۱۰
خرداد
شب آخر بہ همسرم گفتم:
گرچہ نمیدونم زمان عملیات چہ شبی اسٺ
امابشین تا برایٺ حنـا ببندم.
روے مبل ،ڪنار بوفہ نشسٺ و موها،محاسن و پاهایش را حنـا بستم ...
مسواڪش را ڪہ دیگر لازم نداشٺ بیرون انداخٺ و مسواڪ دیگرے برداشٺ،
اما
من مسواڪ قبلی اش را برداشتم و گفتم مے خواهم یادگارے بماند ...
گاهے انگار برخے احساساٺ خبر از وقوع اتفاقات مہمی میدهد !
تا صبح خوابم نمے برد و بہ همسرم ڪہ خوابیده بود نگاه مےڪردم تا ببینم نفس مے ڪشد...
ساعٺ چہار بامداد صبحانہ آماده ڪردم و وقٺ رفتن
سہ بار در ڪوچہ بہ پشت سرش نگاه ڪرد
چہره خندانش را هیچ وقٺ فراموش نمےڪنم...
گر بیاید بہ میدان حرفی زِ اولاد علے(ع)
خود تو را آماده و راهی میدان مے ڪنم...
خاطرات همسر بیسٺ و دوسالہ
شہید مدافع حرم حمید سیاهکلی مرادی