتم و دست روی پهلوم به یاد مادر سادات، که یه دفعه دیدم تو اون بیابان که هیچ کس نبود جز من دیدم یه خانمی داره میاد طرفم. ترسیدم، گفتم یه خانم این وقت شب، اونم اینجا چیکار میکنه؟ اسلحه خودمو مسلح کردم و به سختی نشستم نزدیک تر شد تا جایی که به عربی گفتم چه کسی هستی؟

اون خانم جواب داد، پسرم مگر منو صدا نزدی!

یه لحظه بغض خفم کرد و شروع کردم به گریه و زبونم بند اومده بود.

اون خانم حضرت زهرا (سلام الله علیها) بودند.

چیزی که فقط یادم مونده همین هست:

   - پسرم چی شده؟

   - خانم؛ راه رو گم کردم و پهلوم زخمی شده و نمیتونم برگردم.

خانم حضرت زهرا (سلام الله علیها) گفتند: نگران نباش منم پهلوم درد میکنه.

بعد از اینو دیگه یادم نمیاد تا اینکه، چشمامو وا کردم دیدم گوشه مقر ... افتادم و چند تا از بچه دارن میان طرفم و بعد هم آوردن منو اینجا چیزی که هنوز منو حیرت زده کرده این هست که، فاصله مقر ... تا اون نقطه ای که من بودم چندین کیلومتر بود و فهمیدم این مسافت طی شده که منو تا اینجا رسانده بود چیزی جز معجزه نبود.

ابو ... که اینا رو گفت بچه های دیگه هم که داخل بودن اشک از چشماشون سرازیر شده بود و فضای عجیبی تو اتاق حکم فرما بود.

ما معنای جهاد اکبر و اصغر را درک کردیم، آنچه را که عرفاى دلسوخته حتی به سرِ دار نیافتند، ما در شب های عملیات آزمودیم.

التماس دعای ظهور

سید سرباز فاطمیون 

یازهرا

@labbaykeyazeinab

  • دوستدار شهدا
۰۵
مرداد


گفت‌وگو با حاج حسن یکی از دوستان و هم‌رزمان شهید 

نویسنده: فاطمه دوست کامی 

منبع: ماهنامه فکه۱۶۱

 در آن‌جا حال و هوای خط و نیروهایش خیلی شبیه جبهه‌های خودمان بود. یکی از افرادی که آن‌جا با او مانوس شدم شهید حاج‌رضا فرزانه بود. شهید فرزانه را از قبل و از وقتی فرمانده لشکر۲۷ بود می‌شناختم. توی محور که بودیم، نیمه‌های شب از خواب بیدار می‌شد و با حال خاصی نماز شب می‌خواند. بعد وقتی اذان می‌شد، با صدای بلند اذان می‌گفت و بچه‌ها را بیدار می‌کرد. قبل از این هم که بچه‌ها بیدار شوند چون آب لوله‌کشی نداشتیم، خودش از آب‌انباری که توی محل استقرارمان بود برای‌مان آب می‌کشید تا بچه‌ها راحت وضو بگیرند.

بعد از نماز، او و شهید فلاح‌پیشه و چند تا از هم‌رزمان کلی می‌دویدند تا بدن‌های‌شان آماده باشد. تازه آن‌وقت می‌آمدند و برای بچه‌ها چای دم می‌کردند و سفره صبحانه را می‌انداختند. صبحانه‌مان که تمام می‌شد، شهید فرزانه سریع شروع می‌کرد به شستن ظرف‌ها. هردفعه که می‌خواستیم ظرف‌ها را از او بگیریم و خودمان این کار را انجام دهیم نمی‌گذاشت و به یک نحوی حواله‌مان می‌داد به روز بعد. اخلاص توی هر کاری بین بچه‌ها موج می‌زد. همین چیزها بود که باعث می‌شد وقتی برمی‌گشتیم، دل‌مان را جا بگذاریم. این حرفی بود که مادرم بهم می‌زد. می‌گفت: تو جسمت را آورده‌ای برای ‌ما، دلت همان‌جا توی سوریه پیش رفقایت مانده. کم‌کم قرار شد برگردیم. با این وجود مدام دنبال راهی بودم که ماموریتم را تمدید کنم و به شصت روز برسانم، اما قبول نمی‌کردند و می‌گفتند: چون نیروی جایگزینت آمده، باید برگردی. توی حال و هوای ماندن و رفتن بودم که زمزمه عملیات به گوشم رسید.....

 یکی از بچه‌ها از یک محور دیگر گفت که آبگرمکن ما خراب شده و خیلی دود می‌کند. طوری که اصلا نمی‌توانیم از آن استفاده کنیم. بلد هم نیستیم درستش کنیم. به تقی گفتم: تقی، بیا برویم ببینیم چه کار می‌توانیم بکنیم. می‌دانستم تقی می‌تواند آبگرمکن‌شان را درست کند. چون وقتی آمده بودند، ما یک خانه‌ای را برای استقرار در محور بهشان داده بودیم که حمام نداشت و بچه‌ها مجبور بودند برای حمام بیایند پیش ما. یکی دو روز که گذشت تقی رفت سراغ حمام یکی از خانه‌هایی که در همسایگی‌شان بود و علی‌رغم این که آبگرمکنش سوراخ شده بود و مشکل داشت، آن‌ را راه انداخت و قابل استفاده کرد. تقی بچه شوخی بود. روی یک تکه مقوا نوشته بود: «حمام تقی» بعد آن را از درِ حمام آویزان کرده بود. وقتی هم که می‌خواست برود خط، زیرش نوشته بود: «حمام تقی به دلیل رفتن او به محور، تا اطلاع ثانوی تعطیل می‌باشد.» البته شوخی کرده بود و حمام برای استفاده مشکل نداشت.

با تقی رفتیم پیش بچه‌ها. من خیلی مراقبت می‌کردم که لباس‌هایم دوده‌ای نشود، اما تقی پیراهنش را درآورد و با زیرپوش مشغول شد. وقتی کارش تمام شد، ریخت و قیافه‌اش شده بود عین‌ حاجی فیروز. با این‌که آبگرمکن درست شده بود، اما چون غیر از پیراهنش لباس تمیز دیگری نداشت، نمی‌توانست دوش بگیرد و خودش را از آن سر و وضع دربیاورد. بدون این‌که پیراهنش را بپوشد، همان‌طوری سوار ماشین شد و با هم برگشتیم. به قول حاج‌حسین که یکی از دوستان‌مان بود، همین اخلاص تقی بود که او را جهانی کرد....


  • دوستدار شهدا
۰۴
مرداد


گر گدا کاهل بودتقصیر صاحب خانه چیست؟

@shahid_mokhtarband

  • دوستدار شهدا
۰۴
مرداد


شهید مدافع حرم روح الله صحرایی

تاریخ تولد: ۶۲/۱۰/۲۴

تاریخ شهات: ۹۴/۹/۱۶

خوش اخلاق و شوخ طبع بودند، دائم الوضو و دائم الذکر بودند، شبها قبل از خواب سوره واقعه می‌خواندند و صبح ها دعای عهد ایشان ترک نمیشد، به نماز اول وقت و جماعت و به نماز جمعه اهمیت زیادی می‌دادند، عاشق و مطیع امر رهبری بودند.

قسمتی از وصیت نامه شهید

نماز و حجاب خود را حفظ کنید و دست از ولایت فقیه برندارید و در راه رضای خداوند قدم بردارید،اگر میخواهید زندگی کنید،برای خدا زندگی کنید و اگر خواستید بمیرید برای خدا و در راه او جان بدهید،ظهور حضرت نزدیک است،ان شاءالله که زمینه ساز ظهور باشید...

@Haram69

  • دوستدار شهدا
۰۴
مرداد


انگارکه حاج احمد از جنة ندا میداد:

بی تو بهشت صفا ندارد رفیقم

شهید مدافع حرم جاوید الاثر

مهدی نظری

در مراسم تشییع پیکر رفیق شهیدش

 سردار حاج احمد مجدی

اندیمشک


🆔 @jamondegan

  • دوستدار شهدا
۰۴
مرداد

حسین علی کرکی

مهدی عبدالله ادریس

ساعت ۲ بعد از نیمه شب را نشان می‌داد. نگرانی و اضطراب ، من را از خواب بیدار کرد. همچنان به ساعتی فکر می‌کردم که آخرین پیام را از او دریافت کرده بودم. افکار و سوال‌های زیادی به من حمله‌ور شد.

سرویس جهاد و مقاومت مشرق - عظمت خانواده‌های شهدا و استقامت آنها در تحمل مشکلات و احساس آنها نسبت به فقدان عزیزانشان چیزی کمتر از عظمت شهدا ندارد. احساس خانواده های شهدا در هنگام شهادت عزیزانشان در جبهه جنگ همواره احساسی واقعی و فرا مکانی بوده و آنها معمولا پیش از اینکه خبر شهادت عزیزانشان را دریافت کنند، آن را حس می کنند. پایگاه خبری الهد در این رابطه با تعدادی از خانواده های شهدای مقاومت لبنان در سوریه گفتگوهایی انجام داده است.

آیة شحادة نامزد شهید عباس علامة ملقب به حیدرة احساس خود در رابطه با شب شهادت عباس را این‌گونه تشریح می‌کند: ساعت ۲ بعد از نیمه شب را نشان می‌داد. نگرانی و اضطراب ، من از خواب بیدار کرد. همچنان به ساعتی فکر می‌کردم که آخرین پیام را از او دریافت کرده بودم. یعنی ساعت ۱۰ و نیم شب. افکار و سوال های زیادی به من حمله‌ور شد. شیطان را لعنت کردم و سعی کردم بخوابم. این بار در ساعت چهار صبح از خواب بیدار شدم. قلبم همچنان از شدت نگرانی می تپید. نماز صبح امروز متفاوت از روزهای دیگر بود، نمازی همراه با عطر و طعم شهادت. آیة می گوید که احساس کردم اتفاقی افتاده است.

آیة می گوید: «سعی کردم احساسم را تکذیب می‌کنم، امیدوار بودم که به‌سلامت بازمی‌گردد، اما می‌دانستم که دارم خودم را فریب می‌دهم. قلبم گواهی می‌داد که او به شهادت رسیده است. پیامی برای او فرستادم، اما در خواب و بیداری پیکر او را که به شهادت رسیده بود، دیدم. خواب دیگری را نیز دیدم که با خنده در چشمان من خیره شده بود و با من خداحافظی می‌کرد و می‌گفت که زمان خداحافظی فرا رسیده و این آخرین دیدار است. همچنان سعی داشتم احساسم را تکذیب کنم و خودم را قانع کنم که او باز می‌گردد. اما این رویا حقیقت داشت و صبح با خبر شهادت عباس از خواب بیدار شدم.

اینها سخنان نامزد شهید عباس علامة است که در جنگ سوریه به شهادت رسیده است. او پای دفاع از ملت و خانواده‌اش رفته است و این خانم همچنان بر سر مزار وی می نشیند و دست گلی به وی هدیه داده و یاد خاطرات گذشته می افتد. 

ام مهدی مادر شهید مهدی عبدالله ادریس (ابو صالح) داستان متفاوتی دارد. او می گوید که در برخی اوقات قلبش مملو از محبت بی‌پایان به فرزندش می‌شود و نسبت به فراق جان‌کاه او صبر می کند، صبری که تنها از ناحیه پروردگار بزرگ به او می رسد. این مادر شهید می گوید: «پسرم در حالی ‌که به شدت زخمی شده بود، نزد من بازگشت. به این ترتیب شب‌های طولانی انتظار می‌کشیدم و در برابر اتاق مراقبت‌های ویژه در بیمارستان می‌نشستم تا شاید  امیدهایم زنده شود. بار دیگر منتظر لحظه ولادتش بودم. انتظار هر لحظه برگی از کتاب صبر و خاطراتم را پاره می کرد، با خود می‌گفتم آیا روزی فرا می‌رسد که این برگ‌های کوچک به پایان برسد؟ صبر را در کتاب روایت کربلا یافتم که برگ‌هایش هنوز به پایان نرسیده است. صبر من معجونی از عزت و کرامت بود.»

قرآن کریم اساس صبر این مادر شهید است، او مراسم ختم قرآن را آغاز کرده بود تا آن را برای پیروزی جوانان مقاومت هدیه ‌کند. عجیب بود آن لحظه‌ای که می‌گفت: قرآن را باز کردم تا مراسم ختم قرآن بگیرم. ناگهان چشمم به این آیه افتاد: " مِّنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ ۖ فَمِنْهُم مَّن قَضَیٰ نَحْبَهُ وَمِنْهُم مَّن یَنتَظِرُ ۖ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا". قلبم به شدت از دیدن این آیه تپیدن گرفت. متوجه شدم که روح پسرم به نزد پروردگارش عروج کرده و من مادر شهید شده ام. همانجا بود که خبر شهادتش به من رسید. احساسم این موضوع را به من خبر داده بود و قبل از هر کس دیگری شهادت فرزندم را متوجه شدم. من جگرگوشه ام را برای خداوند دادم و می گویم: خدایا این را از ما بپذیر و راضی شو. گویا من به چشم خودم دیدم که گلوله او را به درد آورد و گویا شنیدم که لبخند می زد و عبارت قرآنی برداً و سلاماً را بر لب می آورد.

زینب کرکی خواهر شهید حسین علی کرکی (ابو الفضل) روایت‌های صبر خود را از کربلای امام حسین گرفته است. زینب در این رابطه می‌گوید که داستان‌های زیادی از صبر حضرت زینب (ع) اسطوره کربلا یاد گرفتم. اما آن شب برای من دردناک بود. همواره نگران بودم و در فکر فرو رفته بودم و احساس گم شدگی می کردم. در آن شب احساس کردم که او را از دست داده ام ، گویا روحم خبر شهادت او را به من می داد. ناراحت نبوم و نمی ترسیدم، فقط می‌خواستم این احساس مملو از افتخار و اشتیاق را درک کنم. او قبل از مسافرت پیام ونامه ای برای ما نگذاشته بود و حسی مملو از خلأ و عزت را در من به جا گذاشت. زینب هزاران سوال و غصه دارد. او می گوید: هر موقع که دستم را به روی عکسش می کشم، احساس می کنم که او را لمس می کنم، داغی صورتش را حس می کنم و خداوند را از این نعمت شکر می کنم.


  • دوستدار شهدا
۰۴
مرداد

کوثر عزیزم !

 اگر بابا یی، دخترش را و چتری از محبت و عاطفه و احساس را  رها کرد و در راه خدا واهل بیت(ع) راه جهاد در پیش گرفت، باید دانست که آن بابا، با همه ی باباهای دنیا فرق دارد.!!

پشت پا زدن به این همه دلبستگی و دل کندن از دختر خیلی سخت است.

بابایی که می رود و شهید می شود و برای دخترش فقط یادی می ماند و سنگ مزاری و دلی پر از غصه

 عجیب باباییست !

و دختر (هایشان) هم دختر(هایی) که برگزیده شدند برای این امتحان و البته امتحانی سخت و نفس گیر.

 بابایی که شهید می شود ،  هست 

و علاوه بر اینکه هست، همه ی فرشتگانی را که خدا مأمور طوافِ دورِ بابا کرده است، هم هستند.

بابایی که خانه اش در آسمان باشد تا بابایی که روی زمین خانه دارد، خیلی باهم فرق دارد. باباهای آسمانی بیشتر می توانند مراقب دخترانشان باشند بدون اینکه دیده شوند و یا شاید حس شوند.

می شود بابایی با آن همه دلبستگی به دختر، روز دختر برایش هدیه ای نیاورد؟؟

 بابایی که شهید شده است، آسمان نشین است و هدیه ای که بابا برای دختر خواهد آورد از جنس هدیه های آسمانی است که ممکن است به چشم دیده نشود.

باید هدیه ی بابا را حس کرد، درک کرد. با تمام وجود.

ممکن است این هدیه «آرامش »باشد و تسکین قلب.

ممکن است این هدیه بازکردن یک گره باشد، ممکن است یک لبخند که شیرینی اش را با تمام وجود حس کنید و ممکن است هرچه باشد که من نمی دانم. اما یقین دارم روز دختر، شهدا به دخترانشان هدیه می دهند، هدیه ای که نمونه اش در دنیا پیدا نمی شود. 

روزت مبارک ای نازنین!

 @Barayekosar

  @Agamahmoodreza

  • دوستدار شهدا
۰۴
مرداد

محشر تمام سینه زنان گردِ زینب اند

آن روزِ داغ، چادر او سایه گستر است ...

شهدای گردان حضرت رقیه س 

@Haram69

  • دوستدار شهدا
۰۴
مرداد


 ما همون هایی هستیم که...!

"یکی از بی سیم های تکفیری ها افتاد دست ما. سریع بی سیم را برداشتم. میخواستم بد و بیراه بگویم. عمار آمد و گفت که دشمن را عصبانی نکن.

گفتم پس چی بگم به اینا؟!

گفت بگو اگه شما مسلمونید، ما هم مسلمونیم. این گلوله هایی که شما به سمت ما می زنید باید وسط اسرائیل فرود می اومد...

... سوال کردند شما کی هستید و چرا با ما میجنگید؟

گفت به اونها بگو ما همون هایی هستیم که صهیونیست ها رو از لبنان بیرون کردیم... ما همون هایی هستیم که آمریکایی ها رو از عراق بیرون کردیم... ما لشکری هستیم از لشکر رسول الله... هدف نهایی ما مبارزه با صهیونیست ها و آزادی قبله اول مسلمون ها، مسجدالاقصی است...

...بحث و جدل ما ادامه پیدا کرد تا وقت اذان. 

بعد از ظهر همان روز 12 نفر از تکفیری ها تسلیم ما شدند.می گفتند از شما در ذهن ما یک کافر ساخته اند."

 اصل این ماجرا را در کتاب بخوانید!

 کتاب عمار حلب 

زندگینامه شهید محمدحسین محمدخانی

صفحه 206

@shahidmohammadkhani

  • دوستدار شهدا