شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۶۷ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

۱۸
آذر


این چندمین تولد توست؟

و چندمین انفجار سکوت؟

چندمین لبخند آفرینش؟

خورشید را چندمین بار است که میبینی از آسمان و ما در فراقش فریاد

" این صاحبنا " سر میدهیم ؟

و پروانه نگاهمان چندمین بار است که میچرخد دور شمع وجودتان؟

و ثانیه های رفتنت چندمین بار است که به احترام تو برمیخیزد؟

چندمین بار است که مجدداً هوایت بی تابمان میکند ؟

چندمین دم!؟

چندمین آن!؟

آه که چقدر دلتنگم محمود!

و جهان چه پرغوغاست از پروازت . . .

 @Agamahmoodreza



  • دوستدار شهدا
۱۷
آذر


برشی از کتاب عمار حلب 《زندگینامه‌ی شهید محمدحسین محمدخانی》

کنار آن منطقه‌ای که کار می‌کردیم، روستایی بود. می‌گفتند که مردمش اموی هستند و در مسجد سب حضرت علی (علیه السلام) می‌شود. 

نیروها را می‌برد کنار آن روستا، شعار 《خیبر،خیبر یا صهیون، جیش محمد قادمون》 سر می‌داد

 دم 《حیدر، حیدر》 می‌گرفت. چه کسانی همراهی‌اش می‌کردند؟ نیروهای شیعه، سنی ، اسماعیلی و مسیحی. همه با شعار دادنش به هیجان می‌آمدند. با این حرکت و هیجان همه می‌فهمیدند کلاسش تمام شده است. این شعار ها زنگ کلاسش بود.

https://telegram.me/shahidmohammadkhani

  • دوستدار شهدا
۱۷
آذر


مفقودالاثرسیدسجادخلیلی

تولد:1370/9/15 بهشهر

فوق دیپلم ازدانشگاه امام حسین(ع)

لیسانس از دانشگاه اصفهان

دومین اعزام 14فروردین95

از21 فروردین،در خان طومان مفقود شدندو تاکنون خبری از ایشان در دست نیست.

مادر بزرگوار مفقودالاثر سید سجاد خلیلی :

قبل از عید95 بود، می گفت:

یک بار دیگه میخوام برم سوریه و من بهش گفتم که باید ازدواج کنی .

فهمید که می خوام با ازدواج مانع رفتنش بشم؛ گفت: اگر ازدواجم کنم همسری رو انتخاب میکنم که با رفتن و هدفم مخالفتی نداشته باشه.

گفت :این بار اجازه بدین برم وقتی برگشتم ازدواج می کنم.

صبح روز چهاردهم فروردین به من زنگ زد و گفت: من هستم تهران ، می خوام برم ماموریت .

 همین که گفت ماموریت گفتم: سوریه؟ 

گفت :بله ؛یه دفعه ای شد و باید برم .

گفتم: سجاد مگه بهت نگفتم دیگه نرو..!! 

من مادرتم اگر راضی نباشم چی؟ گریه کرد و گفت مامان تو رو خدا.. 

تو رو به حضرت زینب(س) و حضرت رقیه (س) قسم میدم که راضی باش به رفتنم.

یکی از دوستانش بعدا برام از گریه اون روزش می گفت ،که چقدر سجاد گریه می کرد از اینکه مادرش ناراحت بود و به ما می گفت که مادرم راضی نبود من اومدم و الان از من ناراحته..

چون سجادم خیلی به من و پدرش احترام می گذاشت و هیچ وقت ناراحتمون نمی کرد.

سجاد به پدرش زنگ زد و خواست که راضیم کنه. همسرم باهام صحبت کرد که چرا راضی نیستم و بی قراری میکنم؟  گفتم: قرار نبود بره.

گفت: بسپارش اول به خدا و بعد چهارده معصوم .کمی آروم شد دلم .

سجاد که دوباره تماس گرفت ، گفتم در پناه خدا ؛ فقط هر روز زنگ بزن.

مادر بزرگوار مفقودالاثر سید سجاد خلیلی :

 پنهان شدن را همیشه دوست داشتی..

قایم باشک بازی میکردی

توی کمد!

پشتِ لباس ها!

تو حیاط خانه!

بین گل ها و درخت های خانه پدربزرگ..

یادت می آید حتی

برای همان چند لحظه که خودت را نشان بدهی چه بی تاب می شدم ؟!... 

سجاد جان!  برگرد مادر..

بی قرار آمدنت هستم.

این بار اسپند آماده می کنم و دورت می گردم ، که پسرم مدافع حرم عمه جانش بوده..

بوی خوش برگشتنت را حس میکنم مادر

بیا دوباره علَم به دست بگیر و صدای ابوالفضل گفتنت مازندران را به وجد بیاورد

سجاد جان صدای اذان می آید ..

همه حواسم سمت مسجد است که بازصدای تکبیر تو را بشنوم..

 برای مادر اذان بگو ...

یک سال و نیم گوش به زنگم و نگاهم به در است

هرجا که بروم زود برمی گردم نکند مسافرم بیاید و کسی نباشد در را برایش باز کند..

من هنوز منتظرم ...

 @Agamahmoodreza


  • دوستدار شهدا
۱۷
آذر


درخت انقلاب و اسلام با خون شهیدان آبیاری میشود

اینان زمینه سازان ظهور حضرت حجت (عج) هستند

تصویری زیبا از نوه شهید مدافع حرم منصورعباسی 

کانال جاماندگان قافله شهدا

@jamondegan

  • دوستدار شهدا
۱۷
آذر


 شهید بابک نوری : 

خدایا همیشه خواستم به چیزهایی که از آنها آگاه هستم عمل کنم

ولی در این دنیای فانی به قدری غرق گناه و آلودگی بودم که نمیدانم لیاقت قرب تو را دارم یا نه؟!!

@sh_modafeaneqom

  • دوستدار شهدا
۱۷
آذر


یاد یاران سفر کرده بخیر

یاد مردان خطر کرده بخیر

۱۵ آذر، سالروز تولد، شهید حاج محسن خزائی

تولدت مبارک دلاور..

@shahid_mohsen_khazaei


  • دوستدار شهدا
۱۴
آذر

دست نوشته شهید مدافع حرم مهدى موحدنیا، شهادت ٢٧ آبان ٩٦

مصادف با شب شهادت امام رضا [علیه السلام]

 @labbaykeyazeina

  • دوستدار شهدا
۱۴
آذر


چفیه شهید بابک نوری که  لحظه شهادت به همراه داشت

 توسط همرزمانش به پدر بزرگوارشان تحویل داده شد.

 @Agamahmoodre

  • دوستدار شهدا
۱۳
آذر


اولین سفر مشترکمون...

ماه عسل بود...

زیارت امام رضا(علیه السلام)...

روزای اول زندگیمون...

کنار آقا سپری شد...

تو حرم دعای خوشبختی و سفیدبختی کردیم...

نمیدونم...

شاید راضی بود...

تو حرم امام هشتم...

آرزوی عاقبت بخیری کردیم و...

زندگیمون ۸ سال طول کشید...

اون روز به این فکر نمیکردم که سفید بختی...

تو منظر محمدحسین یعنی شهادت...

"تو" عاقبت بخیر شدی و "من" هنوز نه...

۸ سال نه ساختگی که به معنای واقعی...

کنار هم خوش بودیم...

لحظه به لحظه شو زندگی کردیم...

توأم با عشق و محبت و رضایت...

محمدحسین عزیزم..

دومین سالیه که...

نه مرور خاطرات اون سالها...

و نه دیدن عکسای اون روزا...

این دل بیقرارمو آروم نمیکنه...

٢ ساله که تو همون ایام...

با کوهی از دلتنگی...

شده ام مثل مریضی که پس از قطع امید...

در پی معجزه ای راهی مشهد شده است...

پناه میارم به همون حریم امن...

همون قطعه‌ای از بهشت و...

همون قرار عاشقیمون...

صحن به صحن...

چشام پی تو میگرده...

بدون "تو" میام اما...

حضورت با منه...

این دلِ تنگ و بیقرار و زخمی رو...

همینجا...

تو غروب حرم...

میدَمِش دست امامی رئوف...

تا با نگاه کریمانه ش...

آرامش به قلبم نازل شه ان‌شاءالله...

میبینی منو...؟!

تنها نشستم...تو صحن بهشت و...

"تو" تو خودِ بهشت...

٦_خرداد_١٣٩٤

حرم مطهر رضوی_صحن انقلاب

همسر شهید:

محمدحسین مرادی

@MolazemanHaram69

  • دوستدار شهدا
۱۳
آذر


به بهانه دومین سالگرد شهید محمدحسین محمدخانی 

هر وقت مهرآباد می اومد یک سری به هیات می زد ، یا نماز می اومد مسجد . خلاصه یک جوری برنامه پیش می اومد که همدیگر رو می دیدیم . البته این چند سال اخیر که قاطی مرغها شده بود کمتر وقت می کرد سمت مهرآباد بیاد . . . ما غیبت این چند ساله اش رو می زدیم به نام ازدواج کردن و سر شلوغی اش . . . غافل از این که . . . ما توی چه فضایی سیر می کردم و محمد حسین کجا ؟؟   

    یک شب توی نماز مسجد دیدمش . . . مثل همیشه رفتم کنارش نشستم . . . به واسطه چند طلوع و غروب بیشتر خورشید ، خیلی احترامم می کرد . . . نمی دونم چه صیغه ای بود هر وقت به پست همدیگه می خوردیم از اوضاع پایگاه می پرسید . . . از هیات می پرسید . . . از مسجد و محل می پرسید . . . شاید می خواست بدونه ما جماعت پشت خط ! چه گُلی به سر خودمون می زنیم . . . شاید می خواست بدونه حالا که توی خط مقدم با دشمن می جنگه ما توی سنگر خودی چیکار می کنیم . . . شاید می خواست بدونه بعد از . . . سلاحش رو به دوش می گیریم ؟ . . . نمی دونم . . .

--------

  برای برنامه های تابستون نوجوانهای محل دنبال مربی آموزش نظامی بودیم . بیشتر از اینکه یک نظامی گر بخواهیم که نظام جمع ، بشین و برپا یاد بچه ها بده ، دنبال کسی بودیم که بتونه فرهنگ ایثار و مقاومت رو برای بچه ها بازگو کنه . از میان جماعتی که مراوده داشتم و می تونستند برای یک همچنین کلاسی وقت بگذارند یا باید از پیشکسوتهای جهاد و شهادت و رزمنده های سابق گزینه ای می جستم یا دنبال کسی می گشتم که مثل خود ما جنگ ندیده بود ولی به عشق شهادت زندگی می کرد و به قول خودمون دهه شصتی مونده بود .

    مسلما هم به لحاظ قرابت سنی و هم به لحاظ کار با نوجوانها گزینه دوم مطلوب تر بود ولی چه کسی . . .

    برای ما که هم مسجد سالیان محمد حسین بودیم و اون رو از بچگی می شناختیم کار سختی نبود . اولین کسی که به ذهنم رسید محمد حسین بود . اون زمونها هنوز پاش به یزد باز نشده بود و اغلب شبها برای نماز به مسجد می آمد . باهاش صحبت کردم که بیاد و مربی آموزش نظامی بچه های راهنمایی باشه .

    با خودم گفتم محمدحسین که باشه خیالم از همه بابت راحته . . .

     اول اینکه خودش عضو بسیج دانش آموزی پایگاه بوده و با فضای کار با نوجوانها و محدودیتهای تربیتی اون آشناست . بعدش هم اینکه منظم و اخلاق محوره ، یک بسیجی تمام عیار . . . از طرفی هم یک نظامی کامل و مقتدره ، خیلی با فضای جبهه و جنگ حال می کنه ، از رمز عملیاتها تا فرمانده ها و سرداران شهید همه رو می شناسه .

   موعد مقرر با شلوار 6 جیب همیشگی اش اومد مسجد ، سر کلاس ، معرفی اش کردم و از بچه ها خواستم خوب حرفهای محمد حسین رو گوش کنند . با خیال راحت کلاس رو تحویل دادم و گوشه ای نشستم . بسم اللهی گفت و با صلواتی نثار شادی روح شهدا شروع کرد .

    . . . خیلی شلوغ بودم و رفتم به چندتا کار دیگه برسم . . .  ساعتی گذشت و برگشتم تو شبستان مسجد . آخه کلاس ها توی شبستان برگزار می شد . کلاس تموم شده بود ، دیدم بچه ها ، بچه های قبلی نیستند . چشمهاشون رو از من قایم می کردند ، بچه های شر و شور مهرآبادی ، سرشون رو می انداختند پایین و با وقار خاصی خداحافظی و التماس دعا . . .

    خیلی کنجکاو شدم که توی کلاس چی گذشته بود . . .

    درست یادم نیست چند جلسه مربی کلاسمون بود . توی کلاس برای نوجوانهای دهه هفتادی تو دهه هشتاد از شهدای دهه شصت می گفت . . . از شبهای عملیات . . . از خودگذشتگی و ایثار رزمنده ها . . . نفسش اونقدر گرم بود که گریه ی همه بچه ها رو در می آورد .  بعد از یک جلسه من خودم مشتری پر و پا قرص کلاسش بودم ، گوشه ای از مسجد می نشستم و دل می دادم به دلش .  

     می گفت برای بچه ها آموزش راپل بگذاریم . خودم هماهنگی اش را انجام می دهم ، فقط شما بچه ها رو به خط کنید و بیارید برای دوره . همیشه دغدغه جمع بچه ها رو داشت .

---------

 هنوز خوب خوب  یادمه عصر یکی از روزهای عید سال 94 که توی خیابون تفرش دیدمت ، حال و احوالی کردیم ، نگران پرچم بودی ، می گفتی نباید پرچم بیفته . . . می گفتی هر کسی هر جایی که می تونه باید پرچمدار باشه . . .

    حالا که عاقبت به خیر شدی باید پرچم هم دست تو باشه .

 ما هم زیر پرچمت سینه بزنیم ، میوندار تویی و ما چشممان به دست توست ، فرمانده تویی و ما گوش به فرمان تو . . .   

فرمانده !!!

پرچمت همیشه بالاست . . . محمد حسین ، فرمانده !

https://telegram.me/shahidmohammadkhani

  • دوستدار شهدا