شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۴۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

۰۴
خرداد

وقتی «مولا» میزبان افطار «سیدعباس» شد

پرچم حزب الله لبنان

همسر شهید موسوی خاطره ای در خصوص یکی از روزهای ماه رمضان زندگی مشترکشان را بیان می‌کند. این مطلب توسط پایگاه اطلاع رسانی مسائل لبنان به فارسی ترجمه شده‌است.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، شهید سید عباس موسوی یکی از بنیانگذاران و دبیرکل سابق حزب‌الله لبنان است که در سال 1331 هجری شمسی (1952 میلادی) در شهرک نبی شیث از توابع بعلبک لبنان دیده به جهان گشود. حجت الاسلام موسوی در سال 1347 هجری شمسی در شهر صور لبنان با امام موسی صدر آشنا شد.

او در سال 1967 میلادی برای پیگیری تحصیلات علوم دینی به حوزه علمیه نجف رفت و نزد اساتید بزرگ آن حوزه از جمله آیت‌الله سید ابوالقاسم خویی و آیت‌الله سید محمدباقر صدر به تحصیل در رشته‌های علوم اسلامی پرداخت.

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ایران، با همفکری جمعی از علما و روحانیان شیعه و تعدادی از شاگردان خود، اقدام به تشکیل حزب‌الله لبنان کرد و در سال 1370 به سمت دبیرکلی این حزب منصوب شد. دبیرکل سابق حزب الله لبنان و عضو شورای عالی جمع جهانی اهل بیت مزد فداکاری ها، ایثار و مجاهدت سختگی ناپذیر خود را گرفت و در بازگشت از مراسم سالگرد شهادت شیخ راغب حرب از روحانیون مجاهد لبنان در16 فوریه سال 1992 میلادی (27بهمن ماه 1370 شمسی) در معرض حمله هوایی رژیم اشغالگر قدس قرار گرفت و به همراه همسر، فرزند و سه تن از یارانش به شهادت رسید.

همسر شهید موسوی خاطره ای در خصوص یکی از روزهای ماه رمضان زندگی مشترکشان را بیان می‌کند. این مطلب توسط پایگاه اطلاع رسانی مسائل لبنان به فارسی ترجمه شده‌است. این خاطره را در ادامه می‌خوانید:

«هر چه پول در خانه مانده بود، به شوهرم دادم تا برای افطار مقداری نان و کمی سیب زمینی و سبزی بخرد.

وقتی برگشت، جلو دویدم تا کمک کنم و بار ها را از او بگیرم و به سرعت افطار آماده کنم. اما دستانش خالی بود!

نگاهش کردم، دیدم بی صدا لبخند می زند. خندیدم و گفتم:

- بازار بسته بود؟

ابروهایش را بالا انداخت.

- کسی ما را افطار دعوت کرده؟

سرش را تکان داد، یعنی نه.

- حتما گمشون کردی یا جا گذاشتی!

: نه اصلا؛ ده برابرشان کردم!

فهمیدم آنها را به فقیری صدقه داده است. از من پرسید در خانه چه مانده؟

گفتم فقط نان خشکی که برای فتوش (سالاد لبنان) کنار گذاشته بودم.

: خب امیر المومنین ما را دعوت کرده به فتوش و زعتر و آب. نظرت چیه؟

- بهتر از این هم میشه؟

در همین لحظات در زدند. ترسیدم باز هم فقیری باشد و سید دیگر هیچی ندارد که بدهد. اما سریع صدایی بلند شد که می گفت، لنگه ی دیگر در را هم باز کن سید.

وقتی مهمان رفت، وارد سالن شدم، سفره‌ی بزرگی پر از انواع غذای لذیذ دیدم.

سید گفت: امیرالمومنین نخواست به کمتر از این ما را مهمان کند.»

منبع: تسنیم

  • دوستدار شهدا
۰۴
خرداد

آقاجان اگر شما اذن دهیدکه سفارشاتی که به این و آن کرده‌ام بابت اعزام به سوریه و یا عراق به سرانجام برسد و یکی از آن‌ها جواب بدهند با تمام وجود به سمت شما می‌آیم و دوست دارم به هرشکلی که شده مرا ببرید.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، شهید نوید صفری متولد 16 تیرماه 1365 بود. او یکی از پاسداران مستشار در سوریه و از دوستان و همرزمان شهید سعید علیزاده و شهید رسول خلیلی بود. شهید صفری که به تازگی ازدواج کرده بود در 18 آبان ماه سال 96 در عملیات آزادسازی شهر البوکمال در صحرای المیادین در استان دیرالزور سوریه و در سن 31 سالگی به فیض شهادت رسید. شهید صفری وصیت کرده است که پیکر مطهرش را در حرم امام رضا علیهم السلام طواف داده و جوار شهید مدافع حرم  رسول خلیلی با لباس پاسداری به خاک بسپارند.

متن یکی از دست نوشته‌های شهید که در ماه رمضان نگاشته شده است در ادامه قابل مشاهده است:

مناجات با اباعبدالله(ع)

بسمه تعالی

از زندگانیم گله دارد جوانیم

شرمنده جوانیم از این زندگانیم

با قلبی سرشار از شرم ساری و ندامت می‌نویسم، باشد که قدری درد این جراحت التیام گیرد.

لطفی که تو به من کرده ای، مادرم نکرد

ای مهربان تر از پدر و مادرم، حسین(ع)

یاسیدالشهداء

با دلی سرشار از پشیمانی عرض می‌کنم آقاجان ببخش من را ببخش از اینکه دیر قیام کردم و دیر فهمیدم که باید به شهادت رسید و بعد جهاد کرد نه این که جهاد کرد تا به شهادت رسید. ببخش از این که دو سال پیش در اوایل حمله دشمنان به خاک سوریه و بی‌حرمتی کردن به حریم آل الله من برای قیام بیدار نشدم و غفلت کردم و درنگ کردم تا ببینم چه می‌شود و بعد حرکتی کنم. اگر همان موقع از کار استعفا داده بودم و به نیروهای رزمنده ایرانی در سوریه پیوسته بودم و منتظر تحولات بعدی نمی‌نشستم شاید تا به حال به شما رسیده بودم و مثل حالا این چنین شرمنده نبودم

آقاجان ببخش از اینکه استخاره کردم و جوابش بد آمد و حال فهمیدم در جهل بودم زیرا انسان (شیعه) برای دفاع از ناموس که استخاره نمی‌کند چه برسد که ناموس، ناموسِ سیدالشهداء باشد، آقاجان توبه می‌کنم و می‌دانم که توبه مرا می‌پذیری و می‌دانم که الان هم هنوز برای جبران دیر نشده است و هر وقت که شما اراده کنید ما در خدمت و در رکاب هستیم.

آقاجان یا سیدالشهداء من حاضر هستم مادرم را فدای یک خِشت از حرم خواهر شما کنم و حاضرم مادرم زیر پای دشمنان شما لگد مال شود و صورتش در زیر پای دشمنان شما لِه شود. اما کسی نتواند فکر نزدیک شدن به حرم زینب(س) را بکند. آقاجان شما خود می‌دانید که من چقدر به مادرم حساس هستم و اگر خار به پایش برود با مژه چشم آن را بیرون می‌کشم اما آقاجان من غم عشق تو را با شیر از مادر گرفتم و من حاضر هستم عزیزترین کسانم را فدای شما کنم که این جان ناقابل ما که چیزی نیست بلکه در کنار جان خود پدر و مادرم را فدای شما کنم.

مادرم کرده سفارش که بگو اول ماه

به ابی انت و امی یا اباعبداله(ع)

آقاجان اگر شما اذن دهید و بگذارید که سفارشاتی که به این و آن کرده‌ام بابت اعزام به سوریه و یا عراق به سرانجام برسد و یکی از آن‌ها جواب بدهند با تمام وجود به سمت شما می‌آیم و دوست دارم به هرشکلی که شده مرا بِخَرید و ببرید و طریقه شهادت مهم نیست و باکی ندارم از نوع آن... تیر بخوردم و ذبح شوم اما از سر بهتر، زیر دست و پای دشمنان لگد شدن است و بعد ذبح شدن که می‌دانم لذتش از همه بیشتر است و نمی‌خواهم هیچ وقت بدنم سالم بماند و یا اینکه به کشور باز گردد یا اثری از من باقی بماند زیرا دوست دارم فردای قیامت شرمنده مادر شما نباشم و دوست دارم در حالی محشور شوم که بدنی پر از زخم داشته باشم در حالی که سر خود را به روی دست گرفته باشم و تقدیم حضرت نمایم، باشد که مورد لطف مادرتان قرار گیرم.

آقا جان تمام این‌ها می‌تواند خدایی نکرده چون خوابی در عالم و یا آرزویی در دل بماند و با این که شما با حرکت چشمی اذن داده و ما را از باقی و الشهداء خود که سفارش آن‌ها را به سلطان زاده، حضرت علی اکبر(ع) روحی فدا کرده‌اید، قرار دهید. آقا جان شما را به علی اکبر(ع) خود شما را به عباس(ع) خود و شما را به علی اصغر(ع) و شما را به عزیزان‌تان قسم می‌دهم که برای ما به حقِ مادرتان شهادت را قرار دهید و نگذارید عمر بی‌قدر و برکت ما بیشتر از این هدر رود باشد که انشاءالله در این شب‌های عزیز مورد لطف شما قرار گیرم به اذن الله و انشالله...

چهارشنبه 94/4/3 ساعت 23:30

شب 8 رمضان

یا علی ابن موسی الرضا(ع)

منبع: تسنیم

  • دوستدار شهدا
۰۳
خرداد


روایت زندگی شهید «مصطفی عارفی» از زبان همسرش؛

همه مجذوبش می‌شدند 

شهید مصطفی عارفی 

مصطفی در برخورد با همه اقوام و دوستان و حتی غریبه ها، به قدری مهربان و صادق و بدون کبر و غرور بود که همه مجذوبش می شدند. خصوصا خیلی از بچه ها و نوجوان های فامیل شیفته ایشان بودند.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، «مصطفی عارفی» از شهدای مدافع حرم اهل مشهد مقدس است که در جوانی با وجود داشتن زندگی و فرزند، همه چیز را رها کرد و برای دفاع از حرم به صحنه جبهه حق علیه باطل به سوریه رفت. روایت های شنیدنی زندگی شهید عارفی از زبان همسرش به خوبی گویای این حقیقت است که خداوند شهادت را نصیب کسانی می کند که راه و رسم درست زندگی کردن را در پیش می گیرند.


صحبت های مردانه با طاهای کوچک

مصطفی لحن و شیوه بیان نکات کلیدی و مثال زدن هایش خیلی خاص بود. بسیار مطالعه می کرد و از کوچکترین وقتی برای افزودن به اطلاعاتش استفاده می کرد. از تجربیات افراد سالخورده فامیل استفاده می کرد و به صحبت ها و نصیحت های بزرگترها به دقت گوش می داد، تا در زندگی به کار ببرد. در معاشرت هایش بیشتر با افراد مومن و چند سال بزرگتر از خودش نشست و برخاست داشت و کلا در بین دوستان و آشنایان به قدرت بیان بالا و جذب کردن کوچیک و بزرگ زبانزد بود.

اگرچه گاها در تربیت بچه ها دلسوزی می کردم و این طبیعی بود، اما مصطفی بارها به زبان آورد که این سختگیری ها برای رشد و تربیت بچه لازم است. خودش هم می گفت اگرچه گاهی دلم می سوزد، ولی بهتر است بچه قدردان بار بیاید. ضمن اینکه با طاها صحبت می کرد و بسیاری از مسائل را برایش توضیح می داد. برای طاها شخصیت قائل می شد. او هم موافق حرف های پدرش بود.


عیدی فراموش نشود

عیدی دادن به فرزندان و بقیه کودکان فامیل برایش مهم بود و تاکید می کرد. یادم می آید در یکی از اعیاد، ما به خاطر فوت یکی از آشنایان، عزادار بودیم و لباس مشکی به تن داشتیم. مصطفی شب میلاد لباس خودش را عوض کرد و بعد از ما خواست لباس رنگ روشن بپوشیم و گفت مناسبت های مذهبی ائمه برایمان نسبت به مراسم خودمان ارجحیت دارد و البته در ایام عزای ائمه هم مقید به پوشیدن لباس مشکی بود و از بنده و بچه ها نیز درخواست پوشیدن لباس عزا می کرد و به هیچ عنوان شب شهادت اجازه خرید شیرینی نمی داد.

لباس بچه ها تولید داخل باشد

اصرار داشت لباس بچه ها اولا تولید ملی باشد، دوما تصاویر و نشانه ها و نوشته های غیر اسلامی و کارتون های غربی روی لباس کار نشده باشد، به شدت از کراوات به عنوان نماد لباس کفار بیزار بود. بسیار پیش می آمد که ما برای خرید یک دست لباس چند بازار را زیر و رو کنیم، ولی حاضر نبودیم لباس نامناسب برای بچه ها تهیه کنیم. چون مصطفی اعتقاد داشت پوشش فرزندان نشات گرفته از اعتقادات و بینش والدین است و مادامی که ما لباس نامناسب تن بچه هایمان کنیم یعنی داریم اعلام می کنیم که می خواهیم غرب زده باشیم.

رضایت خدا در صله رحم

بسیار معتقد به صله رحم بود و اصلا هم برایش مهم نبود کسی که به منزلش می رود به خانه ما آمده یا نه. به هر بهانه ای سعی می کرد صله رحم همه اقوام و دوستان را به جا بیاورد. من خودم شخصا دوست نداشتم به منزل کسانی که ماهواره داشتند، یا ولایی نبودند برویم، اما از آنجایی که هم مصطفی و هم من به حضرت آقا خیلی ارادت داشتم حرفش را گوش می کردم. می دیدم که چقدر در این موارد به مصطفی هم سخت می گذرد، اما می گفت: ما نباید قطع کننده این فریضه ی الهی باشیم، ولو پنج دقیقه بنشینیم و جویای احوال بشویم خودش به تنهایی رضایت خدا را به همراه دارد.

بارها اتفاق می افتاد که رفتار نامناسب یا شیطنت های بعضی از آشنایان، باعث ناراحتی ایشان شد، از جمله روشن کردن تلویزیون با کانال های ماهواره ای و یا بحث سیاسی که مخالف نظر ایشان بود.

همه مجذوبش می شدند

نکته دیگر اینکه مصطفی در برخورد با همه اقوام و دوستان و حتی غریبه ها، به قدری مهربان و صادق و بدون کبر و غرور بود که همه مجذوبش می شدند. خصوصا خیلی از بچه ها و نوجوان های فامیل شیفته ایشان بودند. با همه سنین ارتباط عاطفی برقرار می کرد، البته با رعایت حرمت محرم و نامحرم.

زیارت اهل قبور را جزئی از صله رحم می دانست و می گفت اموات منتظر ما هستند. و می توان گفت رفتن به زیارت اهل قبور برنامه هفتگی‌مان بود.

از ماشینش هم در راه خیر استفاده می‌کرد.

ما در مشهد ساکن شدیم و به هر حال دوری و غربت ناراحتی هایی به همراه داشت. اوایل به کسی نمی گفتم اما بعدها متوجه شدم که شریک زندگی باید در همه چیز شریک باشد. وقتی خیلی از چیزی ناراحت می شدم، به آقا مصطفی می گفتم. ایشان هم همیشه تاکید می کرد ناراحتی هایت را فقط به من بگو چون اگر به بقیه بگویی هم غیبت می شود و هم اینکه دلخوری های زیادی پیش می آید و ممکن است حرمت ها شکسته شود.

من مواقعی که از کسی دلخور می شدم با خودش صحبت می کردم و ایشان خیلی خوب راهنمایی می کرد، گاهی می گفت: «اصلا شما سعی کن بیشتر با خدا صحبت و درددل کنی و از خدا کمک بخواهی. به خدا بسپاریم و بگوییم خدایا فلان بنده ات این کار را کرده و باعث رنجش من شده. بنده تو هست، خودت بهتر می‌دانی حق با کیست. من کاری نمی توانم بکنم یا چیزی بگویم. خودت جوابش را بده. خب مطمئنا خدا خیلی بهتر از ما جوابش را می دهد و اینجوری کسی هم از دست شما ناراحت نمی شود». واقعا هم همین کار را می کردم و خیلی مواقع حرم می رفتم و از امام رضا (ع) مثل یک پدر دلسوز کمک می خواستم.

غذای پر از شته!

چون دختر کوچک خانواده بودم و سنی نداشتم خیلی آشپزی بلد نبودم آقا مصطفی هم تنها پسر خانواده بود و مثل من چیزی بلد نبود. اوایل که با پدر و مادر همسرم زندگی می کردیم یادم هست یک روز آقا مصطفی گفت بیا امروز ما غذا درست کنیم. اولین باری بود که برنج درست می کردم. یادم رفته بود نمک بریزم، و برنج هم شفته شده بود. وقتی برنج را سر سفره آوردم برای اینکه کسی متوجه نشود آقا مصطفی رو به پدر شوهرم گفت چون شما فشار خون دارید به زینب خانم گفتم اصلا داخل غذا نمک نریزد و هر که خواست خودش نمک بریزد.

یک بار هم قرمه سبزی درست کردم، آخرش گفتم انگار یک چیزی کم دارد، بعد یادم افتاد اصلا لوبیا نریختم! فقط سبزی و گوشت بود! آقا مصطفی اصلا به رویم نمی آورد، تازه خیلی وقت ها بهم می گفت: «شما با این سن و سال کم، حاضر به ازدواج با من شدید، آن هم با شرایط سخت، من هم بالاخره باید به خاطر شما یک سری چیزها را در زندگی تحمل کنم.» ولی من در فاصله کمی همه غذاها را از مادربزرگ ایشان یاد گرفتم و خدا را شکر چون علاقه داشتم آشپزی‌ام خوب شد.

حتی به من می گفت: «شما وقتی غذای معمولی را یاد گرفتی بعد خودت تمرین کن و یک سری چیزها را با هم قاطی کن تا غذای جدیدی درست کنی»، می گفت «همیشه که نباید از بقیه بپرسی، سعی کن خودت یک سری کارها را ابتکاری انجام دهی، حتی اگر بد هم شد من حاضرم آن غذا را بخورم». واقعا اگر غذایی می سوخت یا بی نمک یا شور می شد به هیچ عنوان به رویم نمی‌آورد، یعنی اصلا نه من، نه بقیه، یادمان نمی‌آید که گفته باشد این غذا مشکل دارد.

یک بار خانم پیری به خاطر علاقه اش به آقا مصطفی اصرار کرد برای ناهار به خانه اش برویم. وقتی رفتیم خیلی خوشحال شد، چون به خاطر کهولت سن کسی به منزلش سر نمی زد. خورشت قیمه درست کرده بود، من یکی دو قاشق از غذا که خوردم به آقا مصطفی گفتم چرا این خورشت پر زیره است، بعد کمی که نگاه کردم ببینم زیره سبز هست یا سیاه متوجه شدم که غذا پر شته است. خیلی حالم بد شد خواستم از جایم بلند شوم که آقا مصطفی گفت اصلا از جایت بلند نشو که این بنده خدا متوجه نشود و دلش بگیرد. خیلی برایم سخت بود خودم را با برنج سرگرم کردم. پیرزن مدام تعارف می کرد و مصطفی با لبخند و تعریف زیاد غذا را تا انتها خورد.

با خودم گفتم خیلی توانایی می خواهد آدم برای رضای خدا و نشکستن دل یک پیرزن این غذا را بخورد.

منبع: دفاع پرس

  • دوستدار شهدا
۰۳
خرداد


شهید قربانی در وصیتنامه خود نوشته بود: همسر عزیزم، پدرم، خواهرم، برادرم، بقیه دوستانم: اگر شهید شدم یک کلام حاج آقا مجتبی به نقل از علی علیه‌السلام می‌گفتند منتهی فضل الهی تقوی است، شهادت خوب است اما تقوی بهتر است تقوایی که در قلب است و در رفتار بروز پیدا می‌کند فکر نکنم مال یک روز باشد شاید یک روزه هم باشد ولی حاج آقا می‌گفت پی ساختمان فنداسیون آهن است.

چیزی که نمی‌دانید عمل نکنید. ادای کسی را در نیارید. بدون علم درست وارد کاری نشوید مخصوصا دین؛ اول واجبات بعد مستحبات مؤکد مثل کمک به پدر و مادر و دور و بری‌ها.. نه حج و کربلا صد بار... بدون این کارها؛ هیئت و زیارت با توجه به نیاز با توجه به دین و سیدالشهدا، مستثنی است و فقط قال الله: افضل الاعمال بر والدین و اولادها.

مادر ازت متشکرم وقتی تحملم کردی، وقتی با اسم ارباب شیرم دادی، وقتی دعا کردی شهید شم. وقتی بابام عراق و سوریه و اردوگاه و جنگ و کمیته و بوسنی، پاکستان و افغانستان، جنوب غرب و شرق بود و تو مارو بزرگ کردی تنها و سخت. ان شاءلله همیشه پیرو بی‌بی باشی انشاءالله با شهادتم شفاعتت کنم. دوست دارم وقتی که بهم شیر می‌دادی وقتی که بهم نماز یاد می‌دادی وقتی می‌فرستادیم هیئت پا برهنه؛ وقتی می‌فرستادیم ایستگاه صلواتی وقتی که باهام درسهام را مرور می‌کردی ازم می‌پرسیدی که هیچ مادری نمی‌کرد یا هیچ مادری تنهایی نمی‌کرد یا هیچ کدوم روزی 50 بار نمی‌کرد. به زینب گفتم مثل تو غضروف نخوره و استخوان میک بزنه و گوشتارو دهن ما بذاره باشه که ان شاءالله دو روز سایه‌اش بیشتر بالای سر ما باشد.

سر خاک مادرم بروید علی و فایزه شما دوتا مخصوص. حالم نداشتید بروید حاجت بگیرید آروم شوید من را کنار مادرم دفن کنید که هرچی دارم از مادر و پدرم است بابا را هم همون جا بگذارید خواهرم را هم همینطور تا همه دور هم باشیم ان شاءالله امام زمان عج الله هممون را با هم قبول کند.

خوبی مامان سختی تورو زحمت‌های بابا و... زینب منم پیش من خاک کنید عشقم که سخت‌ترین موقع‌ها به دادم رسید، آرومم کرد، قبولم کرد، دوستم داشت همه چیز من دوست دارم یادم باشه که چند روز بیشتر زنده نیستم و چند باری بیشتر پیش نمیاد که کسی از من چیزی بخواد و منم بتونم کمکش کنم و بعد من با کمال میل به آخرت این کار را بکنم باشه که خدا هم خوشش بیاد من اونی نیستم که بگم برای خدا کاری می‌کنم. بیشتر برای خوف و عقاب؛ ولی نمی‌دونم پدر و مادرم چکار کردن خدا چی می‌خواست.

 حضرت زهرا سلام الله چی دوست داشته که امام علی علیه‌السلام و بچه‌هایش و رسول‌الله اینجوری تو دلم هستن شاید خیلیشم به خاطر چیزهایی که تو زندگی ازشون گرفتم (همه وصیت نامه هاشون را خوش خط می‌نویسم ولی من خوش خط نبودم که بخواهم خط خوش نشان بدهم) دوست داشتم از همون اول لاتی تا کرده بودم و اون چند روز آقاجونی هم نداشتم.

منبع: کیهان

  • دوستدار شهدا
۰۳
خرداد

شهیدی که تک و تنها همه چیز را مدیریت می‌کرد 

شهید محمد پورهنگ

فکرهای نو در کنار اخلاص باعث گل کردن کارهایش می شد. چند مدرسه را به صورت آزمایشی انتخاب کرده بود و به وضعیت آموزشی و بهداشتی دانش آموزان رسیدگی می کرد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - مستشار نظامی بود اما با توجه به روحیه ای که داشت کار فرهنگی هم انجام می داد. می گفت: دوست دارم یه کار مثل کار شهید چمران انجام بدم.

فکرهای نو در کنار اخلاص باعث گل کردن کارهایش می شد. چند مدرسه را به صورت آزمایشی انتخاب کرده بود و به وضعیت آموزشی و بهداشتی دانش آموزان رسیدگی می کرد. لوازم التحریر و محصولات بهداشتی و ورزشی برایشان تدارک دید. 

از چند دندانپزشک قول گرفته بود که اوضاع دهان و دندان بچه ها را سر و سامان دهند.

خانواده های بی سرپرست و فقیر را شناسایی کرده بود و از طریق دوستان عرب ماهانه کمکشان می کرد تا هم احتیاجاتشان رفع شود و هم عزتشان حفظ شود.

این کارش حسابی سروصدا کرد.

خانواده ها همه مشتاق بودند او را ببینند. مدیران چند مدرسه هم تقاضای اجرای این طرح را در مدارسشان داشتند. فکر می کردند یک تیم قوی و چند نفره پشت این ماجراست غافل از اینکه او تک و تنها همه چیز را مدیریت می کرد

آنچه خواندید، وصفی بود از شهید مدافع حرم محمد پورهنگ...

  • دوستدار شهدا