روی خرید کالای ایرانی تاکید داشت
«...صدای العطش میشنوم. صدای حرم میآید گوش عالم کر است. خیام میسوزد اما دلمان آتش نمیگیرد. مَرضی بالاتر از این؟ چرا درمانی برایش جستجو نمیکنیم, روحمان از بین رفته سرگرم بازیچه دنیاییم... خدایا هوشیارمان کن» فاطمه هر روز و شب این عبارتها که فرازهایی از وصیتنامه همسر شهیدش است را با خود مرور میکند و به خود میبالد هر چند برای مدتی کوتاه همسفر و همراه مردی خدایی بوده مردی که به خاطر عشق به اربابش از همه تعلقات دنیوی دل برید و فدایی حرم آل الله شد. آنچه در ادامه میخوانید روایت فاطمه دانشگر است از همسر شهیدش عباس دانشگر.
ظاهرا با شهید قبل از ازدواج هم نسبت فامیلی داشتهاید؟
بله. عباس آقا پسرعموی بنده بودند که در 29 دی ماه سال 94 به من پیشنهاد ازدواج دادند.
شهید در جلسه خواستگاری بیشتر به روی چه چیزی تاکید داشت؟
یادم میآید که عباس روز خواستگاری دو برگه به همراه خود آورده بود که روی آن چیزهایی که در زندگی آینده برایش مهم بود را تیتروار نوشته بود. او به داشتن یک زندگی ساده و تهیه وسایل زندگی از کالاهای ایرانی تاکید بسیاری داشت.
وقتی گفت قرار است به سوریه برود شما مخالفت نکردید؟
من خیلی مخالف بودم و اجازه نمیدادم که برود ولی او با حرفهایش مرا هم راضی کرد. قرار بود عید به سوریه اعزام شوند ولی به دلایلی اعزامش به تاخیر افتاد به همین خاطر دوم اردیبهشت ماه اعزام شد.
روزی که با سوریه اعزام شد چه گفتگوهایی بین شما رد و بدل شد؟
روزی که قرار بود عباس آقا به سوریه برود من در مدرسه بودم. روزهای قبل از ان هم امتحان داشتم. به همین خاطر نتوانستیم زیاد باهم صحبت کنیم. وقتی به خانه آمدم دیدم که برایم یک نامه نوشته و آن را روی میزم گذاشته بود.
وقتی نامه را خواندید چه حسی داشتید؟
خوشحال شدم که عباس برایم نامه نوشته ولی وقتی نامه را خواندم خیلی نگران شدم چون نوشتههایش بوی رفتن میداد. احساس کردم آخرین نوشتههایش در این دنیا است. خیلی جملات عارفانه نوشته بود. در نامه نوشته بود "رفتم تا وابسته نشوم" چون می ترسید به دنیا وابسته شود و نتواند از آن دل بکند و فراموش کند که در آن سوی مرزها چه اتفاقاتی دارد میافتد.
از ویژگیهای اخلاقی شهید برایمان بگوئید؟
عباس آقا بسیار مهربان و خوش رو بود. خیلی هم شوخ طبع و بذله گو. وقتی در جمعی حضور پیدا میکرد با حرفهایش همه را به خنده میآورد و همه به خاطر این خصوصیتی که داشت او را دوست داشتند.
وقتی در سوریه بود تماس تلفنی هم داشتید؟
بله. عباس آقا گاهی به من زنگ میزد و احوال پرس میکرد.
در تماسهای تلفنی بشتر در مورد چه چیزهایی صحبت میکرد؟
وقتی از سوریه زنگ میزد درباره اوضاع آنجا حرفی نمیزد و بیشتر من درباره اتفاقاتی که افتاده بود با او صحبت میکردم. در تلگرام هم با هم در ارتباط بودیم. یک هفته از رفتنش گذشته بود که تو تلگرام برایم نوشت که "یک هفته به اندازه یک ماه برایم گذشت"
فکر میکردید روزی همسرتان شهید شود؟
نه اصلا. وقتی میخواست به سوریه برود حرفی از شهادت نزد. شاید میترسید که من اجازه ندهم برود و مانع رفتنش شوم. هر وقت هم که زنگ می زد میگفت ما جای ما امن است و همین باعث دلگرمی من شده بود.
تاریخ آسمانی شدن همسرتان؟
بیستم خرداد سال نود و پنج
چطور از شهادتش با خبر شدید؟
یک روز برادر شوهرم به پدرم زنگ زد و این خبر را به پدرم داد. ولی پدر به ما چیزی نگفت. بعد از ظهر آن روز خیلی نگران بودم و مدام ذکر میگفتم. فقط به ما گفت عباس مجروح شده است. حالم خیلی بد شد. ولی با این حال خدا را شکر کردم که همسرم زنده است. دوباره گوشی پدرم زنگ خورد که دیدم درباره مراسمات صحبت میکنند. آنجا بود که فهمیدم عباس به آرزویش که شهادت بود، رسیده.
از اینکه همسرتان به آرزویش رسیده چه حسی داشتید؟
خوشحال بودم. اما تحمل دوری عباس واقعا برایم خیلی سخت بود.