شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۱۰۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

۲۸
فروردين


بِسـم ِ ربـ الشهـداءِوالصِّـدیقیــن

همرزم شهید سعید سامانلو : 

من یکی از همرزمان آقا سعید در سوریه می باشم که واقعا او را دوست میداشتم نه تنها من،  بلکه هر کسی که او را می شناخت جذب رفتار و کردار او می شد. در سوریه دوره ای را دقیقا من کنار آقا سعید بودم او هر جمعه بعد از اذان صبح (ناشتا) اگر انار می دید یک انار می خورد و می گفت مستحب است پیامبر سفارش کرده و ببخشید چون دانه بهشتی داره با کسی شریک نمیشوم.

همیشه با وضو بود هر کس با سعید می افتاد مثل او می شد نفوذ خاصی در کلامش بودگاهی با او شوخی می کردم و می گفتم این داعشی ها اهل مذاکره نیستند و گرنه سعید رو اگه میفرستادیم همه آدم می شدند. می خندید و سرش را تکان می داد... سعید به محض فرصت قرآن می خواند و مطمئنم چندین بار قرآن را آنجا ختم کرد ... همیشه صبح ها بعد از خواب ناشتا چند لیوان آب ولرم می خورد و به همه ماها توصیه می کرد این کار را بکنیم می گفت خواص بسیاری دارد ... او بسیار شجاع و نترس بود  . هر کسی که او را می شناخت می داند شجاعت از ویژگیهایی  بارز او بود

آقا سعید مطمئن باش ما همه پیرو راه تو هستیم و گوش به فرمان ولایت فقیه می باشیم پس دعایمان کن.

 @Agamahmoodreza

  • دوستدار شهدا
۲۸
فروردين



 @jamondegan


  • دوستدار شهدا
۲۸
فروردين

بسم رب الشهداء و الصدیقین

با دوستم چند روز بعد تماس گرفتند و گفتند که برای اعزام به پادگان بیاید. ایشان به من زنگ زد و گفت: "من دارم می‌روم حلال کن و ..." خلاصه قرار شد هر موقع تلفن پیدا کرد به من زنگ بزند و برایم توضیح بدهد که شرایط چه‌طوری هست که من هم آماده بشوم.

ظهر روزی که رفت برای اعزام، زنگ زد و گفت: "تابلو شدم و من را بیرون انداختند". نمی‌دانستم بخندم یا گریه کنم. بعد این همه رفت‌وآمد دوباره رسیدم سر نقطه اول. ولی "گدای بی بی زینب [سلام الله علیها] به این زودی بی‌خیال نمى‌شد". آدرس محل ثبت‌نام قم را پیدا کردم و رفتم قم. چند روزی لهجه افغانستانى را با دوستانی که آنها هم مثل من دنبال اعزام با فاطمیون بودند و واسطه رفاقت‌مان شهید ابوعلی بود تمرین کردیم.

با مسئول اعزام تماس که گرفتم، گفت ساعت ده فلان مکان بیایید. ساعت ده رفتم و آنجا چند تا از برادران افغانستانی را دیدم که برای ثبت‌نام آمده بودند. با آنها گپى زدم تا ثبت‌نام شروع شد. یکی یکی کارهای ثبت‌نام را انجام می‌دادند. نوبت به من که رسید از همان اول شک کردند و شروع کردند به سوال و جواب. که از کجای افغانستانی؟ چند کلاس سواد داری؟ در ایران کجا بودی؟ چه‌طورى ایران آمدى؟خانواده‌ات کجا هستند؟

و کلی سوال دیگر که همه را جواب دادم، ولی باز هم قبول نمی‌کردند. می‌گفتند: "تو افغانستانی نیستی". باز من گردن نمی‌گرفتم. دوباره می‌گفتند: "شاید مادرت ایرانی هست". من قبول نمی‌کردم و گفتم: "چون در ایران کته شدم لحجه‌ام این‌طور است". باز مى‌گفتند: "بگو ببینم ابوالفضل امام چندم است؟"هر چه من را زیر و رو کرد، من گردن نگرفتم. تا جایى که، یکی از برادران افغانستانی آمد و گفت: "من این را می‌شناسم افغانی است. اذیتش نکنید".

بالاخره فرم‌های مربوطه را پُر کرد و ثبت‌نام انجام شد. برگه اعزام را به دستم دادند و بیرون آمدم. ده دقیقه بعد یادم آمد که از بقیه شماره تلفن می‌گرفتند و اثر انگشت می‌زدند ولى، از من نگرفته بودند. باز به داخل برگشتم. داشتم از استرس سکته می‌کردم.

رسیدم و بنده خدا انجام داد ولی، آخرش گفت: "من به تو شک دارم". من گفته بودم سه کلاس سواد دارم. یک‌جا گفت: "بیا خودت برگه را پُر کن". من هم شروع کردم یواش یواش و غلط پر کردن و سوال کردن، که باز خودش برگه را گرفت و پُر کرد.

اعزام به پادگان یکشنبه بود و قرار شد ما روز قبلش تماس بگیریم دقیقش را بپرسیم. یکشنبه‌ها گذشت و گذشت و نه به ما زنگ زدند و نه جواب درست و حسابی دادند. دوستم که دفعه قبل در تهران موفق به ثبت‌نام نشده بود، مجدد در شهر دیگرى ثبت‌نام کرد. دو نفری منتظر بودیم و آمار پادگان را می‌گرفتیم. تا اینکه به دوستم مجدد زنگ زدند و ایشان با هر دردسری که بود برای اعزام به پادگان رفتند و هزاران داستان ... که وقتی شهید شدند خودم خاطراتش را مى‌گویم.

باز من ماندم و یک دل‌شکسته و پر امید به کمک عمه سادات سلام الله علیها. البته در این مدت باز هم پیگیر بودم و تا دوبار پای اعزام رفتم ولی باز نمی‌شد. در این مدت باز هم دوره‌هایی برگزار شد و ما مجدداً رفتیم چند مرحله دوره، ولی باز هم از هر کس درباره اعزام می‌پرسیدیم می‌گفت: هیچی مشخص نیست.

یک روز با یکی از دوستان که با فاطمیون اعزام شده بودند صحبت می‌کردم که گفتند من فردا با مشخصات یک بنده خدایی (اعزام مجددی) می‌خواهم بروم، یک مشخصات دیگری هم دارم اگر می‌آیی بسم الله. آن روز برف خیلی زیادی آمده بود و رفت‌وآمد خیلی سخت بود و آژانس هم نمی‌آمد و ... در دلم آشوب بود که بروم یا نروم.

ساعت ٩ شب وسایلم را جمع کردم و از خانه بیرون آمدم. در آن برف و سرما به سمت تهران حرکت کردم. صبح زود رسیدم و رفتم محلی که قرار بود از آنجا اعزام انجام بشود. کلی هم از دوستان فاطمیون به آنجا آمده بودند. دوستم را پیدا کردم و منتظر شدیم تا مسئولین آمدند و بچه‌ها را یکی‌یکی برای گرفتن پلاک می‌فرستادند تا سوار اتوبوس بشنوند. نوبت ما که رسید یکی از مسئولینی که آنجا بود من را بیرون کشید و شروع کرد سوال کردن که، اعزام چندم‌ات هست و کجا بودی؟ برگه سبزت کجاست؟ برو بیرون و ... منم هرچه گیر دادم نشد. گفت: "مگه نمیگی برگه سبز داری! برو بیارش، هفته بعد بیا". بازم به در بسته خوردیم و با ناراحتی رفتم بیرون. آن دوستم دید من را نگذاشتند که بروم خودش از داخل جمعیت بیرون آمد. هرچه گفتم تو برو شاید توانستی بروی، قبول نکرد.

خیلی ناراحت بودم و پیگیر این بودم که چرا هر کاری می‌کنم، نمى‌شود و چرا بی بی نگاهی نمی‌کند. یعنی این‌قدر گناهکار هستم که از من ناامید شدند و راهم نمی‌دهند. با خودم درگیر بودم که چرا نمی‌شود. از گناهانی که انجام دادم و خودم نمیدانستم یا با به قول شهید چمران گناهانی که با هزاران قدرت عقل توجیه‌شان می‌کنم استغفار می‌کردم.

با حالی محزون و دلی‌گرفته عازم راهیان نور شدم. غروب جمعه‌ای در شلمچه گفتم: "ای شهدا اگر اینجا مشهد و مقتل شماست  شما حق شفاعت دارید و زنده هستید اعزام من را درست کنید". فردا صبح رفتیم طلاییه که تلفن همراهم زنگ خورد و گفتند آماده‌ای برای اعزام؟ من که هم از ذوق‌زدگی بغض کرده بودم، گفتم: "صد در صد آماده‌ام". خلاصه سفر راهیان نور را نیمه‌کاره رها کرده از کاروان جدا شدم و برگشتم و الحمدالله رب العالمین و الطاف شهدا به آرزویم رسیدم.

شادی روح شهدای دفاع مقدس به خصوص شهدایی که شلمچه به شهادت رسیدند و شهدای مدافع حرم به ویژه شهیدان مصطفی صدرزاده، مرتضی عطایی، حاج قربان نجفی، علیرضا قبادی، محسن حججی فاتحه‌ای قرائت بفرمایید.

 @labbaykeyazeina


  • دوستدار شهدا
۲۸
فروردين


بسم رب الشهداء و الصدیقین

از سال ٩٣ با دیدن اتفاقات در سوریه و عراق و مظلومیت جبهه مقاومت و ... پیگیر اعزام بودم ولی، از هر کس می‌پرسیدم که چه‌طور می‌شه اعزام شد هیچ‌کس چیزی نمی‌دونست و بعضی‌ها هم می‌گفتن فقط نیروی تخصصی می‌برند. با این حال بی‌خیال نشدم و مدام پیگیر بودم. تا اینکه رسید به محرم سال ۹٤. حس‌وحال عجیبی داشتم. انگار یک نفر توی گوشم می‌گفت: "هل من ناصر" ... و من هر روز حالم دگرگون‌تر می‌شد. تا یه شب بعد از هیئت یکی از دوستان گفتند گردان ... ثبت نام می‌کنند. تا این رو شنیدم خیلی خوشحال شدم و سر از پا نمی‌شناختم. اون‌شب تا نیمه‌شب خوابم نبرد و صبح اول وقت رفتم و ثبت نام کردم. چند روزی گذشت و زنگ زدند که باید بیایید مرکز استان برای مصاحبه.

وقتی تلفن قطع شد من سر از پا نمی‌شناختم و بسیار خوشحال بودم. گفتم دیگه به آرزوم رسیدم. خلاصه صبح رفتیم برای مصاحبه و یه سری سوالات پرسیدند. از جمله اینکه چند تا برادر داری و شغل پدرت چیه و چند سالشه و ... براشون مهم بود که تک‌پسر نباشی. من هر کاری کردم خودم رو راضی کنم دروغ بگم نشد و راستشو گفتم که تک‌پسرم. مصاحبه همه تموم شد و برگشتیم و فرداش پیگیری کردم که فهمیدم متاسفانه رد شدم (شاید دلایل دیگه‌ای هم داشت به غیر تک‌پسر بودن). انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. تاسوعا بود و شهید مصطفى صدرزاده (سیدابراهیم) به شهادت رسیده بودند، وقتی عکس ایشون رو دیدم چهره‌اش به دلم نشست منم به طور ویژه‌ای به این شهید بزرگوار علاقه‌مند شده بودم.

بعد از گذشت مدتی به دنبال عکس و ... سید بودم که وارد کانال "دم عشق، دمشق" شدم. هر چه به صوت‌ها و خاطرات سید گوش می‌دادم، بیشتر به پیگیرى برای اعزام مصمم می‌شدم. بعد از اینکه تو استان خودم به نتیجه نرسیدم تصمیم گرفتم که در تهران هم پیگیری کنم.

خلاصه بعد از پیگیری و پرس‌وجو فهمیدم که باید دنبال ثبت‌نام توی گردان تهران باشم. چند جا رو بهم گفتند رفتم به دنبال آدرس‌ها. اولین جا که رسیدم گفتند باید بعد از ظهر ساعت چهار به بعد بیایی. همون موقعی که گفته بودند اونجا حاضر شدم و کلیه مدارک رو هم آماده کردم. خلاصه اونجا رسیدم. دم دژبانی گفتند ظرفیت پر شده و اصلاً از دم در راه ندادند که برویم داخل. رفتم سراغ دومین آدرس. اونجا تا مدارک رو دیدند، گفتند چون بسیجی یک استان دیگه هستی باید بری از استان خودت پیگیری کنی.

منم که دست بردار نبودم و شعارم این بود که من گدای سمجی هستم، تا از اهل بیت نگیرم ول‌کن نیستم. خیلی پیگیری‌ها انجام شد ولی همش بی‌نتیجه بود. تا اینکه یه بنده خدایی من رو معرفی کرد به یکی از گردان‌های استان البرز. ثبت‌نام کردیم و آخر هفته‌ها آموزش بود و من از شهرستان می‌آمدم تا در آموزش حضور پیدا کنم.

تو این مدت چند بار هم سر مزار سید عشق مصطفی صدرزاده می‌رفتم و از این شهید عزیز کمک می‌خواستم.

یک روز جمعه که از آموزش می‌آمدم رفتم خصوصی شهید ابوعلی و بعد از حال و احوال گفتم:حاجی مشتاق دیدار". گفت: "من سر مزار سید ابراهیمم". منم خودم رو رسوندم اونجا (کلی هم براى اعزام به ابوعلی گیر دادم و ایشون مثل سابق می‌گفتند نمیشه دلاور).

آموزش‌ها ادامه داشت ولی خبری از اعزام نبود. این شد که دوباره پیگیری‌ها شروع شد

و این بار سر از قم درآوردم و بعد از مدتی بالاخره با کمک معنوی سیدابراهیم به عراق اعزام شدم. از آنجا عکس‌هایی که به یاد سیدابراهیم می‌گرفتم رو برای شهید ابوعلی می‌فرستادم.

آخر فروردین که از عراق برگشتم فکر مى‌کردم آرام شدم و به آرزویی که داشتم رسیدم. ولی به قول دوستان "قرار ما بر بی‌قراری بود". پیگیری براى اعزام باز هم شروع شده بود که یکی از دوستان گفت: "یک دوره تخصصی ادوات هست مى‌آیی؟" گفتم با جان و دل می‌آیم. دوره در مرکز استان بود و من تا آنجا حدود ٩٠ کیلومتر فاصله داشتم. هر روز ساعت ٥ صبح بیدار می‌شدم. چون در منطقه ما آن وقتِ صبح ماشین نبود، چهار پنج کیلومتر را پیاده می‌رفتم و بعد سوار ماشین می‌شدم. بعضی روزها هم با موتور مسیر را طی می‌کردم که زود برسم.

خلاصه دوره با موفقیت تمام شد ولی خبری از اعزام نبود. مجدد به فکر فاطمیون افتادم و با یکی از همرزمان که پیگیر بود صحبت کردم. تصمیم گرفتیم که لهجه افغانستانی یاد بگیریم. کم و بیش با هم کار می‌کردیم و اصطلاحات را یاد می‌گرفتیم. ایشان تعدادی از بزرگواران افغانستانی را پیدا کردند و یک گروه تشکیل دادند. بعد کار جدی‌تر شد و شب و روز تمرین لهجه می‌کردیم. وقتی با هم تلفنی صحبت می‌کردیم با لهجه افغانستانی گپ می‌زدیم.

چون حوالی مشهد بودند، بهتر به رزمندگان فاطمیون دسترسی داشتند و پیشرفتشان بهتر بود. برای همین هم خیلى زود براى ثبت‌نام اقدام کردند. ولى چون در دفتر اعزام مشهد تابلو شده بود، مجبور شد به تهران بیاید و در آنجا با موفقیت ثبت‌نام کرد. من دل تو دلم نبود. ولی مشکلاتی وجود داشت که باید اول حل می‌شدند بعد برای ثبت‌نام اقدام می‌کردم.

@labbaykeyazeinab


  • دوستدار شهدا
۲۸
فروردين

شهید حسین بواس 
همسرم عاشق شهدا بود. به‌خصوص علاقه ی خاصی به شهید صیاد شیرازی داشت. یک شب بدون اینکه شهید کوچک زاده را بشناسد خوابش را دید، از فردا عضو کانال شهید و از این طریق ارادت خاصی به او پیدا کرد.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، «حسین بواس» سال 1360 در شهرستان لنگرود متولد شد. وی مدتی در شهرداری تهران مشغول به کار شد. اما به دلیل علاقه اش به سپاه پاسداران، به لشکر 25 کربلای مازندارن پیوست. در سال های اوج درگیری تکفیری ها در سوریه در مجموع سه بار به سوریه رفت که سرانجام در 21 فروردین ماه سال 94 به شهادت رسید. در ادامه روایت هایی از زندگی این شهید را می خوانیم.

همسر شهید می گوید: حسین آقا بسیار خوش اخلاق و شوخ طبع بود و با پسرمان محمدجواد همیشه کشتی می گرفت. پاتوق ما «امامزاده عبدالوافی» در نزدیکی شهر چالوس بود، خیلی زیاد به این مکان مقدس می رفتیم طوری که پسرم از دور گنبد  را که می دید خیلی صمیمانه سلام می داد و می گفت: من آمدم.

اسم همسرم در لیست اعزامی های  14 فروردین نبود اما به فرمانده اش گفته بود من خواب شهادتم را دیدم ولی چون بسیار شوخ طبع بود کسی جدی نمی گرفت. همان روز ساعت  10 شب تماس گرفتند و خبر اعزامش را دادند.
همسرم عاشق شهدا بود. به‌خصوص علاقه ی خاصی به شهید صیاد شیرازی داشت. یک شب بدون اینکه شهید کوچک زاده را بشناسد خوابش را دید، از فردا عضو کانال شهید و از این طریق ارادت خاصی به او پیدا کرد. در عالم خواب شهید کوچک زاده به همسرم گفته بود به زودی به شهادت می رسی، روزی که با شهادت یکی از بزرگان ایران مصادف است.

یکی از همرزم شهید بیان کرد: حدود یک ماه قبل از شهادتش به‌علت کاری که در تهران داشت، شب به همراه خانواده به منزل ما آمدند. یک عدد فلش حاوی عکس های ماموریت قبلی اش به سوریه برایم آورده بود. تاکید کرد این عکس ها را کپی کن، لازمت می شود که اتفاقا برای مراسمات تشییع جنازه اش خیلی به کارم آمد.
حسین در طی تماشای عکس ها بیشتر از همه در خصوص عکس شهیدان روشنایی و ترابی صحبت کرد و گفت که این دو نفر باهم بودند که شهید شده اند، لبخندهایشان را ببین، ببین چه عشقی دارند. خوشبحالشان، ای کاش من هم شهید بشوم، ای کاش من هم مثل این ها سبک بال بشوم.

یکی از دوستان شهید گفت: آخرین بار حسین را در امامزاده عبدالوافی علیه السلام دیدم، با همسر و فرزندش هر از گاهی برای زیارت به امامزاده سید عبدالوافی علیه السلام واقع در شهر کلارآباد مشرف می شدند و من زیاد او را با همسر و فرزند پسرش در امامزاده می دیدم.

بعد از احوال پرسی گفتم چه خبر، کجا مشغولی؟ گفت چند وقت است وارد سپاه شدم، گفتم سوریه نرفتی؟ حسین چند لحظه مکث کرد و گفت یک هفته دیگر می روم سوریه. چون همین طوری سوال کرده بودم فکرش را نمی کردم واقعا به سوریه برود.

بعد از وضعیت سوریه برایم صحبت کرد، گفتم ان‌شاءالله شهید بشوی، حسین لبخندی زد و گفت ان‌شاءالله. نمی دانستم که دیگر حسین را نخواهم دید.

تقریبا یک ماه بعد از آن دیدار خبر شهادت حسین شنیدم. و برای من که در خواب غفلت بودم تلنگری بود که بیدار شوم و بدانم دنیا جای ماندن نیست.

منبع: دفاع پرس
  • دوستدار شهدا
۲۸
فروردين

شهادت تعدادی از نیروهای سپاه اسلام در درگیری با اشرار مسلح در میرجاوه.

شهیدمحمدنور رجبیان

شهید وحید حسین زاده 

شهید زکریا نوتی زهی

شهید ابوالفضل غلامپور 

  • دوستدار شهدا
۲۷
فروردين

امروز

شعرےنخواهم نوشت

شمع رابراےتولدت روشن میڪنم

وپرهایم راطواف میدهم برگردآتشی ڪه تـودرجانم روشن ڪردے

تڪه خاڪسترڪوچڪ ڪافیست

تاپرسوخته حرمت پیداڪند

سالروزتولد

شهیدمحمدرضادهقان


 @jamondegan

  • دوستدار شهدا
۲۷
فروردين

شهدا چند صباحیست جای خالیتان در کوچه پس کوچه های روزمرگی یمان نمایان است...

طرح شهیداحمدمشلب

@AhmadMashlab1995


  • دوستدار شهدا
۲۶
فروردين

  • دوستدار شهدا
۲۶
فروردين
  • دوستدار شهدا