شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۵۶ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

۱۵
تیر


مادر بزرگوار شهید کمال شیرخانی :

کمال در کنار فراگیری علوم مختلف قرآن کریم اعم از قرائت و تجوید، به خاطر عشق و علاقه‌ای که به اهل بیت(ع) داشت، به  مداحی نیز می‌پرداخت 

کمال صدای خوبی داشت. 

سوزی در مداحی‌اش بود که از عشق و علاقه‌اش به امام حسین(ع) و اهل بیت نشئت می‌گرفت. خیلی وقت‌ها تمرین مداحی می‌کرد و از من می‌خواست بگویم صدایش چطور است.

 چه داشتم به او بگویم؟ 

وقتی می‌دیدم این جوان اینقدر عاشق امام حسین(ع) است حرفی برای گفتن نداشتم جز آنکه بگویم صدایش هرچه است سوزش را از عشق به مولایش حسین(ع)‌هدیه دارد.

 @Agamahmoodreza

  • دوستدار شهدا
۱۵
تیر


همسر بزرگوار شهید ابراهیم رشید:

همسرم شب نیمه شعبان شهادتش را از امام زمان (عج) گرفت.

آخرین باری که می خواست به سوریه برود برایم خاص بود.

چه آن یک ساعتی که در مسیر بودیم و حرف هایی که بینمان رد و بدل شد و چه لحظه خداحافظی همه برایم جور دیگری بود.


  • دوستدار شهدا
۱۵
تیر


بسم الله

قربة الی الله

امروز

برای تولد محمدحسین(عمار)،

تو بهشت زهرا برنامه گرفته بودن.

آخر برنامه بود،

شاید هم آخرین نفر بود که اومد.

با همون چرخ همیشگیش.

رفتم سمتش و روی ماهش رو بوسیدم.

دمغ بود.

حتی زورکی لبخند میزد،

شاید،

حالش رو میفهمیدم...

بی پا

بی دل

بی کس،

اومده بود پیش رفقایی که پر کشیده بودن...

اومده بود پیش عمار..

حالش باید چی جوری میبود...؟


حال و روزش رو که دیدم یاد یه پیامی افتادم که چند ماه پیش فرستاده بود.

نوشته بود؛

:

"بذارامشب مثل دوران بچگیمون کلاغ پر بازى کنیم


سدابراهیم ....

پر.... 

عمار...... 

پر..... 

قدیرسرلک..... 

پر..... 

روح الله قربانى... 

پر... 

میثم مدواری...

پر... 

شفیعى، 

پر. 

طاهرى، 

پر. 

رشوند، 

پر 😭

سجاد، 

پر. 

محمد آژند، 

پر.....

اسماعیل......

اسماعیل که پرنداره....."

اسماعیل،

تو بهشت زهرا،

حالش باید چطور باشه....؟

.

.

تولدت مبارک عمار،

شب جمعه کربلا نوحه خونی پیش حضرت زهرا،

منم یاد کن.

راستی عمار!

من

بی تو

حالم باید چطوری باشه...؟

ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺗﻮ ﻧﻔﺲ ﻣﯽ‌ﮐﺸﻢ ﺯﻫﯽ ﺧﺠﻠﺖ

ﻣﮕﺮ ﺗﻮ ﻋﻔﻮ ﮐﻨﯽ ﻭﺭ ﻧﻪ ﭼﯿﺴﺖ ﻋﺬﺭ ﮔﻨﺎﻩ... 


ﮐﺎﺳﺎﯾﺸﯽ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﺑﯽ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺑﻘﺎ ﺭﺍ...


ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺳﺮ ﻣﺎ ﻫﺴﺖ ﯾﺎ ﻏﻢ ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺖ

ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺑﻪ ﺑﯽ‌ﻭﻓﺎﯾﯽ ﺑﺎﺯ...

.

.

ولی؛

ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﯼ ﻭ ﮔﻔﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺧﻮﺷﻢ ﺑﯽ ﺗﻮ...


رفیق

اسماعیل

عمار

بی تو

شب جمعه 

سربازان آخرالزمانی امام زمان عج 

فدایی حضرت زینب سلام الله علیها 

شهیدمحمدحسین محمدخانی

امیرحسین حاجی نصیری

@bi_to_be_sar_nemishavadd

  • دوستدار شهدا
۱۳
تیر
شهید ابوطالب

شهید «ابو طالب» در مأرب به «کلکسیون مجروحیت ها» معروف شده بود، مردی که انواع زخم ها و دردها در وجودش گرد آمده بودند، اما نتوانسته بودند، او را به زانو درآورند.

سرویس جهان مشرق - «در دل هر شهیدی که به آسمان عروج می کند، حکایتی از مجد و بزرگی و عزت و کرامت نهفته است و هر شهیدی که بر زمین می افتد، برگی از دفتر قطور ارزش‌ها و اصول و مبادی انسانی است که به آنها سندیت می بخشد» .. بخشی از سخنان «سید عبد الملک بدر الدین الحوثی»، رهبر جنبش «انصار الله» یمن در گرامی داشت مقام معظم شهدا، به ویژه شهدای تجاوز نظامی رژیم سعودی علیه یمن.

آنگونه که رهبر جنبش انصار الله یمن تاکید می کند، هیچ چیز نمی تواند، حق شهدا را ادا کند، جز تبعیت از راه ایشان و نشر افکار و دیدگاه آنان، اگرچه معتقدیم، این شهدا از چنان مقام و جایگاه عظیمی برخوردارند که نمی توان حق مطلب را درباره آنها ادا کرد، با این حال به اندازه توان و وسع خویش سعی در شناساندن این ستارگان داریم.

این گزارش به معرفی یکی از این ستارگان آسمان شهادت می پردازد. شهیدی از شهر «رازح» در استان «صعده» به نام «محمد شرف محسن احمد ابو طالب» که حین شهادت تنها 28 بهار از عمرش را پشت سر گذاشته بود.

شهیدی که با وجود جوانی به عنوان دوره ای از زندگی انسان ها که اغلب معصیت ها و گناهان چه سهوی و چه عمدی در این مقطع زمانی رخ می دهد، در جمع دوستان و آشنایان به اخلاق نیک و اسلامی مشهور بود، به گونه ای که نقل است، وی نه تنها بر عمل به واجبات الهی تاکید داشت، بلکه تلاش می کرد، مستحبات، از جمله نماز شب را هم بجا آورد.

در خانواده، شهید ابو طالب را به مهربانی و شفقت بی مانندش که تمام افراد خانواده چه کوچک و چه بزرگ را شامل می شد، می شناختند . اگرچه حین شهادت صاحب فرزندی نشده بود، اما هم بازی مهربان کودکان بود.

کسی که تا زمان شهادت جز در موارد نادر و ضروری میدان رزم و جهاد را ترک نکرد. حتی مجروحیت های مکررش هم نتوانستند، او را از حضور در خط مقدم جبهه ها باز دارند.

شهادت سید «بدر الدین حوثی» آغاز ورود وی به میدان جهاد و مبارزه بود. نبرد «القطعه» در منطقه «کتاف» اولین حضور وی در این میدان بود. در نبرد عمران متحمل جراحت های متعدد و شدیدی از جمله شکستگی در سه ناحیه از صورت شد.

پس از ورود انقلابیون به شهر صنعا که به انقلاب 21 سپتامبر معروف شد و به دست گرفتن اداره امور کشور، شهید ابو طالب از سوی جنبش «انصار الله» به سمت مسئول دایره بهداشت و سلامت بیمارستان های شهر صنعا، پایتخت یمن منصوب شد.

شهید ابو طالب در تمام سال های جهاد و مبارزه تنها نبود، بلکه همسرش همواره در کنارش قرار داشت و مهمترین یار و یاورش در این راه بود. او در کنار شهید به پرستاری از مجروحین و تهیه غذا و آماده کردن نسخه های پزشکی و دارویی آنها مشغول بود.

با آغاز تجاوز سعودی های وهابی، مسئولیت بهداشت و درمان استان صنعا به ابو طالب سپرده شد. چهار ماه به همراه همسرش در این سمت فعالیت داشت تا اینکه در چهارمین ماه خدمتش خبر شهادت «علی حسین عدلان»، برادر همسرش به آنها داده شد.

پس از فراعت از مراسم تشییع و خاکسپاری شهید عدلان، وی راهی جبهه مأرب می شود. به نظر می رسید، استان مأرب بیشتر از صنعا به خدماتش نیاز داشت. در حالی فعالیت خود را در مأرب آغاز کرد که زخم های قدیم همچنان او را آزار می دادند، اما موجب نمی شدند، خط مقدم را ترک کند. ابتلا به بیماری های وبا و مالاریا در واقع تیر خلاصی محسوب می شدند که به سمتش شلیک شدند.

از آنجا که هیچ راهی و هیچ روزنه ای برای سرپیچی و نافرمانی وجود نداشت، برای درمان بیشتر و تخصصی تر به صنعا بازگشت، اما چند روز نگذشته بود که به جبهه مأرب برای از سرگیری فعالیت ها بازگشت.

بازگشت وی مصادف با دومین روز عید قربان بود، چون اعتقاد داشت، عید ما در جبهه های جهاد و مبارزه با ستمگران است. اگرچه برای تامین نیازهای دارویی و پزشکی استان مأرب به طور مستمر بین مأرب و صنعا در تردد بود.

در روز شهادت «لطف القحوم»، بزرگترین خواننده و آهنگساز انقلاب یمن، در حال امداد و کمک رسانی به یکی از رزمندگان مجروح بود که بیمارستان میدانی آنها توسط جنگنده های سعودی مورد حمله قرار می گیرد.

در این حمله هوایی 2 تن از رزمندگان شهید و 6 نفر دیگر از جمله شهید ابو طالب که 12 ترکش به بدنش اصابت کرده بود، مجروح می شوند. برای مداوا راهی صنعا می شود، اما بستری شدن را رد کرده، به جبهه مأرب باز می گردد، چون باور داشت، رزمندگان در خطوط مقدم به وی بیشتر نیاز دارند.

بعد از بازگشت به خط مقدم طی عملیات های امداد و کمک رسانی به مجروحین دو بار دیگر مجروح می شود، اما هر بار از بازگشت به صنعا و بستری شدن در بیمارستان جهت مداوای زخم هایش سر باز می زند.

همیشه تاکید می کرد که محال است، به بستری شدن در بیمارستان یا منزل رضایت دهد، در حالی که در خطوط مقدم رزمندگان به وی نیاز دارند. وضعیت جسمی وی موجب شده بود تا مسئولان ارشد در جنبش انصار الله تصمیم بگیرند، محل خدمت وی را با سمت ناظر بر وضعیت مجروحین در بیمارستان ها به صنعا منتقل کنند.

بدنش بیشتر به مجموعه ای شباهت داشت که انواع و اقسام مجروحیت ها و زخم را در خود گرد آورده است. همین موضوع موجب شده بود، برخی از دوستان و همرزمان شهید او را «کلکسیون مجروحیت ها» توصیف کنند.

جالب آنکه با وجود تمام این زخم ها که بسیاری از آنها هنوز بهبود نیافته و با دردهای شدیدی همراه بودند، اما یک بار هم ابو طالب از آنها شکایت نکرده بود، گویی همه دردها را به زانو درآورده بود.

پس از اطلاع از موضوع، شهید ابو طالب برای لغو این حکم و بازگشت به جبهه مأرب به هر ترفندی متوسل شد و برای گرفتن موافقت مسئولان و رهبران ارشد انصار الله سعی و تلاش بسیاری کرد تا سرانجام به خواسته اش جهت بازگشت به جبهه مأرب رسید.

روز بازگشت به مأرب با خانواده وداع می کند، اما وقتی همسرش می پرسد، چه وقت باز می گردد، پاسخ وی، عدم بازگشت تا تحقق پیروزی نهایی یا نائل شدن به فیض شهادت بود.

پس از آن عازم خطوط مقدم در استان مأرب می شود. دو ساعت پیش از شهادت با همسرش تماس گرفته، او را از سلامتی اش مطلع می کند، با این حال همسرش از وی می خواهد به محض رسیدن به مأرب با وی تماس گرفته او را از به سلامت رسیدن آگاه سازد. آخرین جمله شهید «به روی چشم» بود.

بعد از ظهر سپری می شود، آفتاب غروب می کند و تاریکی شب بر همه جا سایه افکن می شود، اما خبری از تماس ابو طالب نبود. همه در خانه آشکارا نگران به نظر می رسیدند، چون می دانستند، این از عادات و خصوصیات اخلاقی ابو طالب نیست.

چاره ای نبود، جز آنکه برادرش با مقرش در خط مقدم تماس می گیرد، رزمندگان تاکید می کنند که شمار زخمی ها بالاست و ابو طالب به شدت درگیر امداد رسانی به آنهاست.

ساعت ها می گذرد، اما هیچ تماسی گرفته نمی شود، این بار همسرش شخصا با مقرش در مأرب تماس گرفته، جویای حالش می شود، پاسخ همانند دفعه قبل بود، اما این پاسخی قانع کننده برای همسرش نبود، لذا پافشاری می کند که او را از حقیقت امر مطلع کنند.

به او خبر می دهند که ابو طالب به شدت زخمی و به یکی از بیمارستان ها منتقل شده است. موضوع را جهت پیگیری به برادر ابو طالب اطلاع می دهد، اگرچه قلبش بر شهادت وی گواهی می داد.

در تماس های بعدی و پیگیری موضوع آشکار شد که پیش از رسیدن به مقصد خودرو حامل ابو طالب مورد حمله جنگنده های سعودی قرار گرفته و ابو طالب به شدت زخمی شده و پیش از رسیدن به بیمارستان به فیض شهادت نائل می شود، مردی که به توصیف همرزمانش «کلکسیونی از مجروحیت ها را در خود داشت»، اما «آنها را به زانو درآورده بود».

  • دوستدار شهدا
۱۳
تیر

شهید مدافع حرم محمدعباس زکی

                          تشییع پیکر شهید مدافع حرم محمد عباس زکی در قم


  • دوستدار شهدا
۱۳
تیر

شهید محمد جلال ملک‌محمدی به روایت خانواده‌اش؛

شهیدی که یک روستا را به نام خود زد

«محمدجلال ملک‌محمدی» شهید مدافع حرمی ست که در جریان فعالیت‌های جهادی خود آنقدر خدمت کرد که بعد از شهادتش اهالی یکی از روستاهای محروم محل خدمتش نام روستا را به نام «جلال‌آباد» تغییر دادند.

مجله‌مهر: خبر آزادی موصل که رسید؛ شادی‌اش توی کوچه‌ها پیچید. افتخار و غرورش را ما برداشتیم که موصل را به یاری رزمندگان اسلام از شر یزیدیان زمانه آزاد کردیم. داغش را پدر و مادری کشیدند که روزها و شب‌ها را در بیمارستان به هم دوختند تا مگر معجزه‌ای شود و پاره‌های جگرگوشه‌شان یک‌جوری به هم جوش بخورد که نشد! و حالا دوباره در گوشمان کسی نجوا می‌کند که این پیروزی‌ها پیکر چند «جلال» را پاره‌پاره کرده‌است؟

«محمدجلال ملک‌محمدی» شیرمرد ۳۳ ساله و افتاده خانواده ملک‌محمدی است. جهادش در ایران، رفتن زیرظل آفتاب سوزان برای فعالیت‌های عمرانی در مناطق محروم کشورش بود و در خارج از ایران فرمانده خاکی و خاک خورده سپاهیان اسلام در نبرد با هرچه که در پیکار با اسلام باشد. نیمه شعبان دوباره به مناطق جنگی اعزام شد و بعد از جراحات سنگین بر پیکرش به کشور بازگشت. بیش از ۴۰ روز در کنج بیمارستانی در پایتخت با درد خندید و در نهایت دوازدهم تیرماه به شهادت رسید تا مزد یک عمر جهادش را بگیرد.

به بهانه نامگذاری روستای «پُشَگ» کرمان به «جلال‌آباد» سراغ خانواده این شهید رفتیم تا از جلال جهادگر جبهه‌های جنگ بیشتر بدانیم.


تا راه افتاد پدرش از پا مجروح شد

ساده و آرام بود تا دردسری نداشته باشد. امن بود تا هوای خواهر و برادرهایش را داشته باشد. وقتی به راه رفتن افتاد پدرش از پا مجروح شد تا از همان کودکی جنگ و جبهه را با درد پدر چشیده باشد. برای همین نوجوان که شد پا جای پای پدرش گذاشت تا تفریح و سرگرمی‌اش همیشه بوی خاکریز و سنگر و جبهه بدهد و خلق و خویَش هم همانطور خاکی باشد. تا وقتی وارد جمعی می شود، جو را حسابی عوض کند. از زندگی چیز زیادی نمی‌خواست که به زبان بیاورد. مادرش می‌گوید تنها باری که لب به خواسته باز کرد بعد از ازدواج برادرش بود. گوشه‌ای زد که نمی‌خواهی برای من هم کاری کنی؟ از همان‌جا بود که به فکر ازدواجش افتادیم.»


با شلوار چریکی به خواستگاری آمد

عضو سپاه بود. کارهایش زیاد بود و  ماموریت‌هایش زیادتر. می‌خواست کسی را داشته‌باشد که باهم رزمندگی کنند. آمنه دختر ۱۷‌ساله‌ای بود که از کودکی به واسطه شغل پدرش از همه‌چیز با خبر بود. از ماموریت‌های زیاد.از دیر آمدن‌ها و زودرفتن‌ها و دوری کشیدن‌ها. آمنه همسر جلال می‌گوید:«با شلوار چریکی و پلنگی خواستگاری آمده‌بود. گفتم نکند خانواده‌ات به زور آورده‌اند. گفت من در جریان نبودم. مادرم تماس گرفت گفت بیا. گفتم حالا نمی‌شد با کت و شلوار می‌آمدید. گفت من از پایگاه بسیج آمده‌ام. آن زمان به دیوار اتاقم یک چفیه آویزان کرده بودم که عکس شهدا را روی آن زده بودم. دیوار را که دید گفت: با دیدن این چفیه خیلی دلگرم شدم. باهم نشستیم و حرف زدیم. گفت من دوخط قرمز دارم. ماموریت‌های من زیاد است و اینکه سوالات کاری از من نپرسید. اینکه کجا هستم و چه ساعتی می‌آیم. باور کنید اگر کمتر بدانید به نفع خودتان است. بعدها گفت روز خواستگاری تربت کربلا همراهم بود که اگر امام حسین(ع) خواست، شما را نصیب من کند. خودم هم خواب دیدم که پدر و مادرم با آقا جلال ساک سفر بستند. گفتم مامان کجا می‌ری؟ این آقا که هنوز دامادت نشده. گفت امام حسین(ع) آقا جلال را طلبیده، تو را هنوز نطلبیده. از خواب که بیدار شدم گفتم من جواب بله می‌دهم. عروسی مجللی نداشتیم. در دو خانه عروسی گرفتیم و سرخانه و زندگی‌ خودمان رفتیم.»


برای ماه‌عسل مرا به اردوی جهادی برد

جلال و آمنه ازدواج می‌کنند. آمنه می‌داند زندگی‌اش تفاوت زیادی با بقیه همسن و سال‌هایش خواهد داشت. تفاوتی که حتی در ماه‌عسل هم خودش را نشان داد:«ماه‌عسل من در اردوی‌جهادی گذشت. اول خیلی ناراحت بودم. می‌گفتم یک سفر مشهد را همه عروس و دامادها می‌روند. گفت حالا شما بیا! قول می‌دهم بیشترخوش بگذرد. در این اردو خانم‌ها اولین بار بود که در اردوهای جهادی شرکت می‌کردند. باهم به قلعه گنج استان کرمان رفتیم. واقعا امکانات صفر بود. بعد اردو با همه سختی هایش روحیه‌ام حسابی تغییر کرده بود. پرسید حالا اینطوری خوب بود یا ماه‌عسل معمولی؟ گفتم آن‌قدر خوب بود که اگر از این به بعد خودت هم نخواهی بروی، من می‌روم. این شد که در طول زندگی باهم به ۷ اردوی جهادی رفتیم. اردوها طوری بود که حتی ممکن بود همدیگر را تا ۱۳ روز نبینیم؛ چون هرکدام در یک روستای محروم مشغول بودیم.»


دوست داشت تا دکترا درس بخوانم

آمنه تنها ۱۷ سال دارد و می‌خواهد وارد زندگی شود. می‌گوید شرط گذاشته بودم که باید درسم را ادامه دهم و حالا وقتی از مدرکش می‌پرسم می‌گوید که کارشناسی ارشد فقه و حقوق دارد:«روز اول گفتم من می خواهم درسم را ادامه بدهم. آقا جلال گفت: حتما. من اصلا موافقم اگر دوست دارید تا دکترا بخوانید. کارشناسی ارشد را که گرفتم دکترا امتحان دادم و شهرستان قبول شدم. جواب دکترا که آمد در بیمارستان بستری بود. با همان حال مجروح وقتی فهمید قبول شدم خیلی خوشحال شد. گفت حتما برو ثبت نام کن! گفتم کجا بروم؟ شما حداقل دوسال نیاز داری تحت درمان باشی. گفت شما کاری به این کارها نداشته باش، برو ثبت نام کن. که شهید شد. همیشه روی درس خواندن تاکید داشت. خودش کاردانی برق داشت. به خاطر شغل و فشاری کاری نمی توانست درسش را ادامه بدهد. اما همه را تشویق به درس خواندن می کرد.»

تماس گرفت و گفت ممکن است شهید شوم

ماموریت‌های جلال از یک هفته بعد از عروسی آغاز شد. اما آمنه می‌گوید آنقدر خوش‌اخلاق بود که در زمان بودنش تلافی برخی ماموریت‌ها را در می‌آورد:« یکبار گفت باید یک ماموریت چندماهه برود. خیلی دلم گرفت. تندی کردم. گفتم تا یک هفته دو هفته قبول. اما به خدا دوماهه و چندماهه طبیعی نیست. سر نماز مغرب روی سجاده‌اش نشست و گریه کرد. گفت هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یک روز روبریم بایستی و مانع شوی. سخت بود خیلی سخت بود. در ماموریت ۶۵ روزه‌ای که رفته بود من هم اردوی جهادی بودم. یک‌بار تماس گرفت و گفت در یک تونل هستیم که فاصله‌ای با دشمن نداریم و هر لحظه ممکن است اتفاقی بیفتد و همه شهید شویم. قرار شد که نوبتی تماس بگیریم و با خانواده‌هایمان خداحافظی کنیم چون ممکن است هر لحظه اتفاقی بیفتد. تا صبح نتوانستم بخوابم. اما خدا را شکر بخیر گذشت. اما جلال وقتی پیش ما بود، همه‌جوره بود. سعی‌ می‌کرد با هرچیز کوچکی همه را بخنداند و خوشحال کند. طوری که یکبار به من گفت خانم برای یکبار هم که شده تو چیزی بگو من بخندم!»


آنقدرخندید که بخیه‌هایش را شکافت

جلال به شهادت همه آدم‌هایی که لحظه‌ای با او بودن را چشیده‌اند، شوخ‌طبع بود و اخلاق خوشی داشت. کمتر کسی عصبانیتش را دیده‌بود. آن‌قدر شوخ‌طبع و خندان که در روزهای مجروحیت، خندیدنش بخیه‌ها را از بدنش می‌شکافت اما هوای تازه‌ای به جمع می‌بخشید. فاطمه خواهر کوچک شهید می‌گوید:« در بیمارستان خیلی درد می‌کشید اما با خندیدن‌های زیاد ظاهرش را حفظ می‌کرد. اصلا به روی خودش نمی‌آورد که حالش خراب است. ملحفه بیمارستان را تا گردنش کشیده‌بود تا کسی زخم‌های تنش را نبیند و از درد می‌خندید. صحنه‌های دردکشیدن و تب و لرزش را که می‌دیدیم می‌فهمیدیم حالش واقعا خراب است. اما در همان آی‌سیو و پشت شیشه برای دوستانش زبان درازی می‌کرد تا بخنداند. آنقدر درد می‌کشید که دستانش را به تخت بسته‌بودند تا از شدت فشار درد، دستگاه‌هایی که به بدنش وصل بود را جدا نکند. با این حال می‌گفت جای مرا آماده‌کنید که می‌خواهم به خانه بیایم اما نیامد...»

جلال سه برادر و یک خواهر دارد تا آقای ملک محمدی ۵ فرزند داشته باشد. تا همین عدد ۵ دوباره شوخی در دهان جلال با خانواده باشد. مادر شهید می‌گوید:«همیشه می‌گفت مادر تو ۵ فرزند داری. باید خمسش را بدهی! گفتم من راهتان را نمی‌بندم. اما طاقت نبودنتان را هم ندارم. خب مادر است دیگر مگر می‌تواند از فرزندش دست بکشد؟»


از تذکرهای تندوتیز به حجاب ناراحت می‌شد


اخلاق جلال نظیر ندارد. خیلی‌ها جذب همین خوش‌اخلاقی‌های کم‌نظیر او شده‌اند و دلشان خواسته به خاطر همین اخلاق دورش بچرخند. به گفته خانواده‌اش جلال هیچ‌گاه از تذکرهای تندوتیز حجاب خوشش نمی‌آمد. وقتی می‌دید برخی اینطور رفتار می‌کنند ناراحت می‌شد و خرده می‌گرفت، چون این حرکات را بی‌فایده و با تاثیر معکوس می‌دانست. همسرجلال می‌گوید:« یکی از روزهای ماه‌محرم وقتی مرا به دانشگاه رساند، روبروی یک بوتیک پارک کرد. آن زمان به احترام محرم مشکی پوشیده بود و ریش پُری داشت. آقای مسنی که صاحب بوتیک بود به شیشه ماشین می‌زند و می‌گوید: آقا به این «یاحسین» که پشت ماشین‌ نوشته‌ای چقدر اعتقاد داری؟ جلال جواب می‌دهد: برای دل خودم نوشته‌ام. می‌گوید: نه تو نوشته‌ای جامعه ببیند. جواب می‌دهد:عزای امام چیز کمی نیست. دلم خواست ماشین ناچیز من هم برای امام عزادار باشد. آن آقا ادامه می‌دهد: به ریشی که گذاشته‌ای چقدر اعتقاد داری؟ جلال می‌گوید: من همیشه انقدر ریش ندارم. این ریش هم به احترام عزای امام است. از آن به بعد هربار همدیگر را می‌دیدند سلام می‌کردند و دست تکان می‌داند. یکی از شهدا فرزندان دو قلویی داشت که به خاطر قمه‌کشی زندان بودند. تمام بدنشان جای چاقو بود. جلال بعد از آزادی همیشه با آنها بگو بخند داشت. بعدهم آن‌ها را با خود به اردوی جهادی برد. گفته بود شما فرزند شهید هستید باید نام پدرتان را زنده کنید. کلی تغییر کرده بودند. بیمارستان که آمده بودند پاهای جلال را می‌بوسیدند و می‌گفتند تو ما را آدم کرده‌ای!»

عصبانیتت را سر من خالی کن!

جلال از نوجوانی پیگیر اردوهای جهادی بود. با سختی مرخصی می‌گرفت که در مناطق محروم کار کند. برای رسیدگی به مناطق محروم پول جمع می‌کرد تا بتواند در آن‌جا کارهای عمرانی انجام دهد. به گفته مادرش جلال همه کار می‌کرد. کاری نبود که بگوید نمی‌تواند. اهالی روستای پُشَگ کرمان «محمدجلال ملک‌محمدی» را خوب می‌شناسند. کسی که گروهی جمع کرد تا برای اهالی روستا نزدیک به ۲۰ کیلومتر لوله‌کشی کند تا بالاخره به روستای محرومشان آب برسد. از هیئت‌ها پول جمع می‌کرد تا برای روستاییان مسجد بسازد. حتی در گرمای ۴۵ درجه هوا اگر کسی کمک نمی‌کرد، خودش تمام کارها را انجام می‌داد و گله‌ای از کسی نداشت. تنها یک گله داشت که چرا نماز را در مسجد به جماعت نمی‌خوانند و بین نماز تسبیحات حضرت زهرا را نمی‌گویند. شاید این تنها خواسته جلال از همه روزهای سخت کارکردن بود. همسر شهید از روزهای سخت جهادی خاطره‌ای دارد. خاطره‌ای که دوباره آدم را مات اخلاق جلال می‌کند:« در یکی از اردوهای جهادی یکی از باسابقه‌ها با یکی از جوان‌ها دعوایش می‌شود.‌ آن بنده‌خدا از شدت عصبانیت دستش را بلند می‌کند و اشتباهی به صورت جلال می‌زند. جلال می‌گوید:حاج‌آقا مرا بزن خودت را خالی کن ولی کاری به او نداشته‌باش. چون آن‌ها تازه آمده‌اند ممکن است با این کار زده شوند. آن بنده‌خدا از شدت عصبانیت چندین مرتبه جلال را می‌زند تا آرام شود. بعد شب خوابی می‌بیند که فردا می‌آید و عذرخواهی می‌کند.»


قبل از هر ماموریت از ترس عکس یادگاری می‌گرفتیم!

جلال دوست ندارد کسی از ماموریت‌هایش سر دربیاورد. از سال ۹۱ پایش به سوریه و عراق باز می‌شود اما خانواده خبر ندارد. خانواده از روزی که خبردار می‌شود، بیقرارمی‌شود. فاطمه خواهر جلال می‌گوید:« این چندسال هربار قبل از اینکه به ماموریت برود، من عکس یادگاری‌ام را می‌انداختم. واقعا می‌ترسیدم. می‌ترسیدم دیگر نبینمش! یکبار باهم اسم و فامیل بازی کردیم. من همه کاغذها را با اسم و تاریخ و روز آرشیو کردم. واقعا می‌ترسیدم. نکند که آخرین بار باشد. اتفاقا دیروز آرشیو اسم و فامیل را پیدا کردم. دیدم چقدر با دقت نوشته‌است.»

شهید خانواده ملک محمدی دو دختر به نام «ساریه‌زهرا» و «سامیه زینب» دارد. بارها به خانواده گفته‌است هربار دلشان برایش تنگ شد دختر بزرگترش را نگاه کنند که شباهت زیادی به پدر دارد. مادر جلال می‌گوید:«هربار که جلال می‌رفت و برمی‌گشت پسر کوچکترم می‌پرید جلو و می‌گفت: داداش جلال من انقدر دعا کردم تو شهید نشوی!»


در هذیان‌هایش با دخترش حرف می‌زد

جلال ماموریت آخر را طور دیگری برگشته‌است. بدنش پاره‌پاره‌است. اما هنوز هیبت همان جلال گذشته را نگه‌داشته‌است. دردهایش استخوان سوز است ولی می‌خندد. به تلافی همه دردهایی که می‌کشد، به جای فریاد و ناله می‌خندد. فاطمه خواهر جلال می‌گوید شهادت را همیشه دوست داشت اما می‌خواست تا جان دارد زندگی کند و استوار باشد. دردهای جلال زیاد است. آنقدر که هنگام خواب هذیان می‌گوید. آمنه همسر شهید می‌گوید:«یکبار آنقدر حرف زد فکر کردم نکند تلفن حرف می‌زند. دیدم خواب است. توی خواب دخترش را صدا می‌زند و می‌گوید: ساریه زهرا بیا بابا بهت شکلات بده! درد امان جلال را بریده بود اما باز بقیه را دلداری می‌داد. شنیده‌ بود یکی از دوستانش در بیمارستان بی‌قراری می‌کند. زنگ میزند و می‌گوید: مرد گنده خجالت نمی کشی جلوی پدرو مادرت گریه می‌کنی؟ حالا خوب است شکر خدا فردا مرخص می‌شوی.»

درد جلال زیاد است؛ عفونت تیر و ترکش‌هایی که به بدنش خورده او را ۴۰ روز است در بیمارستان نگه‌داشته. آنقدر درد می‌کشد که دستانش را بسته‌اند. اما باز از شیشه برای دوستانش زبان دراز می‌کند. یکی از پرستارها می‌گوید برای رفع عفونت به‌جان زخم‌هایش می‌افتند. دم نمی‌زند. پرستارها گریه‌شان می‌گیرد. عفونت تمام بدن جلال را گرفته اما باز می‌گوید خوب می‌شوم. جلال خوب می‌شود. خوب خوب. آن‌قدر خوب که بالاخره شهید می‌شود.»

فاطمه خواهر شهید ادامه می‌دهد:«بچه‌ها رفتن پدرشان را می‌فهمند. ساریه‌زهرا روز تشییع، پیکر پدرش را که دید دست تکان داد. الان که عکسهایش را می‌بیند ناراحت می‌شود. آنها خوب درک می‌کنند که چه اتفاقی افتاده.»


دوست داشت قطعه ۲۶ دفن شود

جلال خوب خوب می‌شود و دیگر درد نمی‌کشد. دردهای جلال که تمام می‌شود دردهای خانواده آغاز می‌شود. خبر خیلی زود می‌پیچد. خواهر شهید می‌گوید:«روزهای آخر صبح‌ها از خواب می‌پریدم و رو پدرم می‌گفتم از جلال خبر داری؟ به دوستانم نگفته‌بودم برادرم مجروح است. روزهای آخر دیگر نتوانستم تحمل کنم. به همه گفتم برایش دعا کنند. یکی از بچه‌های خبرگزاری دانشگاه برای آنکه حالم عوض شود برای تهیه گزارش مرا به یک همایش میفرستد. قبل از اینکه موبایلم را روی حالت پرواز بگذارم، یکی از دوستانم می‌گوید: حالت خوبه؟ همه جا عکس برادرت را گذاشته‌اند. موبایلم را چک می‌کنم. تمام شد. جلال شهید شد. دیگر نمی‌توانستم خودم را جمع‌و جور کنم!»

همسرشهید ادامه می‌دهد:« روز شهادت دخترم به یکباره از خواب بیدار می‌شود. رو به من می‌کند و می‌گوید: مامان بابا رفته پیش خدا؟ هاج و واج می‌مانم. با برادر شوهرم که تماس می‌گیرم. گریه می‌کند. می‌فهمم جلال شهید شده‌است. جلال رفت. وصیت کرده بود دورتادور مقبره شهدای شهرک پیکرش را طواف دهند. همین‌طور هم شد. آخر هم او را قطعه ۲۶ دفن کردند. همان‌جایی که دوست داشت. روزهای آخر یکبار باهم به گلزار شهدا رفتیم. رو به شهید حسن نجاری می‌گفت نجاری چقدر جایت خوب است. هم نبش هستی! هم قطعه ۲۶ ،هم نزدیک شهید پلارک. آخر هم خودش با یک فاصله همانجا دفن شد. همان جایی که خودش دوست داشت.»


پا جای پای جلال!

از «محمد جلال» خانواده ملک‌محمدی تنها خاطراتش را شنیدیم و جای خالی نبودنش را دیدیم. بیرون خانه که بیایید دو چیز نگاه آدم را می‌دزدد. بنرهای بزرگی از قهرمان خانه که حالا آبروی محله‌است و یک جفت پوتین مشکی ساق دار که به اندازه‌اش نمی‌خورد برای جلال باشد. وقتی می‌پرسم پوتین‌ها برای چه کسی است؟ پدر جلال جواب می‌دهد: برای محمدجواد برادرش! می‌پرسم محمدجواد ۱۶ ساله کجاست؟ فاطمه می‌گوید: اردوی جهادی رفته! رفته راه برادرش را ادامه دهد...


  • دوستدار شهدا
۱۳
تیر


همیشہ دلش میخواست دیدن امام خامنہ اے برود،

هیچ وقت فڪرشو نمیڪرد ڪہ روزے امام خامنہ ‌اے بہ دیدن او برود..

سالروز شهادت مدافع حرم "سیدمحمدحسین میردوستی" گرامی باد 

صلوات

 @modafeonharem

  • دوستدار شهدا
۱۲
تیر
شهید محمدابراهیم رشیدی

فرمانده تیپ مکانیزه ۲۰ رمضان گفت که شهید محمدابراهیم رشیدی نسل جدید پس از نسل دوران دفاع مقدس بود که مانندش را ندیده بودم.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق،‌ سرهنگ محمد هادی سفیدچیان فرمانده تیپ مکانیزه 20رمضان نیروی زمینی سپاه در خصوص ویژگی‌های شهید مدافع حرم "محمد ابراهیم رشیدی" گفت که او نسل جدید پس از نسل دوران دفاع مقدس بود که مانندش را ندیده بودم.

وی ادامه داد: شهید رشیدی استاد تخریب بود و 14 ماه با عوامل مستند مسابقه ضدگلوله همکاری می‌کرد و مسئول انفجارات این مسابقه بود, پس از آن هم مسئول جلوه‌های ویژه و انفجارات مستند مسابقه فرمانده بود و فعالیت‌های مؤثری در این مسابقات داشت.

فرمانده تیپ 20 رمضان بیان کرد: او فردی بود که هیچ گاه مسئولیت قبول نمی‌کرد و می‌گفت" امکان دارد از پس آن وظیفه و مسئولیت بزرگی که بر عهده‌ام می‌گذارند برنیایم" اما با این حال به اندازه یک مسئول فعالیت و کار می‌کرد و عنصری فعال و اثر گذار بود.

وی به دیگر ویژگی‌های شهید رشیدی اشاره کرد و گفت: محمد در بین بچه های تیپ به "رشید" معروف بود.هیچ‌گاه کسی داد و یا صدای بلندش را نشنیده بود و همیشه بر روی لبش خنده بود. محمد فردی بسیار پرکار بود و در طول شبانه روز 2 الی 3 ساعت می‌خوابید. او بدن لاغر و نحیفی داشت ولی بسیار پویا  بود و خستگی در او پیدا نمی شد و مانند فولاد استوار و محکم بود.

سرهنگ سفیدچیان او را فردی"خستگی ناپذیر" عنوان کرد و گفت که او همیشه می‌گفت که من آن‌قدر در این مسیر قدم بر می‌دارم و به سوریه می‌روم تا شهید شوم. دست آخر هم به خواسته‌اش رسید.

برپایه این گزارش, شهید مدافع حرم محمدابراهیم رشیدی اصالتاً اهل قم و از نیروهای تخریب تیپ مکانیزه 20 رمضان نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود که طی عملیاتی مستشاری در مسیر جاده تدمر- دیرالزور سوریه توسط برخورد با مین تله ای به درجه رفیع شهادت نائل شد.این شهید 32ساله و متأهل بود و پیش از این چندین بار در سوریه حضور مستشاری داشت.

منبع: تسنیم
  • دوستدار شهدا
۱۲
تیر


یادی از شهید مدافع حرم، علی امرایی؛

شهیدی که کفنش را در 20سالگی خرید

مادر شهید ادامه می‌دهد: علی کفنش را 10 سال پیش خریده بود. وقتی علی شهید شد؛ خواهرش در معراج‌الشهدا کفنش را بست؛ پیراهن مشکی‌اش را روی سینه‌اش انداخت و شالش را به کمرش بست. یک مهر تربت هم داخل کفنش گذاشت. کفنش را هم همه جا برده بود. مکه، سوریه، کربلا، مشهد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - دل بریدن از دنیا در اوج جوانی و رفتن به دل خطر و جست‌وجوی شهادت، مصداق بارز سخن پیر ماست که فرمود: «شهادت، هنر مردان خداست» هنر مردانی چون علی امرایی که درست در سن 30 سالگی از این دنیا برید و فردا را فدا کرد تا فردایی دیگر را پدید آورد. در این گزارش، پای صحبت‌های نزدیکان این شهید نشستیم تا با گوشه‌ای از زندگی عاشقانه یک شهید آشنا شویم.

شهید علی امرایی، حدود ده سال پیش وارد سپاه شد و در نیروی قدس هم خدمت می‌کرد. فرمانده پایگاه بسیج سید‌الشهدا(ع) در میدان نماز شهر ری بود.

علی امرایی متولد دی 1364 آخرین فرزند خانواده و مجرد بود که خاطرات زیادی به یادگار مانده است. اما مهم‌ترین ویژگی او این بود که در کار خیر خیلی فعال بود.

پدرش می‌گوید: به ایتام و خانواده‌های بی‌بضاعت خیلی توجه و رسیدگی می‌کرد. برای حفظ احترام، بیشتر شبها مبادرت به بردن هدیه برای خانواده‌های آبرومند می‌کرد. این را بعدها برای ما تعریف کردند. شهید به شهادت دوستان و آشنایان و اهالی محل از این نظر زبانزد بود.شهید، به من و مادرش خیلی ارادت و محبت داشت. دو روز قبل از آخرین سفر خود به سوریه، همه اعضای خانواده را به آقا علی‌‌آباد که یک مکان زیارتی است برد. فردای آن شب که سیزده رجب بود روزه گرفت، بعد از آن شبانه به جمکران رفتیم. شب در آنجا ماندیم و نزدیک ظهر به تهران برگشتیم. فردای آن روز علی به سوریه رفت. شهید، قبل از آن چند بار به سوریه رفته بود. اما این دفعه می‌دانست که بار آخر است. روزی که می‌خواست به سوریه برود به علی گفتم می‌شود نروی؟ گفت اگر من نروم چه کسی برود؟ آنجا برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به من نیاز دارند. شهادت آرزوی علی بود.


سفر بی‌بازگشت 

مادر شهید می‌گوید: علی فرزند شیرین، خیرخواه و دست‌و‌دل‌باز و سرشناسی بود. به فقرا کمک می‌کرد. طبق دلنوشته‌هایش از 15 سالگی در همه کارهایی که انجام می‌داد دنبال شهادت بود. دفعه سومی بود که به سوریه می‌رفت. دفعه اول، دو سال پیش بود که 45 روزه رفته بود. دفعه دوم مدت کمتری در سوریه بود و دفعه سوم بعد از 45 روز شهید شد. 

آخرین بار با من و خواهرش صحبت کرد. هر موقع به حرمین حضرت رقیه و حضرت زینب(س) می‌رفت با ما تماس می‌گرفت که ما به این دو بی‌بی سلام دهیم. می‌گفتم برای ما و خواهرت دعا کن. گفت ان‌شاءالله. هر شب، یا ما تماس می‌گرفتیم یا او با ما تماس می‌گرفت.

شب چهارم ماه مبارک بود که با علی تماس گرفتیم ولی جواب نداد. با خودمان گفتیم شاید خواب باشد. ولی علی در همان روز ساعت چهار بعدازظهر شهید شده بود و ما نمی‌دانستیم.

آن شب دچار اضطراب و دلشوره شدیدی شدیم. من خیلی بی‌قرار بودم. فردا صبح حدود ساعت 10 پسر بزرگم محمدآقا که در سپاه مشغول است، به خانه ما آمد. گفت مادر دوستانم می‌خواهند به منزل ما تشریف بیاورند. گفتم علی شهیده شده؟ گفت نه. گفتم علی شهید شده است. به دلم برات شده که شهید شده و در این 45 روز که در سوریه بود آمادگی شهادتش را داشتم. گفت نه. علی مجروح است و در بیمارستان بقیه‌ًْالله بستری شده. گفتم: نه علی شهید شده است.

 پسرم محمد، تلفن منزل را قطع کرد که کسی خبر شهادت علی را به من ندهد. ولی من خودم به محمد گفتم که علی شهید شده است. می‌دانستم که علی شهید شده است. خود علی هم روزی که می‌خواست به سوریه برود گفت مادر من دارم می‌روم و شاید دیگر برنگردم. گفتم علی ان‌شاءالله برمی‌گردی. وصیت‌نامه‌اش را از قبل نوشته بود. خودش هم به دلش برات شده بود که از این سفر برنمی‌گردد.

پدر شهید ادامه می‌دهد: وقتی علی جواب تلفن ما را نداد، دچار دلشوره شدیم. من احتمال شهادتش را دادم. وقتی دوستان پسرم گفتند که مجروح شده، گفتم نه علی شهید شده است. علی مداح بود و در کار هیئت و این جور برنامه‌ها سر از پا نمی‌شناخت. همیشه دنبال شهادت بود و برای شهادتش همیشه دعا می‌کرد. وقتی ما دلنوشته‌هایش را پیدا کردیم متوجه شدیم که در واقع او به آرزویش رسیده است. علی با خواهر و برادرش زیاد صحبت و درد دل می‌کرد. از قبل در مورد رفتن به سوریه و اینکه حتما شهید می‌شود فقط با دوستانش صحبت کرده بود. خیلی به ما احترام می‌گذاشت و اصلا نمی‌خواست ما ناراحت شویم.


اول زیارت بعد نبرد

شهید سال قبل، شب قدر، در سوریه بود. در دلنوشته‌هایش هست که آنجا خواب امام حسین (علیه‌السلام) را می‌بیند که به او می‌گوید: «تو در شب قدر سال آینده، دیگر نیستی و پیش ما می‌آیی.» برای همین خود علی انتظار شهادتش را داشت. علی خیلی فعال بود. او برای انجام مأموریت زیاد به سوریه می‌رفت و بعد از مدت کوتاهی بازمی‌گشت. ما از کارها و برنامه‌های او متوجه شده بودیم که او یک روز شهید می‌شود. شهید علی امرایی روز اول تیر در چهارم ماه مبارک رمضان شهید می‌شود. شهید غفاری و شهید امینی را به همراه خود می‌برد اول به زیارت و بعد می‌روند برای جنگ. یک ساعت دیگر هر سه نفر با هم شهید می‌شوند.

مادر شهید در ادامه می‌گوید: شهید با همه خوب و مهربان بود و یکی از یاران امام‌حسین(ع) بود. همیشه می‌گفت من هرچه دارم از امام‌حسین(ع) دارم. علی بچه‌های کوچک را دور خود جمع می‌کرد. به او می‌گفتم این بچه‌ها چه کاری برای تو انجام می‌دهند؟ اما همین بچه‌ها الان یار علی شده‌اند. پدر شهید می‌گوید: این بچه‌ها در پایگاه و هر شب جمعه در بهشت‌زهرا(س) برای علی خیلی زحمت کشیدند.

مصطفی، دوست شهید علی امرایی می‌گوید: علی همیشه در برگزاری یادبود برای شهدا در تکاپو بود. همیشه به دنبال تعویض و رونق بخشیدن به عکس‌های شهدا در محل بود. در مسجد محل عکس شهدا را تعویض می‌کرد و رونق می‌بخشید. به همین دلیل هم از سوی سپاه سیدالشهدا(ع) تقدیر شد.

 مادر شهید می‌گوید: ماه رمضان که می‌شد هر چهارشنبه به جمکران می‌رفتیم. ساعت دو که علی از سر کار می‌آمد، افطار و شام را درست می‌کردیم. ساعت پنج و نیم به طرف جمکران می‌رفتیم. دو تا اتوبوس مسافر با خود می‌برد. افطار و شام آنها را می‌داد و بعد از یک ساعت ونیم بعد از افطار تازه خودش افطار می‌کرد.


اعزام به سوریه در روز شهادت حضرت زینب(س) 

مادر شهید امرایی ادامه می‌دهد: وقتی صحبت از ازدواج می‌شد؛ به بعد موکول می‌کرد. همیشه دنبال هیئت و کار خیر و کمک به ایتام و... بود. خصوصاً هفته آخری که قرار بود به سوریه برود آرام و قرار نداشت. همان روزی که قبل از رفتنش به سوریه به جمکران رفته بودیم منتظر تماسی بود که زمان اعزامش را به او بگویند. همان روز با او تماس گرفتند که فردا عازم هستی.

 شب شهادت حضرت زینب(س) بود. وقتی به تهران رسیدیم لباس مشکی‌اش را پوشید و به هیئت رفت. موقع افطار، من منتظرش بودم. اما دیر آمد و گفت افطار و شام خورده است. با خواهرش تماس گرفت که به خانه ما بیاید تا دور هم جمع شویم. برادرش هم آمد و علی یک کیک برای روز پدر خرید و همه دور هم بودیم. فردا صبح روز شهادت حضرت زینب(س) بود که باید به سوریه می‌رفت. من علی را از زیر قرآن رد کردم تا جلو در او را مشایعت کردم. علی گفت مادر دیگر جلو نیا. دوستانم به دنبالم آمده‌اند.

مادر، این تربت را نگه‌دار 

تا قبل از ماه مبارک رمضان، هر شب یا ما تماس می‌گرفتیم یا علی با ما تماس می‌گرفت. تا اینکه در روز پیشواز، من خانه پسر بزرگم محمدآقا بودم. دیدم ساک علی را آورده است. پرسیدم علی آمده؟ گفت نه ساکش را یکی از دوستانش آورده است. ساک علی را باز کردم. در آن سه بسته شیرینی، لباس مشکی‌اش که با خود به سوریه برده بود و شالش قرار داشت. همان موقع علی تماس گرفت. گفتم چرا لباسهایت را فرستادی؟ گفت آنها اضافه هستند. ساکش را با خودم به خانه آوردم.

مادر شهید ادامه می‌دهد: علی کفنش را 10 سال پیش خریده بود. وقتی علی شهید شد؛ خواهرش در معراج‌الشهدا کفنش را بست؛ پیراهن مشکی‌اش را روی سینه‌اش انداخت و شالش را به کمرش بست. یک مهر تربت هم داخل کفنش گذاشت. کفنش را هم همه جا برده بود. مکه، سوریه، کربلا، مشهد.

 دو سال قبل که علی به سوریه رفته بود از آنجا مقداری خاک تربت آورد و گفت مادر این را یکی از بچه‌ها از عراق آورده است . تربت اصل امام‌حسین(ع) است. واقعا هم اصل و قرمزرنگ بود. به من گفت: این تربت را نگه‌دار. روز عاشورا که می‌شد کمی از تربت می‌برد. کمی از آن باقی مانده بود گفتم علی مقداری از آن مانده! گفت مادر نگهش‌دار. همان را روی کفن علی ریختیم.

صبر و اخلاص شهید 

خواهر شهید علی امرایی می‌گوید: از ویژگی‌های خاص علی، صبوری و اخلاصش بود. علی یک کانون فرهنگی داشت و کارهای فرهنگی انجام می‌داد. یک روز یکی از مراجعان با علی برخورد بد و در چند مرحله به او توهین کرد. در حالی که انصافاً حق هم با آن شخص نبود. سنش هم از علی‌آقا بیشتر بود. اما علی با صبوری برایش توضیح می‌داد. با اینکه علی‌آقا را خیلی اذیت کرد ولی علی‌آقا گفت من به خاطر سن شما به شما احترام می‌گذارم ولی بدانید که حق با شما نیست.

پدر شهید هم در آخر گفت: علی به کسی نمی‌گفت چه کار می‌کند، جهیزیه می‌داد به خانواده‌ها و یک بار خانواده‌ای آمدند اینجا و مثل این که پارسال خانه‌شان سرد بوده و بخاری نداشتند و علی‌آقا برایشان بخاری برده بود و امسال آمدند گفتند که ما بخاری را برگردانیم.علی همیشه این شعر را می‌خواند که آخرش یه روزی شهید می‌شوم. 

علی در کارهایش اخلاص داشت و با ارادتی که به شهدا داشت توانست درحد توانش یک مراسم بزرگداشت برای شهید متوسلیان بگیرد. مجلس خوبی بود و مسئولین شهری را هم دعوت کرد. من یقین دارم که خود شهدا هم در این کار کمک کردند، علی‌آقا توقع نداشت که کسی از ایشان تقدیر کند و به اینکه بخواهد جمعیت، اطراف خودش جمع کند؛ نظر نداشت.

حاجتش را از امام‌حسین(ع) گرفت 

اعظم امرایی خواهر کوچک شهید هم می‌گوید: علی یک انرژی خاصی داشت که تمام‌وقت در حال خدمت بود، خدمت به مردم، خدمت به امام حسین(ع). ما خیلی از رفتارهایش را بعد از شهادتش با خبر شدیم، حتی روزی که ما در منزل نبودیم یک نذری درست کرد و ۲۰۰، ۳۰۰ نفر را غذا داده و حتی در کمک به پخش غذا به مستضعفان هم کمک می‌کرد. شهید از سن ۱۵ سالکی آرزوی شهادت داشت و شهادت نصیب هر کسی نخواهد شد.

 علی‌آقا برای امام حسین(ع) نامه‌های متفاوت می‌نوشت و آروزی شهید شدن داشت. عده‌ای می‌گویند خب رفته است جنگ و ممکن است اتفاق بیفتد که شهید شود؛ ولی من می‌گویم که شهادت اتفاقی نیست چرا که فرد باید بخواهد. علی یک روز به من گفت: من حاجتم را از امام‌حسین(ع) گرفتم شما که عرضه ندارید حاجت بگیرید، من متوجه نشدم ولی بعد از شهادتش متوجه شدم که به آرزویش رسیده است.

 

خوابی که اطمینان‌بخش بود 

هفته قبل از شهادت شهید، خواب شهادت ایشان را دیدم. زنگ زدم و گفتم که من خواب شهادت شما را دیده‌ام، زنده‌ای؟ گفت: بله زنده‌ام. مگر صدایم را نمی‌شنوی؟ گفتم: راستش را بگو علی بیمارستان نیستی؟ مجروح نشدی؟ گفت: نه! و برایش تعریف کردم که خواب شهادت شما را دیده‌ام. گفت: چه دیدی؟ گفتم: خواب دیدم که شما آمدی و با من دست دادی و با همه دست دادی و بابا با شما محکم دست داد و شما گفتی که بابا آرام، کمرم درد می‌کند و من علی را برگرداندم و دیدم که از ناحیه کمر ایشان خون می‌آمد و یک خون خوش‌رنگ با یک گرمای خاصی.

 خواهر شهید ادامه داد: جالب این بود که این خون زمین نمی‌ریخت و دیدم دارد می‌خندد و گفتم چکار کردی؟ خندید و گفت خوب دیگه. سمت راست ایشان روی یک پارچه سفید با خون نوشته شده بود شهید و یک آقا هم کنارش بود. من اینها را برایش تعریف کردم و گفت: خوب حالا می‌بینی، من نگرانش بودم، ولی خودش هم می‌دانست که شهید می‌شود. وقتی دوستانش آمدند؛ گفتند که علی به آنها گفته است که خواهرم خواب دیده است و من مطمئن هستم که شهید می‌شوم.

 اگر انسان نیتی درست و اخلاصی والا داشته باشد و به حرف مردم توجه نداشته باشد به یقین خداوند به او کمک خواهد کرد. شهید به یکی از دوستان گفته بود که من تا تیرماه دیگر نیستم و این دوست می‌گفت بگذار تیرماه شود و من به علی می‌گویم که تیر هم شد و تو هنوز هستی. می‌خواهم بگویم که نیت عمل انسان، انسان را به درجات عالی می‌رساند.

 آرزوی شهید در وصیت‌نامه 

اسم جهادی شهید، حسین ذاکر بود و در یک عملیاتی که ایشان روزه بود، نزدیک ظهر با شهید حمیدی و شهید غفاری نماز ظهر و عصر را خواندند و دوستانشان گفتند که حسین‌آقا گفته است که اول برویم زیارت حضرت زینب(س) بعد برویم منطقه. ساعت چهار بعد از ظهر ماشین اینها را می‌زنند و تنها چیزی که برایمان آوردند دست ایشان بود. در وصیت‌نامه ایشان نوشته است که ‌ای کاش می‌شد بدنم را دو تکه کنند و نیمی را در حرم حضرت رقیه و نیمی دیگر را در حرم حضرت زینب(س) دفن کنند که تنها خواسته ایشان این بود. در جای دیگر ایشان نوشته بودند که ‌ای کاش گردی شوم و از روی کرم بر حرمت بنشینم.

 مسعود بهرآورد، دوست شهید علی امرایی هم می‌گوید: علی در کارهای هیئت خیلی کمک می‌کرد و واقعا نمی‌توانست یک جا بایستد. جای علی بسیار خالی است. من در هیئت خیلی حضورش را حس می‌کردم و واقعاً حس می‌کردم دارد روضه می‌خواند و شور می‌گیرد و هر وقت منزلشان هیئت بود همه کارها را خودش انجام می‌داد.

 من فکر می‌کنم ما علی را نشناختیم. من به اینجا که رسیدم وصیت‌نامه‌ای ندارم ولی ایشان از سن ۱۴ سالگی وصیت‌نامه‌اش را نوشته بود. خاطرات ما بیشتر درباره راهیان‌نور بود و یک سال یادم است ایشان کربلا بود و کاروان ما راه افتاد و در اهواز به هم رسیدیم‌، همیشه یک پله از ما جلوتر بود. قرارمان این بود که همیشه شلمچه برایم بخواند و بخاطر همین آن‌جا همیشه در ذهن من است و حسرت می‌خورم که چرا حضور جسمی‌اش را درک نمی‌کنم و گاهی هم با او دعوا می‌کنم که چرا حواست به ما نیست. همیشه حسرت این جمله که گفته حسین(ع) کمکم کن عشق بین ما بالاترین عشق‌ها باشد که همه حسرت این عشق را بخورند واقعا حسرت به دل من هست

85355 حسین ارام جانم, [19.05.18 12:06]

در آن مدت حالش خیلی منقلب بود، جسمش در اینجا و روح و فکرش در کنار همرزمانش مانده بود. همیشه خودش را مدیون اهل بیت (ع) می دانست، عمری در آرزوی پاسداری از حرم اهل بیت (ع) بود که راهی سوریه شد. می گفت هر کسی نمی تواند مدافع حرم باشد، ما باید اول خادم حرم باشیم و خدمتگزاری اهل بیت (ع) را بکنیم. هنوز درمانش کامل نشده بود و باید چندین مرحله درمان می شد که با اصرار زیاد تقاضا کرد دوباره به سوریه برود.

خیلی نامردی!

15 فروردین ماه در یک مهمانی بودیم که تلفنش زنگ خورد، شام را نخورده رها کرد و بلند شد تا برای اعزام آماده شود. همان شب ساعت 12 جزو اولین کسانی بود که خود را به پادگان رساند. مثل مرغی که از قفس آزاد شده بود، پروازکنان می رفت و می خندید و ما تنها نظاره‌گرش بودیم.

درست یک ماه بعد با ما تماس گرفت و خبر سلامتی اش را داد؛ من به شوخی گفتم خیلی نامرد هستی که 2 بار حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) رفتی ولی ما هنوز یک‌بار هم نرفتیم. شب جمعه اش هم با خانواده صحبت کرد و شب جمعه خبر درگیری در خان‌طومان از طریق شبکه های مجازی پخش شد. چند دقیقه بعد تصویر مجروحیتش را دیدم، روز شنبه قطعی شد که علی به شهادت رسیده است و چند تن از نیروهای سپاه استان مازندران خبر را به ما دادند.

از آنجا که ما هر سال مراسم شله‌زردپزان داشتیم، این اولین سالی بود که علی در میان ما نبود. خیلی ناراحت بودم. یک شب به خوابم آمد و گفت در تمام مراحل برگزاری مراسم در کنار شما و در حال پذیرایی بودم. اتفاقا این سری تنها زمانی بود که مهمان های غریبه زیادی داشتیم و همه می آمدند و نذر می کردند.

از کجا بدانم حقوقم حلال است

علی قبل از استخدام سپاه مدتی برقکار بود و در شرکتی کار می کرد که حقوق خوبی داشت، از کارش راضی بود؛ اما بعد از یک هفته دیگر سر کار نرفت. هرچه اصرار کردیم که چرا سرکار نمی روی از جواب دادن طفره رفت تا اینجا بالاخره حرف زد و گفت که صاحب‌کارم اهل نماز و روزه نیست. گفتم او اهل نماز و روزه نیست، تو که هستی، اشکالی ندارد. در جواب گفت از کجا بدانم که حقوقم حلال است.

منبع: دفاع پرس

  • دوستدار شهدا
۱۲
تیر


از وقتی جنگ سوریه شروع شد خیلی ناراحت بود که نرفته. می‌گفت: نمی‌دانی چقدر آنجا جنگیدن سخت است، ما نشستیم اینجا اسم‌مان هم شیعه است، ولی هیچ کاری نمی‌کنیم. وقتی از رفتنش ابراز نارضایتی می‌کردم می گفت: پس جواب حضرت زینب(س) را خودت بده. وقتی می‌خواست برود و من ناراضی بودم همیشه کاری می کرد راضی شوم.
گروه حماسه و مقاومت رجانیوز - کبری خدابخش: سال60 پدر و مادر عبدالله تازه ازدواج کرده بودند که یک شب مادر عبدالله خواب می بیند که صدایی دو مرتبه به او می گوید: خانم دامن شما سبز می شود. بار سوم همان صدا می گوید: خانم ، شنیدی ؟ می گویم دامنت سبز میشه. یک سال بعد حدود هفت ماه بود که فرزند اولش را باردار بوده، خانم ملکی مادر شهید ملکی به خانه خانم باقری می رود و می گوید: فرزندت پسر است، من خواب دیدم، بچه ای را به من دادند، پرسیدم این بچه‌ کیه؟ گفتند: بچه حبیب آقا، اسمش هم عبدالله است. به احترام خانم ملکی اسم به احترام خانم ملکی اسم اولین پسرشان را عبدالله گذاشتند.
 
عبدالله  علی‌رغم مؤدب بودنش شیطنت‌های مخصوص به خودش را داشت، عبدالله کودکی نبود که مثل بقیه هم سن و سالهایش از دیوار راست بالا برود یا شیشه همسایه‌ها را بشکند. اما عاشق چوب کبریت بوده، کافی بود دورش را خلوت ببیند، قوطی کبریت را می‌برد به کوچه و همه چوب‌ها را آتش می زند، اما از همان کودکی تا زمان شهادت هر بار که پدر و یا مادرش وارد خانه می شدند تمام قد جلویشان می ایستاد. و دست پدر و یا مادرش را می بوسید. 
 
پسری با سلیقه و درس خوان بود، دبستانش در مدرسه وثوق خیابان بهبودی می‌خواند و دو سال آخرش را در مدرسه ابتدایی فطرت به پایان می‌رساند. کاردستی با چوب کبریتش را همه خوب به یاد دارند، آنقدر زیبا و ظریف بود که علاوه بر اینکه نمره کامل را می گیرد به برادرهایش هم می دهد، آنها هم نمره می گیرند و بعد از آن مدرسه به عنوان یادگاری نگه می‌دارد.
 
عبدالله چهار برادر داشت و خواهر نداشت، همیشه به مادرش می گفت: هیچ وقت غصه نخور که دختر نداری، من همیشه و همه حال پشتت هستم، و واقعا هم همین طور بود، هم مراقب برادرهایش بوده و هم انجام کارهای خانه کمک حال مادر بود.
 
سال 79 به سپاه پاسداران رفت، و سال 81 به خاطر اینکه برای ماموریتی به آلمان می خواست برود شرطش متاهلی بود. ماجرا را برای مادرش می گوید و مادرش دختری را که در هیئت نشان کرده را برایش به خواستگاری می روند. عبدالله شب خواستگاری آنقدر خجالت می کشد که وقتی پشت در می رسند به مادرش می گوید: مادر خواهش می کنم شما گل را دستت بگیر، یا پدر بگیرد، وارد منزل عروس هم که می شوند تا گوش هایش قرمز می‌شود.
عبدالله عادت نداشت از کارش صحبت کند، خانواده اش نمی دانستند که پسرشان محافظ آقای احمدی نژاد است، خانواده اش و بچه محل هایش او را در تلویزیون و همراه رییس جمهور می بینند و به بچه محل هایش می گوید من خیلی اتفاقی آن پشت بودم. 13 سال محافظ آقای احمدی نژاد بود، از زمانی که وی شهردار تهران بود تا پایان ریاست جمهوری. آقای احمدی نژاد همیشه می‌گفتند: محافظ‌ها مثل بچه‌هایم هستند و عبدالله را با نام کوچکش صدا می زد. به عنوان یک محافظ کارش خیلی سخت بود و در محدوده کاری اش نباید اجازه می دادند که کسی نزدیک به حیطه حفاظتی شان شود. گاهی عبدالله می گفت: تا به حال یک دست کت و شلوار را یک ماه کامل نتوانستم که تنم بکنم، چون در دیدارها مردم آویزان ما می شوند و لباسهای‌مان پاره می شود. در آن شرایط هم کسی به یاد ندارد که عبدالله با کسی بد رفتاری کند. 
 
وقتی موضوع ارتباط مردمی با نامه بین مردم و رییس جمهور مطرح شد خانه پدری عبدالله هم شده  بود یک شعبه از دفتر ریاست جمهوری. دوست و آشنا و همسایه‌ها خیلی نامه می‌آوردند. عبدالله هم همه را می برد و تحویل می داد. گاهی آنقدر این نامه ها زیاد می‌شد که می‌‌گفت: نکند کسی فکر کند من به خاطر بردن این نامه ها پولی می‌گیرم؟ مادرش می گفت : تو به خاطر خدا این کار را انجام می دهی. جواب بعضی از نامه‌ها هم که نمی‌آمد صاحبانش می‌آمدند سراغ می گرفتند. عبدالله با نرمی می‌گفت: صبر کنید یا دوباره بنویسید من می برم.
 
روزهای خوش زندگی مشترک
 
همسر شهید خانم فاطمه شانجانی: دوشنبه هر هفته با مادرم به هیئت می رفتیم، یک روز خانم باقری کنار من نشست و از سنم، تحصیلاتم و سئوالهایی که همه نشان از آمدن یک خواستگار به همین زودی ها را برایم می داد. با اینکه با خانم باقری که بعد از عقد حاج خانم بهشون می گفتم، ارتباط بسیار خوب و راحتی داشتم، اما از سئوالهایشان خجالت کشیدم و فکر نمی کردم که من را برای پسر خودش نشان کرده باشد. خدا خدا می کردم تا جلسه تمام شود و همه مکالماتم را که بین من و مادرم رد و بدل شده بود را برای مادرم بگویم. هنوز به خانه نرسیده بودم کل صحبت هایم با حاج خانم را برای مادرم گفتم. قرار نبود من به این زودی لباس عروس بپوشم و عبدالله هم لباس دامادی ، من چون تک دختر بودم مادرم همیشه می گفت من تو را بیست و پنج سالگی شوهر می‌دهم و عبدالله هم یک مأموریت آلمان برایش پیش می‌آید که باید متأهل باشد تا بتواند به مأموریت برود. قرار شد عبدالله با خانواده‌اش به خواستگاری من بیایند. پدرم همان مسجدی می رفت که خانواده عبدالله به آنجا رفت و آمد داشتند. اما عبدالله را نمی شناخت. چون زیاد بیرون از خانه نمی رفت. حتی خیلی از همسایه هایشان اصلا نمی دانستند که حاج خانم چنین پسری دارد. هر وقت هم حرفشان در خانه می شد پدرم می گفت: خانواده مذهبی هستند که حتی نماز صبح‌های مسجد را هم به جماعت شرکت می کنند. اولین مرتبه ای که عبدالله را دیدم سال 81 بود منزل خودمان، هیکلی نبود، اما قد بلندی داشت و البته خوش تیپ و خوش بر و رو. وقتی قرار شد با هم صحبت کنیم آنچه که برای من اهمیت داشت اخلاق و ایمان طرف مقابلم بود. و اصلا مسائل مالی نه برایم اهمیت داشت و نه حرفی در این مورد زدم. عبدالله از کارش و البته سختی‌های زندگی با یک نظامی گفت. و اینکه همیشه در حال ماموریت است. حرفهایش که تمام شد گفت: آیا بنده را به عنوان همسر می پذیرید؟ و من گفتم بله. پدرم پاسدار بود و صحبت‌های عبدالله را در زندگی ام تجربه کرده بودم. همان دفعه اول عبدالله را دیدم و صحبت کردیم مهرش در دل من جا خشک کرد و وقتی که محرم شدیم همه زندگی‌ام عبدالله شد، یک روز اگر نمی دیدمش یا صدایش را نمی شنیدم نفس کشیدن برایم سخت می شد.

من نوزده سال و عبدالله بیست و یک ساله بود که با هم سر سفره عقد نشستیم. شب بله برون برای اولین بار کنار عبدالله ایستادم، پدرم با ختده گفت: خدای من چقدر تفاوت قدتان زیاد است. برای عبدالله تفاوت قدمان مهم نبود. سر سفره عقد به من گفت: هر دعایی بکنیم مستجاب می شود و من یک خواسته دارم، می خواهم به خواسته‌ام برسم. گفتم خواسته تان چیست؟ جواب ندادند. بعداً گفت: من آرزویم است که به شهادت برسم. عقد که کردیم من هنوز مدرسه می رفتم و پیش دانشگاهی بودم. زمان مجردی ام در خانه پدرم اینگونه نبود که هر کجا دلم می خواهد بروم و هر زمانی دوست داشتم از خانه بیرون بروم و بیایم. اما مدرسه را تنها می رفتم و می آمدم، عقد که کردیم، عبدالله صبح به صبح می آمد دنبالم و بعد از ظهر ها هم دنبالم می آمد تا به خانه برگردم. اگر هم خودش سر کار بود به برادرهایش می سپرد تا من را به خانه ببرند. از مدرسه تا خانه‌مان یک چهار راه فاصله بود. من نه تنها از این کار عبدالله ناراحت و معذب نبودم بلکه خوشحال هم بودم چون خیالم با این مواظبت راحت بود که تا آخر عمر پشتم به یک تکیه گاه محکم گرم است و تا آخر عمر مراقبم خواهد بود. 
 
سال 82 مراسم عروسی مان را برگزار کردیم. عبدالله شغلش محافظ شخصیت‌ها بود و بر طبق عادت کاری اش، در عقب را برای آن شخصیت باز می کرد و خودش می رفت جلو می نشست. روز عروسی وقتی می خواست من را از آرایشگاه به تالار ببرد. در عقب را باز کرد و من سوار شدم و خودش رفت جلو بنشیند که فیلمبردار گفت: آقا چه کار دارید می کنید؟ با خنده گفت: ببخشید حواسم نبود. وقتی رسیدیم تالار وقت اذان مغرب بود، صدای اذان را در سالن عروسی پخش کرد و نماز جماعت را در سالن همه با هم خواندند. وقتی مراسم تمام شد، خیلی ناراحت بودم تک دختر بودم و رفتن از خانه پدری برایم کمی مشکل، تنها برادرم هم می گفت: فاطمه برو لباسهایت را عوض کن تا برویم خانه اینها همه که امشب اتفاق افتاد یک شوخی بود. اما با نگاه به عبدالله و همه خوبی هایش دلم آرام می شد و ناراحتی هایم انگار برطرف می شدند. عبدالله هم با شوخی می گفت: خانم پس گریه کن، گریه کن دیگه.... پدرم همان شب گفت: دخترم یک نصیحت به شما می کنم برای همیشه در ذهنت و زندگی ات بسپار. «منم» در زندگی مشترک وجود ندارد، باید هر دو «نیم» باشید تا یک «من» شوید.

 سیزده سال زندگی مشترک
 
در طول این سالهای زندگی عادت نداشتم زنگ بزنم کجایی؟ کی میایی؟ چرا رفتی؟ چرا دیر می آیی؟ چون حساسیت کارش بالا بود اصلاً ایراد نمی‌گرفتم . اگر هم زنگ می زدم فقط می گفتم: کجایی؟ می آیی با هم شام بخوریم؟ می گفت می آیم و یا دیرتر می آیم. 
 
زمان عصبانیت فقط سکوت می کرد و گاهی این سکوت چندین روز طول می کشید. طاقت سکوتش را نداشتم، اگر باعث ناراحتی هم خودم بودم، باهاش صحبت می کردم و دنبال ناراحتی را هم نمی آوردم، وابستگی عاطفی زیادی به هم داشتیم و من هم طاقت حتی یک ذره دیدن ناراحتی‌اش را نداشتم. عبدالله اهل داد و فریاد نبود، اما برخوردش سنگین بود که طرف مقابل از او حساب می‌برد.  گاهی چند تا جوان را که سر کوچه می دید می گفت: مگر من به شما نگفتم اینجا زن و بچه مردم رفت و آمد دارند، اینجا نمانید. گاهی محدثه می‌ترسید. می گفت: نترس بابایی من تک و تنها همه اینها را حریفم.
  
فرزندداری شهید

همیشه دوست داشت خداوند به ما فرزند پسر بدهد و می گفت: اگر من یک زمانی نبودم از شما مواظبت کند، من از این حرفش خیلی ناراحت می شدم و می گفتم: خودت که هستی برای یک عمر، می گفت: نه خانم، من زود می روم. فرزند اول را خداوند به ما هدیه داد، سال 83 محدثه گذاشتیم، دختر دوم‌مان سال 90 به دنیا آمد. من اسم ریحانه را دوست داشتم، اما لای قرآن را باز کردیم و سه مرتبه اسم زینب آمد. از اینکه اسمی به غیر از اسماء متبرک اهل بیت را بر فرزندانم بگذاریم خوشش نمی آمد و حتی افراد دیگری هم که این کار را می کردند ناراحت می شد و می گفت: زمان گرفتاری که خوب اسم خدا و اهل بیت(علیه السلام) را صدا می کنند و یا ابوالفضل می گویند. اما وقتی  اسم می خواهند برای فرزندانشان بگذارند می گردند تا ببینند زمان فلان شاه، اسم فلان آدم ایرانی چه بوده و همان را می گذارند. 
  
خصوصیات اخلاقی
از خصوصیات اخلاقی عبدالله اگر بخواهیم بگویم یک کتاب است. عبدالله فوق‌العاده مهربان، آرام و دوست‌داشتنی بود. هروقت می‌خواست به نامحرمی سلام کند از حیا قرمز می‌شد. آنقدر نجیب بود که بعضی از همسا‌یه‌ها او را نمی‌شناختند. بسیار عاطفی بود. یاد ندارم به او گفته باشم نماز بخوان و روزه بگیر. قبل از سن تکلیف انجام واجبات را شروع کرده بود. به‌خاطر مسئولیتش مغرور نبود. مردم‌دار، متواضع و فروتن بود. همسایه‌ها می‌گفتند دست به سینه به ما سلام می‌کرد. او دیپلم داشت و در حال ادامه تحصیل بود که شهید شد. مرام و مردانگی‌ بیشتر از سن او درک می‌شد. به خاطر کارش زود ازدواج کرد و زندگی‌ را خوب اداره ‌می کرد. اجازه نمی‌داد کسی نگرانش باشد. خیلی مطیع امر رهبر و بسیار به او علاقمند بود. در یک دیدار وقتی نزدیک آقا می‌شود دست آقا را می‌بوسد و به پایش می‌افتد. می‌گفت فقط گوش به فرمان ولایت باشید. کاری به حرف‌های دیگران نداشته و به پیغام رهبری گوش دهید. با اینکه حقوق‌بگیر بود، اما به نیازمندان بسیار توجه داشت. هر وقت پولی به دستش می‌رسید بین نیازمندانی که می‌شناخت تقسیم می‌کرد. هیچ رنجشی از او ندیدم. همه فکرش این بود که اخلاق شوخ‌طبعی داشته باشد و لبخند را روی لبان همه بنشاند. باهوش و به کارهای فنی علاقمند و به اسلحه، دوربین و کامپیوتر بسیار مسلط بود. در سپاه هشت ماه دوره حفاظت را گذراند و از 100 امتیاز 95 امتیاز آورده بود. با هزینه شخصی و به میل خودش دوره چتربازی و غواصی را هم دیده بود.  از چاپلوسی، دروغ و تملق‌گویی بیزار بود. روی بیت‌المال بسیار حساس و از ثروتمندانی که به خمس و زکات و... اهمیت نمی‌دادند گله‌مند بود. جوانمرد و با‌غیرت بود و ناموس همه را ناموس خودش می‌دانست. به‌خاطر ایمان، صداقت، رازداری و علاقه‌اش از زمان شهرداری تا ریاست جمهوری محافظ دکتر بود. دکتر با او خیلی راحت و صمیمی بود و هر کاری داشت اول به عبدالله می‌گفت. وقتی سفری بود اصرار داشت عبدالله همراهش باشد. عبدالله سردار سلیمانی را به شدت دوست داشت و می‌گفت: واقعاً به وجود ایشان احتیاج داریم. حاج قاسم باعث افتخار ماست. 
 
مدافع حریم ولایت

از وقتی هم جنگ سوریه شروع شد خیلی ناراحت بود که نرفته. می‌گفت: نمی‌دانی چقدر آنجا جنگیدن سخت است، ما نشستیم اینجا اسم‌مان هم شیعه است، ولی هیچ کاری نمی‌کنیم. وقتی از رفتنش ابراز نارضایتی می‌کردم می گفت: پس جواب حضرت زینب(س) را خودت بده. وقتی می‌خواست برود و من ناراضی بودم همیشه کاری می کرد راضی شوم.
 
می گفت: از ما بعیده که اینها بخواهند به حریم خواهر اربابمان بی احترامی کنند، ما اینجا زنده باشیم آنها راحت تعرض کنند به حریم خانم؟! من طاقت نمی آورم.
 
چند وقت بعد مصاحبه یکی از افغانستانی‌هایی را که برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه رفته بود، دید. از آن مرد پرسیده بودند شما چرا آمدید اینجا مدافع حرم باشید؟ گفته بود: خانم مدافع ما هستند.
 
عبدالله با دیدن این فیلم خیلی به هم ریخت و گفت: ما شیعه باشیم، شیعه ای که اینقدر ادعایمان می شود که می گفتیم حسین جان ای کاش ما بودیم و شما را یاری می کردیم، الان وقت لبیک گفتن است.
 برای راضی کردن مادرش به ایشان گفتند: مادرِ من! هر چیزی خمسی داره، شما 5 پسر داری باید خمسش را بدهی. حاج خانم گفتند: پس بچه‌هایت چه می‌شوند؟ گفت: مگر این شهدایی که اول انقلاب و در جنگ رفتند زن و بچه نداشتند؟ شهادت سعادت می خواهد و نصیب هر کسی نمی شود. این همه آدم رفتند جبهه برگشتند من هم بر می گردم. گفتن: می دونم. باز گفت شما چون مادری فکر می کنی اتفاقی می‌افتد اما من بر می گردم.
بار دوم یا سوم بود که می رفت طوری با آرامش ما را نرم کرد که زبانمان بسته می شد. به حاج خانم می گفتند:  شما از بچگی خودت ما را بردی هیئت، شما ما را اینطور بار آوردی، مگر غیر از این بود که این گونه تربیتمان کردی که به ائمه در هر شرایطی ارادت‌مان را نشان دهیم؟
 
مثلاً سریال مختار را که پخش می‌کرد آنجایی که سر وهب را مادرش پرت کرد، گفت: مادر شما باید همچین زنی باشید و اینجوری هم انتظار می‌رود. باید اینگونه سر من را پرت کنی سمت دشمن و بگویی چیزی را که در راه خدا دادم پس نمی‌گیرم.

مرتبه آخر گفت: این بار تو راضی نباشی نمی روم. گفتم: نه دلم می آید بگویم نرو نه اینکه بگم برو. اگر بگویم به خاطر دلتنگی نرو که تحمل می‌کنم، بگم نرو چون شهید می شود خب اگر عمر آدم تمام شود هر جا باشد می‌میرد به بهانه تصادف و سکته و ... آن‌وقت اگر اینجا یک چیزی شود هیچ وقت خودم را نمی بخشم که نگذاشتم به آرزویش برسد.
به هر حال گفت: ناراضی باشی نمی روم چون تو هم از این زندگی حق داری و اگر من بروم از این به بعد سختی ها و مشکلات بچه ها فقط روی شانه خودت هست. با شنیدن این حرف‌ها احساس می کردم دفعه آخر است، اما نمی خواستم به خودم اجازه بدهم این حسم غلبه کند. وقتی که رفت قرآن را باز کردم آیه 100 سوره توبه آمد «وَ السَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرینَ وَ الْأَنْصارِ وَ الَّذینَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسانٍ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ وَ أَعَدَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْری تَحْتَهَا الْأَنْهارُ خالِدینَ فیها أَبَداً ذلِکَ الْفَوْزُ الْعَظیم‏» یعنی: «پیشگامان نخستین از مهاجرین و انصار، و کسانى که به نیکى از آنها پیروى کردند، خداوند از آنها خشنود گشت، و آنها (نیز) از او خشنود شدند و باغهایى از بهشت براى آنان فراهم ساخته، که نهرها از زیر درختانش جارى است. جاودانه در آن خواهند ماند و این است پیروزى بزرگ»!، دلم لرزید و گفتم: دیگه تمومه!
 
بیست روز قبل از شهادتش رفت و دو روز قبلش تماس تلفنی داشتم. در این بیست روز دو سه دقیقه حرف می زدیم و قطع می‌کرد. معمولاً هم صبح ساعت 6 تماس می‌گرفت که قبل از رفتن محدثه به مدرسه با او صحبت کند، اما دفعه آخر ساعت هفت شب زنگ زد، اول چند دقیقه ای با محدثه صحبت کرد و بعد با زینب حرف زد. زینب خیلی وابسته پدرش بود و حتی روزهایی که عبدالله می رفت سرکار به شدت بی تابی می کرد. در عالم بچگی خودش می گفت من رئیس بابا را دعوا می کنم، حالا در این بیست روز فقط خدا می داند که از بی تابی چه کرد، دفعه آخر که با عبدالله صحبت کرد گفت: بابا جون بسه دیگه، کی می آیی؟ گفت: ناراحت نباش ده تا دیگه میام. جالبه که درست ده روز بعد هم به شهادت رسید.
 
در آن تماس با من هم صحبت کرد بعد پرسید: مامان کجاست؟ محدثه گفت: پایینه. عبدالله گفت: گوشی را ببر بده می‌خواهم صحبت کنم. خیلی بی قرار بودم اصلاً حالم بد بود، نمی خواستم گوشی را قطع کند، دوباره که محدثه گوشی را از پایین آورد عبدالله با من صحبت کرد. پرسیدم جاتون خوبه؟ گفت: آره همه چی خوبه.
 
قبلش گاهی پیش می آمد عبدالله عکس شهدای مدافع حرم یا فرزندانشان را نشان می داد، می گفتم: الهی بمیرم، خانواده اینها چکار می‌کنند؟ تو رو خدا نشانم نده حالم بد میشه. کلاً یک بچه یتیم می دیدم خیلی ناراحتم می کرد.
 
شهید باقری که عکس العمل مرا می‌دید می گفت: نه اینها بهترین جا هستند، دعا کن من هم بروم. هر کسی را می دید اصرار می کرد جور کند او هم برود سوریه منتهی نمی‌گذاشتند. یک روز جمعه از خرید آمده بودیم، با گوشیش تماس گرفتند که می توانی بیایی، به قدری خوشحال بود که می خواست پر بزند. هر کسی با یک چیزی ذوق می کند، عبدالله بالاترین ذوقش این بود که بگویند بیا برو سوریه. در عرض یک ربع وسایل جمع کرد و من هم گریه می کردم.
 
دفعه اول سه روزه برگشتند. بسیار ناراحت بود و می‌گفت: نمی دانی چه غربتی دارد حرم خانم و این موضوع داشت دیوانه‌اش می کرد چون قبل سال 88 رفته بودیم و حالا این خلوتی بیشتر برایش تلخ بود.
 
شب تاسوعا ما رفتیم هیئت مسجدمان. آن روز بی قرار بودم، حتی در مراسم هم نمی توانستم یکجا بنشینم. خانمی که کنارم نشسته بود گفت: چتونه؟ بلند شو وایسا چند دقیقه. مداح داشت روضه حضرت ابوالفضل(ع) می خواند، یاد عبدالله و برادرش که در سوریه بودند افتادم. با خودم گفتم: خدایا! این دو برادر با هم رفتند، اگر یکی اتفاقی برایش بیافتد به نفر دیگر خیلی سخت می گذره، کاری کن هر دو سالم بر گردند.
 
در حین مراسم شهید دهقان امیری که مدتی بعد خودش هم در سوریه شهید شد، زنگ می زند به پدرش که هم هیئتی ما بودند و اطلاع می‌دهد که عبدالله شهید شده. آن بنده خدا خیلی ناراحت می‌شود و به برادر شوهرهایم میگوید عبدالله تیر خورده است.
 
وقتی آمدم خانه، محدثه رفت طبقه بالا خونه عمویش که پسر عموی کوچکش را بیاورد پایین. زمانی که آمد گفت: مامان بالا همه یه جوری هستند نکنه چیزی شده؟! گفتم: نه دخترم به دلت بد راه نده. همین که این جمله را گفتم ناگهان صدای گریه آمد. سریع رفتم بالا دیدم مادر شوهرم گریه می کند، پرسیدم چه شده؟ گفت: هیچی بچه ها با هم صحبت می کردند، یکسره از کسایی که شهید شدن حرف زدند من حالم بد شده. هنوز مادر شوهرم هم واقعیت را نفهمیده بود.
 البته در هیئت اعلام کرده بودند که چند رزمنده در سوریه شهید شدند، اما نام کسی را نبرده بودند ما هم از قضا نشنیده بودیم. اتفاقاً من در تلگرام عضو یک گروه مربوط به مدافعین حرم بودم که آن شب اصلاً به آن سر نزدم
مادر عبدالله دائم می گفت یه خبری شده، اما برادرهایش انکار می کردند و آماده شدند بروند بیرون به این بهانه که می‌خواهند بروند هیئت. حاج خانم پرسید: نصفه شبی هیئت کجا؟! منم میام. گفتند: نه زنانه نداره.
 
بچه‌ها رفته بودند در جمع دوستان عبدالله که سراغی بگیرند، تا می رسند یکی شروع می کند به روضه خواندن و همین که میگوید السلام علیک یا اباعبدالله جمع از گریه می‌ترکد و برادرشوهرهایم موضوع را می فهمند. می‌زنند بیرون و با پدرم تماس می‌گیرند و می گویند عبدالله شهید شده.
بچه ها که خوابیدند یک سر رفتم طبقه پایین منزل پدر عبدالله ببینم خبری نشده؟ دیدم دایی شوهرم هم آنجاست و با حاج خانم در حال گریه کردن هستند. می خواستم مادر شوهرم را آرام کنم گفتم: مامان گریه نکن عبدالله بر می گرده می بینید بی خودی غصه خوردین‌ها. در حال همین صحبت‌ها بودم که ساعت دو، دو نیم برادرهایش آمدند. مامان پرسید: چی شد؟! گفتند: یه خبرهایی بوده اما مربوط به عبدالله نیست خیالتان راحت، او سالم است. اما من دلم شور می زد و مادر شوهرم هم باور نمی کرد. تا صبح نخوابیدم.

سال گذشته اسفند بود که سه روز رفت سوریه. یک ختم قرآن نذر کردم که خدایا نمی گویم چه شود فقط هر چه صلاح است همان پیش بیاید. چند صفحه آخر قرآن مانده بود و هر کاری می کردم نمی‌توانستم تمام کنم. آن شب نشستم بالاخره تمامش کردم و گفتم: خدایا اگر عبدالله شهید شده به من صبر بده. دلم خیلی آشوب بود. به همکارش پیامک دادم که بیدارید؟ جواب نداد. بعداً گفت: بیدار بودم، اما نمی توانستم جواب بدهم.
 
به برادرشوهرم گفتم: تو رو خدا اگر اتفاقی افتاده به من هم بگویید. گفت: باشه، هر اتفاقی افتاد میگم. بعد نشستم گریه و دعا و نماز. ساعت 6 صبح خوابیدم تا حدود ده که محدثه صدایم کرد گفت: مامان پاشو عمو مصطفی زنگ زده به گوشیت، کار داره. نمی دانید چطور پریدم. دست و پایم سست شده بود، حالم را نمی فهمیدم. گفت بیا پایین خونه مامان اینا. رفتم پایین دیدم در کوچه باز است. فرمانده عبدالله هم دم در بود. خشکم زد. مادر شوهرم هم رفته بود یه سر خانه همسایه. در را باز کردم دیدم همکارانش با همسرهایشان دارند گریه می‌کنند. پرسیدم: چه شده؟ گفتند: عبدالله رفت پیش امام حسین(ع). با تعجب پرسیدم الکی می‌گید؟!
 باور نمی کردم یعنی هنوز هم منتظرم، جنازه را هم دیدم، اما هنوز منتظرم برگردد. وقتی یادم می‌افتد که رفته یک جوری می‌شوم. در خانه قشنگ احساسش می کنم، حتی موقع غذا خوردن می‌گویم بیا بنشین و غذا بخور.
خلاصه وقتی خبر را شنیدم خیلی گریه کردم. برادر شوهرم شب قبل برای اینکه من را آماده کند می گفت ان شاءالله شهید نشده، ولی اگر هم شده بهترین راه را رفته است، مگر خودت راضی نبودی؟ اصلا اگر شهید شده باشد تو ناراحت می‌شی؟ گفتم: معلوم است که ناراحت می‌شوم.
صبح که این بی تابی را دید گفت: قرار بود آرام باشی، مردهای غریبه اینجا هستند. یک لحظه نگران بچه‌ها شدم، گفتم: تو رو خدا یکی بره پیش محدثه، حتما صدای گریه را شنیده و فهمیده پس چرا نمیاد پایین؟ الان داره چیکار می کنه؟ هیچ کسی حاضر نمی شد برود، از محدثه جرأت نمی‌کردند. اصلا فکرش را نمی کردم اینجوری شود.
 
نمی‌دانستم اگر یک روز عبدالله شهید شد باید چکار کنم؟ از چیزی که فکر می‌کردم خیلی سخت‌تر بود. همیشه می‌گفتم انشاءالله در رکاب امام زمان(عج) شهید می‌شود، نهایت مجروح باشد.

چند روز بعد از شهادت در خواب و بیداری دیدم مقابلم نشسته، می دانستم شهید شده و حس می کردم اگر چشمم را باز کنم می رود. دستش را دراز کرد دستم را گرفت، کاملا گرمای وجودش را احساس کردم.
 
تنها چیزی که همه ما را آرام می کند این است که عبدالله شهید شده. اگر به مرگ عادی رفته بود واقعاً دیوانه می شدیم.
  • دوستدار شهدا