سرباز آرمین فخری در درگیری با تروریست ها در غرب کشور به شهادت رسید
http://shohadanaja.com/14010
@shohadanaja
"مُجاٰوِراٰنِ ڪَریٖمِہ ... مُداٰفِعاٰنِ عَقیٰلِہ"
http://eitaa.com/joinchat/2463432705Cb8ebdcd964
شھداے مدافع حرم قم
سرباز آرمین فخری در درگیری با تروریست ها در غرب کشور به شهادت رسید
http://shohadanaja.com/14010
@shohadanaja
"مُجاٰوِراٰنِ ڪَریٖمِہ ... مُداٰفِعاٰنِ عَقیٰلِہ"
http://eitaa.com/joinchat/2463432705Cb8ebdcd964
شھداے مدافع حرم قم
نمی رسد
بہ خداحافظی
زبان از بغــض
خوشـا بہ حال تـو
ڪہ مسافـر بهشتـی
شهـید میثم علیجانی
اولیـن سالـروز شهـادت
@ravayate_fath
خاطرات شهید مدافع حرم احمدمشلب در کتاب ملاقات در ملکوت
راوی:سیده سلام بدرالدین(مادر شهید)
این قسمت:مقابله با ظلم
یکی از ویژگی های بارز احمد صداقت و راستگویی او بود .هرگز حرف و عملش با هم مغایرت نداشت و همیشه به حرف ها و اندیشه هایش عمل می کرد و این صفت بارز و آشکار احمد در بین کسانی که او را میشناختند معروف بود.عملی ترین ایدولوژی که در رفتار احمد دیده میشد مقابله با ظلم بود.
اجازه نمی داد به کسی تعدی شود یا کسی مورد ظلم قرار گیرد.
از ظالم متنفر بود. در بین ظالمان و غاصبانِ عالم، اسرائیل را در رأس می دانست و به عنوان رژیم جعلی که به خاک کشورش تجاوز کرده بود از اسرائیل متنفر و بیزار و عاشق مبارزه با صهیونیسم بود.
نسبت به تضییع حقوق خود و دیگران حساس بود و اجازه نمی داد کسی حقش را ضایع کند.مقابل کسانی که به حق او و سایرین به هر مسئله ای اهمیت نمی دادند،می ایستاد.در هیچ موضوعی در برابر ظلم به مظلومین سکوت نمی کرد.
بسیار مؤدب بود و احترام همه را حفظ می کرد و در این زمینه بسیار حساس بود و به خاطر شخصیتی که برای خود قائل بود اجازه نمی داد کسی به او توهین کند و نوع رفتار و اعمالش به گونه ای بود که هرگز کسی به خود اجازه اهانت نمی داد. احمد پایبند به حفظ کرامت انسانی بود و این کرامت را هم برای خود و هم برای دیگران رعایت می کرد.
قرارگاه فرهنگی،مجازیِ شهیدمَشلَب
@AhmadMashlab1995
همه کارهای «سعید» رنگ خدایی داشت
آرزوی متفاوت یک مدافع حرم
شهید سعید سامانلو
در دست نوشتههایش میدیدم که وقتی با خدا گفتوگو میکند اینگونه ابراز کرده بود که: « خدایا دوست دارم نحوه شهادت خانم حضرت زهرا (س) را درک کنم. یاریم بده...»
گروه جهاد و مقاومت مشرق - اگر مدافعان حرم نبودند، چیزی از حرم عمه سادات باقی نمیماند؛ به طوری که چند سال پیش وقتی داعش بخش وسیعی از شهر دمشق را گرفته بود، کسی جرأت نمیکرد، وارد شهر و حرم شود، همه فرار کرده بودند و یک لحظه صدای رگبار گلوله قطع نمیشد، اما همین بچههای شیعه در مقابل دشمن سینه سپر کردند تا نگذارند بار دیگر به اهل بیت (ع) جسارت شود.
متأسفانه شهدای مدافع حرم همانگونه که غریب هستند، در کشور خودشان هم مظلوم هستند. دریافت پول و انگیزه مادی یکی از تهمتهایی است که به این شهدا نسبت می دهند. چطور میشود جانفشانی کسی که از فرزند یک سال و نیمه خود که بعد از سالها خداوند به او هدیه کرده، به خاطر پول گذشته باشد. این را با کدام مادیات میتوان مقایسه کرد؟ ما به تمام شهدای مدافع حرم به خاطر امنیتی که برای ما ایجاد کردهاند مدیون هستیم.
معرفت و مردانگی مدافعان حرم این روزها بر دفتر روزمرگی خط میکشد تا روایت زیبایی از مجاهدتها و جانثاریهای آنان را به ثبت رساند و قطعاً نگارش این وصال زیبا و سراسر معرفت و ایمان را در هیچ جای زندگی پر از هیاهوی دنیایی نمیتوان یافت.
در روزهای انتظار و صبوری، نام مردان بسیاری در ذهن خطور میکند که هر یک نمادی از شجاعت، ایثار و مردانگی را در خود پرورش دادند و امروز قلم، فکر و کلام باید با هم آمیخته شود تا روایت شهیدی از ایران در میدان دفاع از حریم اهل بیت (ع) را به نگارش در آورد.
باید نوشت تا همگان بفهمند، جوانان غیرتمند ایرانی، از همه چیز گذشتند تا به حریم اهل بیت (ع) آسیبی وارد نشود و امروز با افتخار بگوییم: شهید مدافع حرمی دیگر آورند…
باز توفیقی نصیب شد تا به سراغ یکی دیگر از خانوادههای معظم شهدای مدافع حرم برویم. شهید «سعید سامانلو»، از شهدای مدافع حرم بود که در حراست از حرم حضرت زینب (س) به دست تکفیریها به شهادت رسید.
وی در زمستان سال 94 با رشادت و فداکاری خود و هم رزمانش سبب آزادی منطقه شیعه نشین نبل الزهرا شد و فاتح الزهرا لقب گرفت، از شهید سامانلو دو یادگار به جای مانده است علی 12 ساله و محمد حسین 4 ساله فرزندان این شهید گرانقدر هستند.
سارا سادات رباط جزی همسر شهید مدافع حرم در گفتوگو با خبرنگار ما در آغاز سخنش از آشنایی اولیه خود و طریقه ازدواجش با شهید میگوید:
او مربی قرآن و تکواندوکار قهاری بود
بنده فرزند شهید دفاع مقدس سیدمحمد رباط جزی و همسر شهید مدافع حرم سعید سامانلو هستم. آشنایی ما با هم بصورت کاملاً سنتی بود. من و خانوادهام تا روز خواستگاری آقا سعید را ندیده بودیم. پدرش مسئول فروشگاهی بود که مادرم از انجا خرید میکرد و نحوه آشنایی از آنجا شروع شد.
من دانشجوی سال اول رشته روانشناسی دانشگاه قزوین بودم و آقا سعید دانشجوی سال دوم رشته حسابداری دانشگاه دلیجان بود. پدر آقا سعید از مادرم درباره فرزندانش میپرسد و به نحوی موضوع بنده را مطرح میکند که آنجا از مادرم اجازه خواستگاری میگیرند و پس از مشورت با من به خانه ما میآیند.
همسر شهیدم بسیجی فعال و هیاتی بود. همیشه از خاطرات بسیجی بودنش برای من تعریف میکرد که شبها برای گشت به محله میرفتند. از آموزش های نظامی خود با تصاویری که داشت برایم میگفت. کلاسهای آموزشی که خودش برای بچههای بسیج در پایگاه میگذاشت. آقا سعید مربی قرآن بود و حافظ چند جزء از قرآن و یک رزمآور و تکواندوکار قهاری بود که هر آنچه تجربه در این زمینه داشت را به بچهها منتقل میکرد.
دروس طلبگی را دنبال میکرد/ عاشق خدا بود
هر شب سهشنبه هیات میرفت و تاکید داشت جوانها در این مجالس رفت و آمد داشته باشند. مرتب دنبال سخنرانیهای علما و کلاسهای اخلاق بود. ما چون در قم زندگی میکردیم هر وقت از کنار مدرسه فیضیه رد میشدیم چند دقیقهای به بُرد این مدرسه نگاه میکرد. به محض اینکه اطلاعیهای در خصوص درس یکی از علما آنجا میدید، چون معمولاً هم در حرم حضرت معصومه (س) برگزار میشد، سعی میکرد حتما در آن برنامه حضور پیدا کند.
بعضی از آدمها که آقا سعید را در این برنامهها میدیدند با تعجب از او سوال میکردند مگر تو طلبه هستی که مدام در این مدرسه میآیی؟ او در جوابشان میگفت: «نه افتخار طلبگی ندارم، اما از این درسها همه میتوانن سرمشق بگیرند...»
شهید سامانلو عاشق خدا بود و هر کاری که میکرد رنگ خدایی داشت. همیشه به او میگفتم که به خدا حسودیام میشود که اینقدر تو با او مانوسی و خدا خدا میکنی...روز اول خواستگاری بقدری از زن دوستیاش تعریف کرد و انرژی مثبت به من داد که گفتم این چه شوهر زن دوستی میشود...
در آخر کلامش روز خواستگاری به من گفت: «اگر در مسیری که خدا گفته حرکت کنی، من آن مردی هستم که بهت گفتم و گرنه پا میزارم روت و رد میشم...»
محبت کردن او به من و بچهها و پدر و مادرش هم برای خدا بود. هر وقت از او بخاطر خوبیهایش تشکر میکردم میگفت: « من بخاطر خدا این کار رو کردم که با خوشحال شدن تو یا بچهها یا پدر و مادرم، خداوند متعال خوشحال شود...» از خصوصیات دیگر همسر شهیدم صداقتش بود. همیشه افراد سعید را به عنوان یک فرد امین و راستگو میشناختند. در 10 سال زندگی با او حتی یک دروغ مصلحتی هم از زبانش نشنیدم.
شهید میگفت: «خدایا دوست دارم نحوه شهادت حضرت زهرا (س) را درک کنم»
احترام بسیاری برای سادات قائل بود و خیلی به من احترام میگذاشت. میگفت: ساراجان تو را با هدف از خدا گرفتم. دوست داشتم با حضرت زهرا (س) محرم شوم...» سعید عاشق حضرت زهرا (س) بود. حتی در دست نوشتههایش میدیدم که وقتی با خدا گفتوگو میکند اینگونه ابراز کرده بود که: « خدایا دوست دارم نحوه شهادت خانم حضرت زهرا (س) را درک کنم. یاریم بده...»
آقا سعید مرد بسیار باهوش و مسلط به زبان انگلیسی و قاری متبحر قرآن بود. او آدم مسئولیت پذیری بود. وقتی جنگ سوریه پیش آمد، خودش را در قبال دفاع از مردم مظلوم مسئول میدانست. میگفت: « اهل بیت (ع) از ما هستن و ما اجازه نمیدیم کسی بهشون بیاحترامی کنه...»
من عاشق سعید بودم. دوریش برام سخت بود و هست. اولش وقتی مطرح کرد که میخواهد به سوریه برود مخالفت کردم، اما بعد از دو ماه و صحبتهایی که با هم داشتیم راضی به رفتن او شدم. آقا سعید قدرت بیان بسیار عالی داشت و متبحر در سخنوری بود. او در طول زندگی به من فهماند که مرگ و زندگی در دستان خداست و نباید ترسی از این قضیه داشته باشیم.
آقا سعید در ماجرای سوریه رفتنش من را با حضرت زینب (س) روبرو کرد. میگفت: « تو از خاندان اهل بیت (ع) هستی، اگر من نرم سوریه، میخواهی با حضرت زهرا (س) چه بگویی؟ میخواهی بگی که من نذاشتم شوهرم برای کمک به دخترت برود؟!»
تنم لرزید و گفتم سعیدجان من از پدر شهیدم گذشتم، تو و فرزندانتم اگر بخواهید به سوریه بروید من نمیتوانم جلوی شما را بگیرم. ما در مقابل مصیتهای ائمه اطهار هیچ هستیم. وقتی زندگی حضرت زینب (س) را میخوانم از خودم خجالت میکشم. من با رضایت کامل، همسرم را راهی جبهههای مقاومت کردم و برایش بهترینها را خواستم. حتی بهترین مرگ که شهادت بود.
از حاتمیکیا تشکر میکنم/ به وقت شام بخشی از مجاهدتهای مدافعان حرم بود
سعید در آزادسازی نبل و الزهرا سال 94 به شهادت رسید. همانطور که در صحبتهایم گفتم او دوست داشت همانند حضرت زهرا شهید شود و شهادت خانم را درک کند، ماجرا اینگونه شد که خبر شهادت را پدر شهید به من داد، اولش شوکه شدم اصلا فکر نمیکردم بتوانم تحمل کنم. اما وقتی پیکر شهید را دیدم و دست روی صورتش کشیدم و ازش کمک خواستم صبر عظیمی خدا به من بدهد، آرام شدم. الان هم خدا را شاکرم که دو تا از عزیزانم را در راه خدا فدا کردم و حالا آنها در کنار سیدالشهدا (ع) آرام گرفتهاند.
مدافعان حرم از مردترین مردان آسمانی روی زمین و سربازان گمنام امام زمان (عج) هستند. اینها لبیک به فرمان نائب بر حق امام زمان حضرت امام خامنهای گفتهاند. رهبر معظم انقلاب خوب مدافعان حرم را شناختند که اینگونه بیان داشتند: «شهدای مدافع حرم اجر دو شهید را میبرند...»
آیندهی بچههایم را بسیار روشن میبینم. قطعاً همانند پدرشان خواهند شد. من حضور شهید را پس از شهادت در زندگیام بسیار لمس میکنم و میدانم که دعای او بدرقه راه فرزندانم است. بچهها خصوصیات بارزی از پدر شهیدشان به ارث بردهاند و سعی خواهم کرد امانتدار خوبی باشم.
فیلم به وقت شام را دیدم و از کارگردان آن جناب حاتمی کیا بسیار تشکر میکنم که توانست بخشی از زحمات مدافعان حرم و شهدای ما را برای مردم ترسیم کند. اکثر مردم با دیدن این فیلم به جوابهایشان رسیدند.
منبع: دفاع پرس
به گزارش نوید شاهد استان مرکزی به نقل از دیار آفتاب ؛ شهدای مدافع حرم آن دلیرمندان عرصه نبرد، آن فرمانبردارن امر رهبر، که با اذکار عاشورایی خود به ما آموختند برادری، یکرنگی و همدلی هنوز هم هست و ندای پیامبر(ص) را که فرمودند؛ «اگر مسلمانی فریاد یاریخواهی سر دهد و مسلمان دیگر به فریادش نرسد از ما نیست» را اجابت کرده و جوانمردی و فتوت را زنده کردند.
شهید «محمد زهرهوند» نخستین شهید مدافع حرم شهرستان اراک است که با عمل به آرمانها و اهداف بزرگِ زندگی میثاقی ناگسستنی با سرور و سالار شهیدان بَست و با دریافت مدال پرافتخار شهادت، به قله ابدی سعادت رسید. او که همواره بر لب ذکر شهادت و دفاع از حریم حرم نبوی را داشت، سرانجام در آبانماه سال ۹۴ با نوشیدن جام شهادت عاشقانه به دیار حق شتافت و به این آرزوی دیرین خود رسید.
به پاس گرامیداشت یاد و خاطره این شهید بزرگوار در زادروز عقیله بنیهاشم حضرت زینب کبری(س) تصمیم گرفتیم تا «فاطمه دربندی» همسر این شهید مدافع حرم آلالله در منزل شهید به گفتوگو بنشینیم.
ساعت ۱۸:۰۷ دقیقه بود، من و همکارانم نگران از این موضوع که مبادا این تأخیر چند دقیقهای مزاحمتی برای خانواده شهید ایجاد کند.
در همین فکر بودیم که آسانسور ایستاد و ما در طبقه نهم زنگ واحد ۴۳ را به صدا درآوردیم؛ همسر شهید در را باز کرد و صمیمانه ما را به داخل دعوت کرد، خانهای کوچک و ساده، از دو سال قبل تاکنون هیچ چیز تغییر نکرده بود! عکس شهید هنوز هم در گوشهای از سالن پذیرایی روی یک میز خاطره قرار داشت.
برایم جالب بود در این روزها مدگرایی و تجملگرایی را که جزو زندگی روزمرهمان شده است در خانه هیچ یک از شهدایی که تاکنون رفتهام، ندیدهام؛ به راستی که خانواده شهدا هم با پیروی از آرمانهای شهدا و امام شهدا از تعلقات دنیایی دل کنده و با الگوگیری از سیره شهدا در پی کسب سعادت اخروی هستند.
همسر شهید بعد از اینکه ما را به نشستن دعوت کرد به داخل اتاق رفت تا «ریحانه» را با خود بیاورد؛ «ریحانه» دختر شهید زهرهوند که روزها و شبهایی را که باید گرمی حضور پدر را در کنار خود حس میکرد و با «بابا» گفتنهایش از پدر دلربایی میکرد، اکنون سه ساله شده است.
با حضور «ریحانه» در جمع ما، باب صحبت را با همسر شهید درباره آشنایی و ازدواجش با شهید «زهرهوند» باز کردیم و او از دوران نوجوانی و آشناییاش با شهید چنین گفت: تازه ۱۷ سالم شده بود و مشغول درس و کسب تجربیات دوران نوجوانی بودم که به واسطه یکی از دوستانی که پدرشان پاسدار بود به «محمد» و خانواده او معرفی شدم. از ابتدا دوست داشتم با یک نظامی یا پاسدار ازدواج کنم وقتی متوجه شدم «محمد» پاسدار است اجازه دادم به خواستگاری بیاید.
*از جلسه خواستگاری برایمان بگوئید.
آشنایی ما ۱۰ روز به طول کشید، در این مدت کمتر از نیم ساعت با هم صحبت کردیم؛ آقا «محمد» از ملاکها و سختیهای شغلش برایم گفت. در دو جلسه خواستگاری فقط از حجاب، احترام، صبوری و رازداری صحبت کرد، البته همه این موارد را مرتب روی کاغذ نوشته بود.
من مبهوت شیرینی و شیوایی حرفهایش شده بودم انگار که از زبان من صحبت میکرد آخر من هم به غیر از اینها از زندگی چیز دیگری نمیخواستم.
*از ویژگیهای شهید و خاطرات زندگی مشترک بگوئید؟
دوران دو ماهه شیرین عقد به سرعت گذشت و شب عید غدیر سال ۹۰ با برگزاری یک جشن ساده عروسی، من و محمد زندگی مشترک و پُر از خاطره خود را شروع کردیم. محمدجان زندگی را خیلی خوب مدیریت میکرد و خدا را شاکرم از این که در مدت ۴ سال زندگی مشترک به کوچکترین مشکلی برخورد نکردیم.
محمد جان نمونه کامل یک مرد با ایمان بود که نماز اول وقتش هرگز ترک نمیشد و محبتهای بیدریغش شامل حال همه میشد. نصایح و اوامر به معروفش را جوانان محل و بستگان دور و نزدیک قبله راهشان میکردند.
احترام به والدین و حجاب از اولویتهایش بود؛ داشتن حجاب در زندگی اولویت «محمد جان» بود، چادر زهرایی برایش چنان با ارزش بود که در آخرین سفارشهایش از من خواست دُردانهاش با حجاب زهرایی در اجتماع و محافل حضور پیدا کند.
توکل شرط اول و آخر زندگی محمد بود
توکل شرط اول و آخر زندگی محمد بود، با اینکه درآمد زیادی نداشت همیشه و همه جا توکلش به خدا بود و هیچگاه به خاطر مسائل مالی ناراحت نمیشد. بعد از آشنایی و ازدواج، «محمد» الگوی رفتاری من شده بود و هر روز بیشتر از گذشته با محبت و درکش مرا شیفته خود میکرد و من هر روز بیشتر از روز قبل او را دوست میداشتم و به او ایمان و اعتماد پیدا میکردم.
با گذر زمان زندگی روی خوشش را به ما نشان میداد، دیگر به مأموریت رفتنها و شرایط شغلی او عادت کرده بودم و با وجود وابستگی بسیاری که به او داشتم همیشه برای خواسته دلش دعا میکردم.
کسب مقام شهادت؛ دعای قنوت تمام نمازهایش بود
«محمد» برای عبادت و نماز اهمیت دو چندانی قائل بود، طوری که موقع نماز با هم به مسجد می رفتیم یا اگر فرصتی برای مسجد رفتن نبود دوتایی با هم نماز جماعت به پا میکردیم.
امام شدن محمد و مأموم شدن من چه لذتی داشت، قنوت تمام نمازهای محمد «اللهم الرزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک» بود، خالصانه این دعا را میخواند و من هم برای اجابتش آمین میگفتم.
دعا برای شهادت آرزو دیرینه محمد بود همیشه و همه جا از من میخواست برای شهادتش دعا کنم و من غافل از رابطه خالصانهاش با خدا؛ خودم را با این جمله که در دوره ما جنگی وجود ندارد، آرام میکردم چراکه هنوز بحث سوریه و دفاع ازحرم مطرح نبود.
*از رفتار شهید «زهرهوند» پس از تولد «ریحانه» بگوئید؟
«ریحانه» هم با من دلتنگ «محمد» میشد
دخترمان «ریحانه» دو سال بعد از ازدواجمان متولد شد؛ تولدش دلگرمی بزرگ زندگی شیرین من و محمد بود. هر دو عاشق «ریحانه» بودیم، من مادر نگران «ریحانه» و «محمد» پدر استوارش بود.
زمانیکه «ریحانه» متولد شد بسیار ضعیف بود و از این بابت من بسیار نگران بودم اما همیشه «محمد» دلداریام میداد و میگفت:«ریحانه را به خدا سپردهام خودش برایمان حفظش میکند». او عاشقانه «ریحانه» را دوست داشت و همیشه وقتی از محیط کار به خانه برمیگشت با وجود تمام خستگیاش با «ریحانه» مشغول بازی میشد.
تا پیش از تولد «ریحانه» تنها من دلتنگ محمد میشدم اما بعد از آن بود که هر وقت «محمد» به مأموریت میرفت من و ریحانه دلتنگش میشدیم و من بیشتر از قبل احساس می کردم که نیازمند حضور و همراهیاش هستم.
*از روزهایی بگوئید که شهید به صف مدافعان حرم پیوست؟
«اللهم الرزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک» ذکر نماز شب و نیاز اشکهای «محمد» بود
با شنیده شدن زمزمه جنگ سوریه، مأموریتهای محمد هم بیشتر از گذشته شد به طوریکه گاهی این نبودنها ۴۰ روز طول میکشید. اما خانه کوچک و صمیمی ما هنوز هم رونق زندگی داشت.
احساس میکردم «محمد» حس و حال دیگری پیدا کرده است. شب تا سحر، «اللهم الرزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک» ذکر نماز شب و نیاز اشکهایش شد. روزهداریهای مکرر، تلاوتهای وقت و بیوقت محمد بوی شهادت گرفته بود تا اینکه ۱۶ مهر، روز تجلی آرزوهای «محمد» و آغاز چشم انتظاریهای من شد.
*از حس و حال روزهایی بگوئید که خبری از شهید «زهرهوند» نداشتید؟
چشم انتظاری را از عمق وجودم درک کردم/«محمد» با بال آرزوهایش پَر کشید
هر دو سه روزی یک بار تماس میگرفت و صدای گرمش آرام بخش وجود من میشد؛ بعد از گذشت ۲۰ روز در ۶ آبانماه بود که در تماس آخرش گفت دست کم یک هفتهای منتظر تماسهایش نباشم، و من در آن مکالمه کوتاه تنها یک جمله گفتم «دوستت دارم و مراقب خودت باش».
یک هفته بعد از آخرین تماسمان بود که همه همرزمان «محمد» برگشتند و تنها من ماندم و دلواپسی و چشم انتظاری؛ آن روزها بود که حس مادران شهدای جاویدالاثر را با عمق وجود درک کردم.
دو ماه زندگیام در برزخ گذشت تا اینکه خبر شهادت «محمد» را آوردند. آری «محمد» با بال آرزوهایش پَر کشید و مرا در حیرت و بهت عمیق جای گذاشت.
*«ریحانه» از پدرش چیزی میپرسد؟ شما پاسخش را چه میدهید؟
لحظات دلتنگیهای «ریحانه» برای «محمد» به کُندی میگذرد
زمانی که محمدجان عازم سویه شد، ریحانه فقط ۱۸ ماه داشت و مثل دیگر کودکان در این سن نسبت به نبود پدرش خیلی احساس دلتنگی و بیقراری نمیکرد، اما اکنون نمیدانم سؤالها و خواستههای دوران کودکیاش را چگونه پاسخ دهم. هرگاه به خیابان یا پارک میرویم وقتی کودکی را دست در دست پدرش میبیند دلتنگیها و بهانهگیریهای «ریحانه» شروع میشود و مدام میگوید:«کی میشه ما هم بریم پیش خدا؟» یا اینکه «چرا بابا ما رو با خودش نبرد؟» و من پاسخی ندارم که بتوانم نسبت به سنش او را قانع کنم.
*عدهای حضور مدافعان حرم در سوریه را برای پول میدانند نظر شما در این باره چیست؟
من گلهمندم از مدعیانی که حسرت داشتن پدر را برای فرزندان مدافعان حرم، نبود همسر و از دست دادن عزیزی را با ارزش ریالی میسنجند.
اما من شهادت همسرم در راه دفاع از حرم حضرت زینب(س) را افتخاری بزرگ میدانم، اگر حضرت زینب(س) در آن زمان به اسارت درآمد اکنون هستند جوانانی که حاضرند برای دفاع از حریم حرم اهل بیت(ع) جان خود را فدا کنند.
زنان و مادران جامعه ما نیز باید با حجاب و حیای خود مدافع خون شهدا باشند تا مبادا خون این شهدا پایمال شود.
*از احساس دلتنگیهای مادر شهید برایمان بگوئید؟
مادر «محمد» با وجود اینکه دو سال از شهادت فرزندش میگذرد هر روز بدون استثنا در گرمای تابستان و سرمای زمستان بر سر مزار فرزند شهیدش میرود و ساعتها بر سر مزارش مینشیند و با او درد دل میکند.
*سخن آخر:
ای کاش شهدای مدافع حرم بودند و آزادی سوریه را میدیدند هر چند آنان به این آزادی واقف هستند اما دلم میخواست زمانی که خبر آزادی سوریه و شکست داعش را شنیدیم همسرم نیز در کنارم بود.
بخشی از وصیتنامه شهید «زهرهوند»
بسم الله الرحمن الرحیم
همسرم:
نمیدانم چه بگویم و چه بنویسم، فقط از تو میخواهم مرا حلال کنی و از همه دوستان و آشنایان حلالیت مرا بخواه.
مثل همیشه حجابت را خوب حفظ کن و این حجاب و معرفت را به دخترم ریحانه جان یاد بده؛ از تو میخواهم همیشه در سختی و مشکلات به خدا توکل کنی و با ذکر نام خدا آرامش بگیری و بدانی وجود و حضور ما همه وسیله است.
بود و نبود ما خیلی مهم نیست، اگر توکل کردی و خدا را در همه حال احساس کردی میبینی که پشتیبان و یار محکمی داری و هیچ وقت تنهایی و ترس بر تو غلبه نخواهد کرد.
ریحانه جان:
دختر شیرین عسل بابا با تمام وجود دوستت دارم و همیشه به یادت هستم و از تو، نور چشمم میخواهم همیشه حرفهای مادرت را خوب گوش کنی و مثل مادرت با حجاب، با معرفت و دارای فهم و کمالات باشی و در تمام مراحل زندگی گوش به فرمان مادرت باشی، مبادا مادرت از تو ناراضی باشد.
پدر و مادر عزیزم:
از اینکه این همه برای بنده زحمت کشیدید و برای ما خون دل خوردید تشکر و قدردانی می کنم و از اینکه مرا به راه مستقیم هدایت کردید ممنونم.
از شما همسر و دختر عزیزم ریحانه و پدر و مادر مهربانم میخواهم همیشه پشتیبان اسلام و ولایت فقیه باشید و هیچ وقت نگذارید کسی به رهبر عزیزتر از جانم حرفی بزند و همیشه مدافع انقلاب و خون شهدا باشید.
از شما می خواهم اگر روزی بنده حقیر سراپا تقصیر لیاقت شهادت را در راه اسلام، قرآن و ولایت را پیدا کردم، گریه نکنید و بدانید عمر دست خداست و چه لیاقتی بهتر از اینکه عمر بنده با شهادت که بالاترین مرگ و رسیدن به خداست به پایان برسد.
دعاکردم که از جسمم نماند/تا کسی نماز میتی بر تن نخواند
والسّلام
محمد زهره وند ۲۸ شهریور1394برای نخستینبار انتشار دستنوشته سردار شهید قاسم سلیمانی بهمناسبت فرارسیدن ماه محرم:
کشوری که در قلب، اسمِ حسین را دارد، فرهنگِ عاشورا را دارد،
باید در زیست و فرهنگ الگوی جهان شود.
چندین ماه رجب و شعبان و رمضان پیاپی روزه بود و در آخرین رمضان
در تدمر در گرمای ۵۰ درجه ، در حدی که بسیاری از رزمندگان عراقی و ... طاقت از کف میدهند و ناگزیر روزهشان را افطار میکنند کم نمیآورد.
در حالی که همانها میگویند:
وقتی به قیافه فرماندهمان- مرتضی- نگاه میکردیم میدیدیم لبهای او از فرط تشنگی تَرَک برداشته است اما حاضر به افطار نیست و در پاسخ اصرار ما لبخندی میزند و میگوید:
اگر بمیرم شما که به جایم روزه نمیگیرید پس بگذارید خودم روزهام را بگیرم.
در جریان عملیات حلب نیز روزه بود و در همان حال مسئول اطلاعات و بهتنهایی برای شناسایی موقعیت تروریستهای تکفیری خطر میکرد و آخر شب باز میگشت. یکی از رزمندگان که مستقیما شاهد ماجراست میگوید:
" یک شب زمستانی بود وقتی از عملیات شناسایی بازگشت به شدت گرسنه بود، گفت غذا چیزی داریم، گفتیم مقداری عدس داشتیم که تمام شدو کمی نان مانده
او تکه کوچکی از نان را روی بخاری گذاشت پس از آنکه کمی گرم شد دو لقمه از آن را خورد و خدا را شکر کرد و خوابید.
@Agamahmoodreza
شهید مدافع حرم محمد حمیدی:
شهید حمیدی به شجاعت و دلیری خاصی شهرت داشت.یکی از اطرافیان او نقل کرده است که جایی در حین مبارزه نیروها در حال عقب کشیدن بودند اما شهید حمیدی بر عکس همه نیروها،اسلحه خود را برداشت و به دل دشمن زد و دونفر از این نیروهای تکفیری را نیز به اسارت گرفت و بسیاری را نیز به هلاکت رساند.یکی از دوستان شهید محمد حمیدی از قول مادر این شهید مدافع حرم روایتی نقل کرده و میگوید:بار آخر که محمد زخمی شد و برگشت به مادرش گفته بود لیاقت شهادت نداشتم چون تو از ته قلبت راضی به رفتن من نیستی!دلت را با خدا صاف کن تا خدا مرا ببرد.همین اتفاق هم افتاد.گویی مادرش خواسته محمد را اجابت کرد.وقتی رفت دیگر بر نگشت و در مسیر دمشق درعا،در جنوب سوریه به شهادت رسید.
@Agamahmoodreza
شهیدی که همه در اولین برخورد شیفتهاش میشدند
شهید علی عابدینی
15 فروردین در یک مهمانی بودیم که تلفنش زنگ خورد، شام را نخورده رها کرد و بلند شد تا برای اعزام آماده شود.همان شب ساعت 12 جزو اولین کسانی بود که خود را به پادگان رساند. مثل مرغی که از قفس آزاد شده بود.
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، اردیبهشت ماه سال 95 خبر شهادت 13 شهید ایرانی در خانطومان سوریه به سرعت در شبکه های مجازی منتشر شد، تا بار دیگر اذهان عمومی را به اتفاقات این کشور معطوف کند. «علی عابدینی» یکی از این شهدای نیروهای یگان ویژه صابرین بود که همراه با تعدادی دیگر از همرزمان خود در خانطومان حلب به شهادت رسید. عابدینی از جمله شهدایی بود که پیکرش در منطقه ماند و در زمره شهدای جاویدالاثر قرار گرفت. یوسف عابدینی پدر شهید به روایت زندگی فرزندش پرداخته که در ادامه می خوانید.
با اولین برخورد شیفته اخلاقش می شدند
علی اولین ثمره زندگی مشترکمان است که در صبح 25 مرداد ماه سال 1367 به دنیا آمد. اسمش را علی گذاشتیم تا قدمش برای ما بسیار با برکت باشد.
قبل از به دنیا آمدنش، نذر کردیم اگر بچه سالم به دنیا بیاید او را بیمه اهل بیت (ع) کنیم. هر سال در روز عاشورا به یاد حضرت علی اصغر (ع) بین عزاداران با دست خودش نذری پخش می کرد؛ علی این کار را خیلی دوست داشت و آرزو می کرد که بتواند دل اهل بیت (ع) را شاد کند. هیچ وقت به یاد نداریم که در مقابل بزرگترش بی ادبی کند و هر کسی با اولین برخورد شیفته اخلاق، منش و رفتار او می شد.
خودش را سرباز امام زمان (عج) می دانست
از دوران کودکی و نوجوانی او را به مسجد و مراسمات مذهبی می بردیم؛ حتی اگر هوا سرد و بارانی بود، مادرش با صبر و حوصله لباس تنش می کرد. بزرگتر که شد خودش با دوچرخه برای نماز به مسجد می رفت. یکی از اعضای فعال بسیج محل بود. سال ۱۳۸۵ طی فراخوان استخدام سپاه پاسداران عضو این نیرو شد. پوشیدن لباس پاسداری را خیلی دوست داشت و همیشه خودش را سرباز امام زمان (عج) می دانست.
هدیه نماز؛ قرآن تبرک شده در حرم حضرت معصومه (س)
از همان دوران کودکی فرزندی آرام و خوش برخورد بود. چون یکی از عموهایش به نام علی اصغر در جبهه به شهادت رسیده بود راه و روش زندگی را از عمویش الگو گرفت. هر کس که او را می دید، اقرار می کرد انگار شهید علی اصغر زنده شده است. به هیچ وجه برای حقانیت کلامش قسم جلاله نمی خورد و همیشه می گفت وجدانا درست می گویم. سجده های طولانی اش بعد از نماز حتی زمانی که به سن تکلیف نرسیده بود، برایم عجیب بود. نماز می خواند و می گفت این را به خاطر عمو می خوانم. وقتی که خواستیم برایش هدیه ای بابت این کار بخریم از ما قرآن تبرک شده در حرم حضرت معصومه خواست و ما هم طبق خواسته اش عمل کردیم. هر شب بعد از نماز مغرب و عشا در منزل یک صفحه قرآن می خواندیم.
بعد از گذراندن مراحل آموزشی در شهرستان همدان در سخت ترین قسمت سپاه که گردان صابرین ساری بود، خدمت کرد و چندین بار به ماموریت های مرزی رفت و در درگیری با گروهک های تروریستی ریگی و پژاک حضور داشت. اگر از او سوالی درباره کارش می پرسیدیم، بخاطر امنیتی بودن کارها جوابی نمی داد.
احساس تکلیف برای دفاع از حرم
تنها چند روزی از ماموریت برگشته بود که در صحبت هایش به ما گفت داعش به سوریه حمله کرده و جنایت هایی که انجام داده را هر روز از رسانه ها می بیند. بعد از چندبار ثبت نام و با اصرار زیاد بالاخره با درخواستش برای رفتن به سوریه موافقت کردیم. احساس تکلیف می کرد که باید برای حمایت از مردم مظلوم سوریه و حفظ حرم اهل بیت (ع) که عمری در آرزوی پاسداری آن بود، روانه کشور سوریه شود.
به سوریه اعزام شد و خدا را شاهد می گیرم نهتنها مخالفت نکردیم، بلکه خدا را شاکر بودیم که فرزندمان به درجه ای از ادراک و بصیرت رسیده است که حفظ حرم اهل بیت (ع) برایش از همه چیز مهمتر است. ما هر سال از اسارت اهل بیت (ع) می گفتیم و حالا زمان عمل و حفظ حریم آن ها رسیده بود و باید امتحان می شدیم که اگر در روز عاشورا نبودیم و امام حسین (ع) را یاری نکردیم، امروز چه می کنیم.
وظیفه ما خادمی اهل بیت (ع) است
علی 2 بار به سوریه رفت. آبان سال 94 در یک حمله که باعث آزادی منطقه خانطومان شد از ناحیه کتف چپ با اصاب تیر مستقیم دشمن مجروح شد و بعد از 30 روز به ایران بازگشت. بعد از مجروحیت که به تهران آمد به اتفاق خانواده به تهران رفتیم. خواستیم او را به خانه برگردانیم، اما حاضر نشد با آمبولانس سپاه به خانه بازگردد و با ماشین خودمان برگشت، می گفت تا می توانیم نباید از بیت المال استفاده کنیم، حتی اجازه نداد کسی به استقبالش بیاید؛ آنقدر معطل کرد تا ساعت 12 شب که همه همسایه ها خواب هستند به شهرمان برگردیم.
در فرهنگ ما کسی که فوت می کند از دست می رود اما کسی که شهید می شود زنده است چون طبق آیات و روایات شاهد و ناظر است. هرچند چشمان ما به دلیل گناه نمیتواند واقعیت ها را ببیند. وقتی می خواستیم خبر شهادت او را به پدربزرگ و مادربزرگش بدهیم خیلی برایمان سخت بود. چون برادرم هم در جنگ به شهادت رسیده بود می ترسیدیم خبر علی اذیتشان کند. آخر با یک حالت راحتی گفتم: بابا انگار برادر زاده رفت پیش عمو. چنان آرامشی در وجود پدرم حس کردم که می گویم از برکت وجود خود شهداست.
در پیاده روی اربعین پیر و جوان در دل دشمن راه می روند
پدر بزرگ های ما می گفتند: آرزوی حتی دیدن گلدسته های امام حسین(ع) را داریم. و حالا یکسری انسانهایی خود را فدا کردند تا این معبر باز شد و سه چهار سال است که رفتن به کربلا بسیار راحت شده. پیاده روی اربعین را نگاه کنید و مقایسه کنید با یک پیاده روی در تهران که پیر و جوان در دل دشمن پیاده روی می کنند در حالی که یک خون از دماغ کسی نمی آید و اعتقاد من است که شهدا می ایستند و نمی گذراند در این پیاده روی اتفاقی برای کسی بیافتد.
تاریخ مصرف تروریستها تمام خواهد شد
این جنگ بالاخره تمام میشود و استکبار تا زمانی که این تکفیری ها برایشان منفعت داشته باشند پشتشان هستند اما وقتی تاریخ مصرفشان تمام شود خودشان بساط آنها را جمع می کنند