حماسه بانو: قبل از اینکه بحث رفتن به سوریه پیش بیاید، نظر شهید عارفی در مورد اتفاقات سوریه و عراق چه بود؟
همسر شهید: همیشه میگفتند:" این جنگ ها، در حقیقت جنگ بین کفار و مسلمانان است. داعش نماینده آمریکا و اسرائیل و آل سعود است و در مقابل هم محور مقاومت ایران، لبنان ، سوریه ، عراق است. ما نباید ساده لوح باشیم و اسیر این مرزبندی های جغرافیایی باشیم. چگونه است که آنها در باطل خود متحد شده اند، ولی ما در جبهه حق متحد نشویم و بگوییم جنگ در کشور ما نیست؟؟؟
مگر آن داعشی خانواده و زن وبچه ندارد؟؟ مگر او برای این راه باطل خود ، سختی ها رو تحمل نمی کند؟؟ پس چرا ما برای جبهه حق، سختی نکشیم؟؟
علی علیه السلام جان دادن بخاطر هتک حرمت زن یهودی در بلاد اسلامی را جایز میداند، ما چطور شاهد هتک حرمت زن شیعه باشیم و بیتفاوت بنشینیم؟؟ ببینیم که بچه های خردسال را به فجیع ترین حالت می کشند و بعد ما نگران زندگی خودمان باشیم!!.."
میگفت نمیتوانم قبول کنم که سهم من از وقایع منطقه فقط آه و حسرت باشد و هیچ کاری نکنم!!
حماسه بانو: یادتون هست که سال 88 حال و هوای اقا مصطفی چطور بود؟
همسر شهید: سال ۸۸...سال فتنه.. به جرئت میتونم بگم بدترین وسخت ترین سال زندگیمون بود...
بااینکه سال ۸۸ دانشگاه قبول شدم. ولی تلخی فتنه کام مارو هم تلخ کرده بود.
آقا مصطفی خیلی آشفته بود. اصلا روی پاش بند نبود. عزم سفر کرده بود و میخواست بره تهران. ولی گویا اعلام کرده بودند ؛هیچ کس از شهرهای دیگه نیاد که اغتشاش بیشتر نشه.
ولی روز و شب نداشتیم. خیلی حالشون بد بود. هرلحظه که ایشون بیرون یا بسیج میرفتن، منتظر یه خبر بد بودم.
میگفت ما بسیجی ها زنده باشیم ویه عده آمریکایی صفت بیت رهبری رو تهدید کنن؟؟ ما باشیم و اینا هر کاری دلشون میخواد، هر بی حرمتی که میخوان بکنن؟؟
روزی که حضرت آقا با بغض تو نماز جمعه تهران سخنرانی میکردند ....آقا مصطفی داشتند گریه میکردند. باورم نمیشد. من تا اون لحظه اشک ایشون رو ندیده بودم. البته با اون ولایت مداری وعشق به حضرت آقا که بنده از ایشون سراغ داشتم، انتظارش میرفت که طاقت دیدن بغض رهبر رو نداشته باشن و بهم بریزن. مثل همه مردمی که عاشق رهبری هستن. واقعا در اون روزها همه حالشون بد بود.
آقا مصطفی خیلی نسبت به حضرت آقا ارادت داشتند و سعی میکردن در همه مسائل زندگی مقلد ایشون باشن. حتی در ساده زیستی هم نگاهشون به رهبری بود. .
الان هم تو این فتنه های آخر الزمان از شهدا میخوام که از حضرت آقا محافظت کنند تا پرچم این انقلاب وبی واسطه بدست آقا صاحب الزمان برسونند..
حماسه بانو: در راهپیمایی 9 دی و دیگر راه هپیمایی ها شرکت میکردین؟
همسر شهید: آقا مصطفی همیشه میگفتن انجام واجبات، وظیفه هر فرد هست ولی مستحبات و مکروهات نشانه قدرشناسی نعمت ها خداست. راهپیمایی روز قدس . 22 بهمن و یا 9 دی را هم از واجبات میدانستند و حتی اگر مریض بودیم، اصرار داشتند که فقط چند قدم هم که شده، در این کار شرکت کنیم.
یادمه وقتی امیرعلی فقط چند ماهش بود، شب راهپیمایی روز قدس آقا مصطفی نشست و منو راضی کرد که فردایش در راهیمایی شرکت کنم. بهم گفت خودم امیرعلی رو میگیرم که شما اذیت نشید...
روز قدس، اقا مصطفی ، امیر علی رو با خودش برد، بااینکه بعدا فهمیدم خیلی هم اذیت شده ولی اعتقادی که داشت براش خیلی مهم بود و خودش اصلا از سختی اون روز برام نگفت و فقط از من بابت این همراهی تشکر کرد.
اصلا این اصرار و تلاشش برای حضور حداکثری در راهپیمایی ها فقط مربوط به خانواده خودش نبود. همیشه شب قبل از راهپیمایی با افراد فامیل و دوستان تماس میگرفت و همه رو تشویق به این حضور میکرد و حتی به کسانی که مشکل رفت و آمد داشتند میگفت که خودم دنبالتان می آیم. گاهی دو سرویس می رفت و عده ای رو به مسیر راهپیمایی می آورد. مخصوصا برای حضور کودکان و نوجوانان خیلی تلاش میکرد.
همیشه از مادر شهیدی میگفت و خودش رو مدیونش میدانست که وقتی روز راهپیمایی کسالت داشته،فردایش با ویلچر مقداری از مسیر راهپیمایی را رفته تا مدیون رهبر و شهدا نباشد...
حماسه بانو: اولین بار کی موضوع دفاع از حرمین را مطرح کردن؟
همسر شهید: اولین بار حدود یک و نیم سال پیش بود. وقتی دلایلشان را شنیدم، به حق بودن راهش ایمان پیدا کردم ولی بهشون گفتم اگر رهبرمان موافق رفتن شماها باشند،منم حرفی ندارم.
مدتی تحقیق کردم. بعضی ها میگفتند این کار فقط خودکشی است و رهبر هم مخالف ارشا است...
ولی وقتی دیدار رهبر با خانواده های مدافعان حرم را دیدم و صحبتهای ایشون رو شنیدم و یه سری روایت رو دیدم با همسرم به این نتیجه رسیدیم که ایشان راضی به این امر هستند ولی بنا به دلایلی حکم جهاد نمی دهند.
تا اینکه یک شب خواب دیدم، حضرت آقا به خانه مان آمدند. من و طاها در منزل بودیم و مصطفی سر کار بود. رهبر خیلی خندان بودند و یک هدیه به طاها و چهار هدیه به من دادند و فرمودند شما از طرف من این هدایا را به همسرتان بدهید و با همان لبخند از خانه ما رفتند...
من آن موقع زابل بودم. صبح زود همسرم از مشهد آمدند و بعد از سلام با حالتی آشفته گفتند: من کار مهمی با شما دارم، ولی میخواهم به تنهایی با شما در میان بگذارم....
حماسه بانو: بعد از اون خواب چی شد؟
همسر شهید: صبح شبی که خواب اقا را دیدم,اقا مصطفی از زابل امد و سراسیمه گفتن که کار مهمی دارن.گفتم چی شده؟گفتن:"دیروز عصر از عراق با من تماس گرفتن و گفتن ۶٠ نفر نیرو به عنوان فرمانده نیاز داریم و ما اسم شما رو رد کردیم. حالا میخوام با شما مشورت کنم.اگه اجازه میدهید که برم..."
من یاد خوابم افتادم و فهمیدم داره تعبیر میشه. برای ایشون هم تعریف کردم.خیلی خوشحال شدند.من رضایتم رو اعلام کردم ولی گفتم چون همه مخالفند،بهتر است برویم و استخاره بگیریم. وقتی برگشتیم مشهد رفتیم حرم .من در حرم از امام رضا خواستم تا وقتی قران را باز میکنم،جواب استخاره ام واضح وروشن بوده و نیازی به تفسیر نداشته باشد . وقتی قران را باز کردم معنی ایه امده بود:"دعوت پیامبر با دعوت انسانهای عادی فرق میکند.به او اجازه دهید."
پس از این ایه شدیدا گریه کردم و از امام رضا خواستم تا در این راه سخت و پراضطراب کمکم کنند و صبر وبردباری نصیبم گردانند.
وقتی برمیگشتیم خانه به همسرم گفتم فکرکنم امام رضا امشب دعایم را مستجاب کردند و صبوری به من عنایت فرمودند. چون از ان همه اشفتگی و نگرانی خبری نیست و میتوانم با ارامش شما را بدرقه کنم.
فردای ان شب همسرم به عراق رفتند و من خودم قران را جلویشان باز کردم و با لبخند گفتم ان شاالله که بسلامتی برگردید.