شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۷۹ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

۲۳
تیر

در ایام عید سال ۱۳۹۵ قرار بود به‌صورت خانوادگی به مشهد مقدس بروند و تمامی کارهای مقدماتی هم انجام شده بود اما شهید عزیز طی تماسی اطلاع می‌دهد که من ۲۵ اسفندماه به کشور سوریه اعزام خواهم شد. خانواده به ایشان می‌گویند قرار بود زیارت حضرت ثامن‌الحجج امام رضا(ع) برویم حداقل بعد از زیارت برو، شهید پاسخ می‌دهد که من به زیارت حضرت زینب(س) می‌روم شما هم نایب‌الزیاره من باشید.

شهید جاویدالأثرسیدمصطفی پس از اعزام به منطقه مقاومت سوریه، در تاریخ ۱۶ خردادماه سال ۹۶ مصادف با یازدهم ماه مبارک رمضان در وقت افطار در حماء به‌دست تکفیری‌های جنایتکار به درجه رفیع شهادت نائل آمد. پیکر این شهید بزرگوار هنوز برنگشته است و خانواده‌اش همچنان چشم‌انتظار هستند.

.

"فرازی از وصیت نامه ی شهید خطاب به همسرش"


تقاضا دارم و خواهش می‌کنم دخترانم را زینبی تربیت کن و در زندگی صبور باش و متوکل به خدا. هیئت‌ها و مراسم مذهبی را به هیچ عنوان ترک نکن. این وصیت من است که فرزندان در هیئت حضرت اباعبدالله(ع) پرورش یابند تا از هر گزندی مصون باشند.

شهید سیّد مصطفی صادقی

 @zakhmiyan_eshgh

  • دوستدار شهدا
۲۳
تیر


 خاطره ای از یکی از همرزمان فرمانده شهید حجت باقری(مدافع حرم)

همرزم فرمانده شهید «حجت باقری» گفت: «یک روز دیدم شهید باقری با سر و وضع خاکی و گلی داخل اتاق شد. گفتم فرمانده چه خبر؟ کجا بودید که اینطور خاکی و گلی شدید؟  لبخند ملیحی زد و نشست. می‌دانستم از گفتن موضوع خودداری می کند.

چند روزی این ماجرا تکرار شد تا اینکه یک شب که شیفت بودم گاه و بی گاه خوابم می برد و چرت می زدم  که یک لحظه متوجه شدم سایه ای از جلوی چشمانم رد شد وسوسه شدم و سایه را تعقیب کردم تا بفهمم چه خبر است. دنبالش رفتم دیدم حجت مشغول نظافت حیاط و سرویس های بهداشتی است. خجالت کشیدم و دویدم سمتش، خواستم ادامه کار را به من بسپارد، گفتم شما فرماندهی این کارها وظیفه ماست که نیروی شما هستیم، جواب داد کاری که برای رضای خدا باشد جایگاه انسان را تغییر نمی دهد من این کار را دوست دارم، چون می دانستم بچه ها اجازه انجامش را نمی دهند قبل از نماز صبح و توی تاریکی انجام می دهم. از خودم خجالت کشیدم، سرم را پایین انداختم و گفتم به خدا قسم شما خیلی بزرگواری».

حجت باقری

مدافعان حرم

سوریه

  @AhmadMashlab1995 

  • دوستدار شهدا
۲۳
تیر


خاطرات شهیداحمدمشلب

در کتاب ملاقات در ملکوت

راوی:نورهان(خواهرشهید)

احمد حجاب را فقط مختص دختران نمی دانست و بر روی حجاب دخترها و پسر های نسل جدید بسیار حساس بود و آن را واجب می‌دانست و بر حیا و غیرت تاکید فراوان داشت. او می گفت که جوانان باید همانند حضرت زهرا(س) و حضرت عباس(ع) باشند و در همه حال به من سفارش می‌کرد که حجاب خود را حفظ کنم و ظاهری اسلامی و پوشیده و اخلاقی پسندیده داشته باشم که مانند حضرت فاطمه (س) و حضرت زینب(س) باشم. او می‌گفت: «الگوےتو.باید.حضرت.زهرا(س).باشد.» خودش هم به پیروی از رفتار الگوی مردان عالم حضرت علی (ع) زیاد به مسجد می رفت. اهل اعتکاف بود و با خدای خویش زیاد خلوت می‌کرد و در انجام فرائض دینی سنگ تمام می‌گذاشت. احمد در همه‌ چیز الگو بود و اگر کسی مطابق احمد رفتار کند قطعا عاقبت به خیر خواهد شد.

 @AhmadMashlab1995

  • دوستدار شهدا
۲۳
تیر

وقت سلام 

آقا . . .

سلام می دهـم

از جـان و دل به تـو

تا این ڪہ بشنـوم  وَ علیڪ السّلام را

السلام علیڪ یاعلی‌بن‌موسی‌الرضا

پاســـدار مدافع حرم

شهـید نوید صفری

@ravayate_fath

  • دوستدار شهدا
۲۱
تیر

21 تیرماه سالروز ولادت 

شهید محسن حججی گرامی باد

شهید حججی

تولدت مبارک شهید سربلند

@modafeanharam77

  • دوستدار شهدا
۲۰
تیر


بسم الله الرحمن الرحیم 

قربة الی الله

سرش رو از رو کتاب برداشت

از صبح کلافه بود،

هوایِ بیرون رو داشت،

هوای دور زدن،

روی زیلو نشستن،

هوای چای ریختن

براش میوه پوست کندن،

از صبح که از خواب پا شده بود هوای خونه، یه چیزی کم داشت

هوای خونه، بدجور خفه بود.

کلافه بود که هواش،

که عطرش،

که صدای نفساش،

که تصویرش تو آینه اتاق خواب،

که حتی بوی پاش

تو خونه هست و

خودش نیست...

.

.

با خودش گفت:

پوووووف

یعنی اونم این روز جمعه ای مث من کلافه است؟

یعنی حواسش بهم هست؟

هست....ولی پس چرا از صبح زنگ نزده؟

بعد دست گذاشت رو قلبش و آروم زیر لب، جوری که صدا فقط،تو کاسه سرش بپیچه گفت:

اون حواسش به منه، که من حواسم بهشه...

.

ریز لبخندی زد و گوشی تلفن رو برداشت،

وارد اپلیکیشن شد

قسمت صدقه

مبلغ رو وارد کرد

انتخاب شماره حساب...بانک انصار...رمز دوم.... چشماش رو بست

گفت:

به نیت سلامتی امام زمان(عج)

به نیت سلامتیش... بسم الله الرحمن الرحیم

 و کلید پرداخت رو زد...

.


کمرش رو به پشتی صندلی ماشین فشار داد و یه کم جابه جا شد.

داشت با خودش مرور میکرد اتفاقات صبح رو...: اگه یه کم پایینتر خورده بود تو سرم بوداااا!

چشماش رو بست،

با انگشت جای تیری که باید به سرش مینشست و ننشسته بود رو دست زد،

لبخندی زد و الحمداللهی گفت،

زیر لب، جوری که صداش فقط تو کاسه سرش بپیچه گفت:

اینبارم نشد...ایندفعه هم نذاشتی...بازم دعات گرفت.


تصویر چشماش و لبخند زیبای همیشگیش، گوشه ذهنش داشت میرقصید،

وسط بوی باروت و دود و خاک و بنزین و روغن ماشین،

عطر پیراهنش،

 مشامش رو پر کرد.

نفسش رو عمیقتر کشید که همه وجودش از عطر پیراهنش پر بشه،

که یکدفعه....دینگ


گوشی رو باز کرد

پیامک داشت

بانک انصار

برداشت از شماره حساب.... به مبلغ....در تاریخِ...

.


بلند خندید و گفت

القلب یهدی الی القلب....چقدر دل به دل راه داره دختر...

.


دارم از تو مینویسم

مذهبی ها عاشقترند

کاش

پیامم

بهت

برسه

رفیق...

.

.

.

ﻣﺮﺍ ﺑﺲ ﺍﺳﺖ ﭘﯿﺎﻣﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺎﻥ ﺑﺨﺸﯽ

ﺑﻪ ﭘﺮﺳﺶ ﻣﻦ ﺩﻟﺨﺴﺘﻪ ﮔﺮ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﯽ


رفیق

محمود

دل تنگ

سربازان آخرالزمانی امام زمان عج 

فدایی حضرت زینب سلام الله علیها 

شهیدمحمودرضابیضایی

@bi_to_be_sar_nemishavadd

  • دوستدار شهدا
۲۰
تیر

مدتی بود که یکی از اقوام و نزدیکان در بستر بیماری بودند و تقریبا تمام فامیل به عیادت ایشان رفته بودند🚶 کم و بیش از احوال ایشان با خبر بودیم ولی هنوز وقت سر زدن به ایشان مقدور نشده بود همه از ما میپرسیدند که به عیادت رفته ایم و من اظهار تاسف می کردم  که وقت دیدار ایشان هنوز میسر نشده ولی ان شاالله می رویم یک روز به حاجی گفتم همه به عیادت رفته اند  از من می پرسند که ما به دیدار رفته ایم و من هم مشغله شما را بهانه کرده ام کاش زودتر وقت بشود و ما هم به عیادت برویم ناگهان حاجی چهره اش به اخم نشست که خانم اگر ما برای حرف و سخن دیگران بخواهیم به عیادت برویم این عمل ما ریا است  ،و ما فقط باید برای هرکاری #رضایت_خدا را در نظر بگیریم و هر قدمی که در زندگی برمیداریم برای خشنودی و رضای خدا باشد..

شهید مدافع حرم

عبدالکریم اصل غوابش

سالروز شهادت

@Modafeaneharaam

  • دوستدار شهدا
۲۰
تیر

راوی: همسرشهید

امروز وقتی با عجله برای خرید دارو وارد داروخانه شدم ناخودآگاه چشمم به تلویزیون روی دیوار نصب شده افتاد که داشت شهید جاویدالاثر عباس آسمیه را نشان میداد.

برای چند لحظه انگار فراموش کردم وارد داروخانه شدم و ذهنم رفت پیش پدر و مادر چشم انتظار شهید.

بی اختیار به یاد شهید اینانلو و دخترش حلما افتادم. پدر حلما هم در واقعه خان طومان در کنار عباس آسمیه شهید شد و پیکرش برنگشت...

در تلاطم ذهن خودم بودم که با حرفای سنگین خانم دکتری که پشت باجه بود مواجه شدم وقتی به عکس شهید آسمیه نگاه کرد سریع گفت: «اینا اگه خیلی کار بلد بودن همین جا از کشورشون دفاع میکردن تا کجا الکی رفتن...»

رشته ی افکار پاره شد ناخودآگاه حالم خیلی سنگین شد. باورم نمیشد هنوز هم با وجود این همه اتفاقات باشند کسانی که پشت به مدافعان حرم میکنند..

سعی کردم به خودم مسلط شوم به دختر جوان رو کردم و گفتم میتونم جواب حرف شما رو بدم؟!

دختر جوان که در حال هوای دنیاییه خودش بود گفت کدوم حرف؟ گفتم همین حرفی که راجع به مدافعان حرم زدید؟

گفت خانم ببین هر کی یه اعتقادی داره اونا واسه اعتقاد خودشون رفتن اعتقاد منم اینه به نظر من کارشون درست نبوده...

بهش گفتم میدونی شبا که تو راحت میخوابی چند تا مادر هستن که سعی میکنن گریه‌های بچه هاشون که از دلتنگی برای پدرشون هست تسکین بدن و تا صبح نخوابن؟

بی اعتنا گفت ما هم با این وضع مملکت شبا تا صبح خواب راحت نداریم...

گفتم اگه عزیزت بره و اربا اربا بیاد از این معرکه باز هم همینو میگی؟.. گفتم برای من اتفاق افتاده!

انگار خیلی براش مهم نبود.

گفتم پس حضرت زینب چی؟

دیدم خیلی تعصبی نشون نداد و فقط شونه هاشو بالا انداخت...

دلم بیشتر شکست.

به یاد غربت و تنهایی امام حسین(ع) و به یاد کوچه های منتهی به حرم حضرت زینب(س) افتادم که بوی غربت و آوارگی میده...

سرمو انداختم پایین و از داروخونه اومدم بیرون...

خدایا هممون رو عاقبت به خیر کن.

نذار اسیر دنیا و قشنگیای دنیا بشیم

ما رو شرمنده اهل بیت(ع) نکن

سلام علی قلب زینب الصبور

همسر شهید روح الله قربانی

@Modafeaneharaam

  • دوستدار شهدا
۲۰
تیر


مےگفت:

"یه سفره اے پهن شده

میترسم جمع ڪنن و من هنوز شهید نشده باشم..

موقع وداع زینب رو نبوسید ڪه دلش بند نشه..

نقل از همسرِ شهید محمدتقے سالخورده

@modafeanharam77

  • دوستدار شهدا
۲۰
تیر


رسم خوبان

 بچه اولم بود. هرچه گفتم نرو گفت حضرت زینب گفته بیا. مگر ما از امامان بالاتریم. یک سال است که می‌رود و می‌آید تا بتواند به سوریه برود. اخلاقش اینطور بود. یعنی از اول بچگی و نوجوانی در جبهه بود. جبهه رفتن را دوست داشت. به او گفتم: «شیرم حلالت باشد و تو هم من را حلال کن.» همه دوستش داشتند. حسینیه درست می‌کرد و به کار مردم رسیدگی می‌کرد. همه‌اش دستش به کار خیر و راه انداختن کار مردم بود. من نمی‌دانستم سوریه است. تا اینکه خبر شهادتش آمد.

به روایت مادربزرگوارشهید

شهید مهدی بیدی

@zakhmiyan_eshgh

  • دوستدار شهدا