دلم فریاد میخواهد
ولی در انزواے خویش
چہ بی آزار با دیوار
نجـوا میڪنم هر شب...
سرگرد شهید مقداد بویر
zakhmiyan_eshgh
دلم فریاد میخواهد
ولی در انزواے خویش
چہ بی آزار با دیوار
نجـوا میڪنم هر شب...
سرگرد شهید مقداد بویر
zakhmiyan_eshgh
توئیت زینب سلیمانی فرزند شهید سلیمانی
برای تولد شهید ابومهدی المهندس تولدت مبارک عزیزِ دلِ ما
@Agamahmoodreza
شهر حضرت زینب، شهر شهیدان مدافع حرم زینبی با تلاش سپاه و پیگیری گروهی که برای این کار مکلف شده بود، اسم منطقه حرم حضرت زینب که قبلا به نام قبر الست(قبر خانم) مشهور بود و در مدارک رسمی به این شکل استفاده می شد، با موافقت مقامات سوریه رسما به نام "شهر حضرت زینب" سلام الله علیها تغییر کرد. @Agamahmoodreza
ز لبت نبات خیزد
چو خنده برگشایی
الشهید القائد جاسم الشبرحشدالشعبی
@zakhmiyan_eshgh
الفکرة والنهج لن یموتا ، ستولد من جدید أیها الجمال .
ذکرى میلاد قائد الحشد الشعبی "الشهید الکبیر ابو مهدی المهندس"
المصادف ١٦ تشرین الثانی، ١٩٥٤م
ایده و رویکرد نمی میرد ،
شما دوباره متولد می شوید ،
سالگرد تولد "شهید بزرگوار ابومهدی المهندیس"
@zakhmiyan_eshgh
شهادت ۳ نفر از پرسنل پلیس در شمال غرب کشور عناصر مسلح ضد انقلاب در حوزه گروهان مرزی "تکور" در استان آذربایجان غربی با تعدادی از عوامل مرزبانی به صورت مسلحانه درگیر شدند که با حضور عوامل کمکی به منطقه و با رشادت نیروهای جان بر کف مرزبانی ضمن دفع حمله تروریستها از نفوذ آنان به خاک مقدس کشور جمهوری اسلامی جلوگیری به عمل آمد. در این درگیری سه نفر از نیروهای مرزبانی به نامهای استوار دوم "مسلم جهانآرا"، استوار دوم "مالک طاهر" و سرباز وظیفه "کامران کرامت" به درجه رفیع شهادت نائل و دو نفر مجروح شدند. با توجه به تبادل آتش پرحجم نیروهای خودی شواهد حاکی از وارد شدن تلفات سنگین و مهلکی به عناصر مسلح ضد انقلاب است.
@zakhmiyan_eshgh
"حسینعلی پورابراهیمی"؛ مجنون میلیاردری که در سوریه آسمانی شد "او با تمام زیباییهای مادی که در کنارش بود و هنوز سنش به پنجاه نرسیده بود، چشمهایش را به روی دنیا بست، پشت پا به دنیا زد و رفت." کد خبر: ۸۷۱۰۳تاریخ انتشار: ۲۴ خرداد ۱۳۹۵ - ۰۱:۰۱ - 13June 2016 به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، پس از صدای چند بوق، گوشی را برمیدارد و با صدای غمگین و گرفته جواب میدهد. خودم را معرفی میکنم و او با لهجه شمالیاش میگوید: من الان تهران هستم. تازه از معراج بیرون آمدهایم. همین چند دقیقه پیش کنار پیکرش بودیم. کنار پیکر عزیزمان، دوستمان، یارمان، کسی که سالها با او همراه و همقدم بودیم. یادش بخیر؛ سی سال پیش آن روزی که کشورمان درگیر جنگ با دشمن بعثی بود با هم در واحد تخریب آشنا شدیم. آن روزی که حسینعلی را دیدم، یک نوجوان 13 ساله با تنی نحیف و لاغر بود. آن روزها من 19 ساله و شش سال از حسینعلی بزرگتر بودم اما منش او نشان از یک مرد داشت که موجب دوستی بین ما شد. یوسف راهپیما که غم فراق دوست را با بغضهای در گلویش نشان میدهد؛ میگوید: حسینعلی متولد سال 1350 بود و با وجود اینکه سنی نداشت به جبههها آمد و حدود 2 سال برای دفاع از وطن جنگید. پس از جنگ برای مدتی در سازمانی مشغول به کار شد و تحصیلات کارشناسی و ارشدش را هم ادامه داد. یوسف اینها را میگوید اما تاکید میکند که حسینعلی در بهترین وضعیت مادی و آسایش بوده است. در زندگیش هیچ چیز کم نداشت. او و همسرش همچون لیلی و مجنون بودند که این عشق و دلدادگیشان زبانزد همه بود و همه میدانستند که این دو لحظهای طاقت دوری از همدیگر را ندارند. حاصل ازدواج و این عشقشان دو پسر رشید، رعنا و بسیار مودب بوده است. جدای از خانواده خوب، حسینعلی منزل و ماشین خوبی هم داشت و به جهت فعالیتهای اقتصادی که در سالهای گذشته داشته است بیش از یک میلیارد تومان ملک و ثروت داشت. او با تمام این زیباییهای مادی که در کنارش بود و هنوز سنش به پنجاه نرسیده بود، چشمهایش را به روی دنیا بست و پشت پا به دنیا زد و رفت. زندگی حسینعلی پاسخی به حرفها و تهمتهای نادانان است که هی میگویند مدافعان حرم حقوقهای میلیونی دریافت میکنند. عشق و تکلیفی فرا مادی حسینعلی پورابراهیمی را به سوریه کشاند. یوسف یار و همراه حسینعلی ادامه میدهد: بار نخست به عنوان بسیجی و به صورت داوطلبانه عازم سوریه شد. 3 روز بعد از بازگشت از اولین سفر، به منزلش رفتم. در حیاط خانهاش به گپ و گفت نشستیم. چند دقیقهای نگذشته بود که تلفن همراهیش به صدا درآمد. وقتی گوشی را قطع کرد، گریه کرد و صدای هق هقش بلند شد. خبر شهادت دو نفر از همرزمانش را به او داده بودند. دو همرزمی که همسن او نبودند اما حسینعلی شیفتهی آنها شده بود. جمال رضی و سید مسافر دو جوانی بودند که خبر شهادت آنها را به حسینعلی داده بود. یوسف راهپیما میگوید: چند روز بعد دوباره سری به حسینعلی زدم. بی تاب و بی قرار بود. میگفت 15 روز دیگر ویزایم صادر میشود و میتوانم دوباره به سوریه بروم. عطش شهادت را در وجود او میدیدم. مطمئن بودم که او دیگر برنمیگردد. حسینعلی همیشه از شهید حسین غلامی که در عملیات کربلای 2 در شهریور 65 به شهادت رسید، یاد میکرد و حسرت میخورد که چرا فرصت نیافت تا او را بیشتر درک کند و بیشتر در کنار او باشد. حسینعلی مشتاق دیدن حسین در عالم دیگر بود. چند هفته پیش در سوریه مجروح شد و خودش با من تماس گرفت، کلی با هم شوخی کردیم و خندیدیم؛ یادش به خیر. آخر سر با وجود اینکه میدانستم او رفتنیست، گفتم: حسینعلی مواظب خودت باش. یک هفته پس از آن، خبر دادند که او به کما رفت و شهید شد. یوسف گفتوگوی ما گمگشتهی دوست خویش است و هر بار که نام حسینعلی را بر زبان میآورد، آه را همجوار بغضش میکند. او بیان میکند: حسینعلی متولد روستای درگاه است. این روستا در زمان جنگ نیروهای بسیاری را به جبهههای دفاع مقدس اعزام و شهدای بسیاری تقدیم انقلاب اسلامی کرده است. قبل از سال نو نیز 8 نفر برای دفاع از حرم به سوریه اعزام شده بودند. همسر شهید میگوید نصف شبی همراه با حسینعلی گلزار شهدای رشت و بالای سر قبر شهید سیدمسافر رفتیم. او از این شهید برای من گفت و وصیت کرد وقتی شهید شدم من را در همین جایی که ایستادهام دفن کنید. همسرش میگفت به شوخی به حسینعلی گفتم تا تو شهید بشوی، اینجا پر میشود. اما همسرم با تحکم گفت: اینجا جای من است! یوسف چندین و چند بار میگوید که حسینعلی سوز داشت و آخر سر میگوید: آنهایی که شهید میشوند سوزی دارند که آن سوز موجب شهادتشان میشود. حسینعلی پور ابراهیمی درگاه متولد سال1350 از رزمندگان دفاع مقدس اهل شهرستان آستانه اشرفیه که برای دفاع از حریم اهل بیت(ع) داوطلبانه راهی سوریه شده بود. وی شانزدهمین شهید مدافع حرم استان گیلان و دومین شهید شهرستان آستانهاشرفیه پس از شهید جمال رضی به شمار میآید.
«زنده باد کربلا»؛ چهارمین کتاب از لشکر زینبیون منتشر شد «زنده باد کربلا»؛ چهارمین کتاب از لشکر زینبیون منتشر شد «زنده باد کربلا» عنوان چهارمین کتاب از شهدای لشکر زینبیون است که توسط انتشارات شهید کاظمی در قم منتشر شده است به گزارشسراج24، شهید ثاقبحیدر با نام جهادی «کربلا»، در روستای بورکی منطقه پاراچنار پاکستان به دنیا آمد. محیط مذهبی پاراچنار و فرهنگ شیعی مردم منطقه به ویژه خانواده ثاقب، از همان کودکی در جان و روح او رسوخ کرد و با تمام شور و شیطنتهای بیپایانی که داشت، پابهپای پدرش در هیئتها و فعالیتهای دینی و مذهبی شرکت میکرد. با شروع جنگهای داخلی پاکستان و حملة وهابیت به منطقة شیعهنشین پاراچنار، ثاقبِ سیزده ساله اسلحه به دست گرفت و برای دفاع از مردم بیپناه و مظلوم به پا خاست. مخالفت خانواده به خاطر سن کم، تأثیری در ارادت او نداشت و گاه با پدر در یک جبهه میجنگید. ثاقب در این جنگها بارها مجروح شد و از همان زمان شجاعت و شهامت بینظیر او زبانزد همه بود. با فروکش کردن جنگهای داخلی و رفع خطر وهابیت، پدر و عموها ثاقب را به دبی نزد عموی دیگرش فرستادند تا از جنگ و خطر دور شود. او در دبی صاحب یک تویوتا و بعد یک اتوبوس شد و شروع به کار کرد. اما زندگی مرفه و درآمد بالای ثاقب، هیچگاه او را از فکر دشمن و حفظ اسلام ناب دور نکرد. در دبی بود که خبر حمله تکفیریها به سوریه و قتل و غارت وحشیانة آنها را شنید. از همانجا در اولین فرصت و بیخبر، خود را به اعزام رساند و جزو مدافعین حرم پا به سوریه گذاشت. تجربة جنگی و شجاعت و اعتقاد راسخ او، خیلی زود توجه فرماندهان را جلب کرد و در عملیاتها و شناساییهای خطیر نقشآفرینی نمود. کربلا حدود یک سال در سوریه در مقابل تکفیریها ایستاد و با شهامت جنگید و سرانجام زمانیکه منتظر تولد اولین فرزندش بود، هنگامی که همراه شهید محمد جنتی، فرمانده لشکر زینبیون برای شناسایی یکی از مناطق مهم عملیاتی رفته بود، به کمین تکفیریها برخورد کردند و پس از نبردی نابرابر، غریبانه به شهادت رسیدند. «زنده باد کربلا»؛چهارمین کتاب از شهدای دلیر لشکر زینبیون است که روایتگر زندگی شهید ثاقبحیدر با نام جهادی «کربلا» است. این اثر توسط انتشارات شهید کاظمی قم در 296 صفحه منتشر شده است. برشی از کتاب کربلا آمادهی شلیک میشد که ناگهان صفیر خمپارهای گوشش را خراشید. زمین زیر پایشان لرزید و زمان متوقف شد. هیچ صدایی به گوشش نمیرسید. یعنی جنگ تمام شده بود؟! چرا روی زمین خوابیده بود؟ میخواست از جا برخیزد؛ اما بدنش کوفته و بیحس بود. نگاهی به اطراف انداخت. از زمین، دود و آتش و خاک به هوا برمیخاست. کمکم صداها و هیاهوی اطراف بیشتر شد. موج انفجار او را پرت کرده بود. یک لحظه ذهنش به سرعت به کار افتاد: «مطهر... سرتاج...» به زحمت از جا بلند شد. درد و سوزش از همهجای بدنش فریاد میکشید. کشانکشان خود را به مطهر رساند. مطهر و سرتاج روی زمین افتاده بودند. تمام چهره و پیکرشان خونین بود. فریاد زد... فریاد زد...؛ اما پاسخی نشنید. دیگر هیچ دردی حس نمیکرد. انگار تهی شده بود. کربلا کنار مطهر شکست. سرش را در آغوش گرفت. نمیدانست هوا را خاک و غبار گرفته یا چشمانش تار میبیند! شاید هم پردهی اشک نمیگذاشت ببیند. امروز چندم بود؟ هشتم! روز جوان ارباب... شب تاسوعا... تاسوعا...! روزِ «إنکسرَ ظَهری»! کربلا شکست کنار پیکر مطهر... علمدار زینبیون بر خاک افتاده بود و او صدای «اللهاکبر» لشکر شام را میشنید. «الشام... الشام... الشام...»
در هشتمین روز کمین، گلوله سمینوف نشست وسط دو ابروی رستمعلی و پیشانیش رو شکافت.... صدای یازهرای او بلند شد...مغزش پاشید روی تنم و کیسه های کمین، با پشت سر، آرام نشست رویِ زمین.... سریع یک عکس ازش گرفتم، چندلحظه بعد به شهادت رسید. ناگهان از تو کانال یکی داد زد: رستمعلی نامه داری! فرمانده نامه رو باز کرد، از طرف همسرش بود: «رستمعلی جان! امروز پدر شدی. من هول شدم، سلام! وای نمیدونی چقدر قشنگه بابا ابوالقاسم، نام پسرت رو گذاشته مهدی عین خودته؛ کشیده و سبزه وناز.. کی میای عزیزم؟ از جهاد آمده بودند پی ات. میخوان اخراجت کنند. خنده ام گرفت.مگه نگفتی شان که جبهه ای؟»
شهید رستمعلی آقاباباپور
بابلسر-مازندران @zakhmiyan_eshgh
در تلفنم نام همسرم را با عنوان شهیدزنده ذخیره کرده بودم. یک روز اتفاقی آن را دید و درباره علتش سوال کرد؟ که به ایشان گفتم آنقدر جوانمردی و اخلاق در شما میبینم و عشق شهادت داری که برای من شهید زندهای... قبل از رفتنش برای آخرین بار صدایم زد و گفت شمارهاش را بگیرم وقتی این کار را کردم دیدم شماره مرا با عنوان" شریک جهادم و مسافر بهشت " ذخیره کرده بود و گفت از اول زندگی شریک هم بودهایم و تا آخر خواهیم بود و فکر نکنی دوری از شما برایم آسان است. اما من با ارزشترین داراییام را به خدا میسپارم و میروم... شهید جهانی آنقدر مرا با خانواده شهدا انس داده بود که آمادگی پذیرفتن شهادت ایشان را داشتم شام غریبان امام حسین(ع) بود که در خیمه محلهمان شمع روشن کردیم ایشان به من گفت دعا کنم تا بیبی زینب قبولش کند من هم وقتی شمع روشن میکردم دعا کردم اگر قسمت همسرم شهادت بود من نیز به شهدا خدمت کنم ومنزلم را بیتالشهدا قراردهم.
شهید جواد جهانی
@zakhmiyan_eshgh